
کامنت و لایک یادت نره
با تکونای کت به خودم اومدم و فهمیدم همش توهم بوده. رو به کت گفتم: آلیا هویت منو به کسی گفته؟ کت با ناراحتی گفت: هنوز نه. ـ هنوز نه یعنی چی -اونجارو ببین. و با دستش به روبرومون اشاره کرد. رد دستشو گرفتم و با دل خراش ترین صحنه دنیام مواجه شدم.آلیا؛بهترین دوستم،صندوقچه اسرارم و همپای همیشگیمـ داشت بخاطر راز من درد میکشید.حاکماث اونو اسیر کرده بود. اسیر خواسته های بیجای خودش.اما آلیا جسورتر و مهربونتر از این بود که رازمو فاش کنـه.امـا مگه یه آدم چقـدر میتونه تحمل کنه.بدون فکر کردن به عواقب کارم با صدای بلند داد زدم:هرچـــی بخوای بــهـت میدم.ولی اونو ولــش کنــــ
همه داشتن با تعجب نگام میکردن.آلیا با صدایی سرشـار از درد گفت:اینکارو نکن دختر.اهم اهم. من حالمـ.....اهم اهم خوبـ..ـه گلومو بغض میفشرد.من کِی انقدر تغییر کردم. نه من اجازه نمیدم.نمیزارم کسی با عزیزام بازی کنه.بغضمو به سختـی قورت دادم.صدامو ضاف کردم صورتمو جدّی جلوه دادم.انگشت اشارمو به عنوان تهدید روبه روی حاکماث گرفتم و از لای دندونام غریدم:یا ولش میکنی یا کاری میکنم خودتو آرزوهات باهم نابود شین.
سایه پقی زد زیر خنده و حاکماث پوزخند حرص درآری زد.داشت با اعصابم بازی میکرد.کنترلمو از دست دادم به سمتش حمله ور شدمو با لگد محکمــی به سینش اونو زمین انداختم.گوشواره هـام صدا دادن و این خبر از کم بودن انرژی تیکی میداد.اصلاً برام مهم نبود چه اتفاقی داره میوفته
به کت علامت دادم آلیا رو آزاد کنه اونم رفت تا آزاذش کنه حاماث سعی داشه بلند شه که با یویوم محکم گرفتمش.سایه میخواست بهم حمله کنه که کت اونو پخش زمین کرد.لبخندی سرشـار از رضایت تحویلش دادم که مطمئنم باعث شده کیلو کیلو قند تو دلش آب شه چون لپاش گل انداخت. به سمت حاماث برگشتم پریدم روش و معجزه گرشو کشیدمـــــ...
خب تمامـید چالش:داستانمو میدوستین؟به نظرتون یه داستان دیگه بنویسمـــــــ؟؟؟؟؟؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج چ: عالیه💙
عالیییییی ارههههب بببنوییییسسسسس
به روی جفت چشمای ضعیفم😂😁
محشرههههههه
ممنونــمـــ🌹♥
معلومه میدوستم
😘😍♥
تازه داصتانتو خوندمح^^
امیدوارم از اینجا به بعد رو هم دوست داشته باشی
عححرررر عالیح:)🤍🌙
مرسی عاجو😍
عالی بود
متشکرم🙏
خواهش میکنم