
سلام سلام🙂 اومدم با پارت سوم ببخشید اگر پارت ها رو یکم دیر میدم.خوب یه نکته: مسئولیت خوندن این داستان با خودتونه.شاید یه کوچولو صحنه های ترسناک داشته باشه (اصلا میشه اسمش رو ترسناک گذاشت؟ از نظر من نه)😊 خوب قبلا هم گفتم این داستان یه کوچولو غمگینه💔 بریم سر اصل مطلب😁
کاملیا از دست کابوس های شبانه اش آروم و قرار نداشت. شب ها پریشان بود. سعی داشت کابوسش رو نابود کنه ولی نمی تونست. هیچ کابوسی براش ترسناک تر از کابوس امشبش نبود. احساس ترس توی قلب مهربانش جوانه زده بود و روز به روز بزرگتر میشد. انگار این جوانه از مهربانی اش تغذیه می کرد تا کاملیا تمام قلب مهربانش رو از دست بده ؛ ولی کاملیا به این زودی تسلیم نمیشد. اون فقط میخواست بدونه راز پدر و مادرش چیه.اصلا این کابوس ها ربطی به اون راز داره؟ ناراحتی در اعماق وجودش پرسه میزد ؛ ولی کاملیا ناراحتی رو زندانی کرده بود ، چون میدونست که جوانه ی ترس با دیدن ناراحتی اش قدرتمند تر میشه. احساساتش گمراهش میکردند ؛ ترس یا ناراحتی؟ شادی یا..... هزاران سوال بدون پاسخ داشت.
به جلو رفت با دیدن یه لحظه قلبش ایستاد. درست میدید؟ پاهایش توان وزنش رو نداشت. شاید ....شاید چی؟ با صورتی پر از اشک و با لبخند و در حالی که میلرزید به جلو رفت و خنجر رو برداشت. خون صورتش رو به رنگ سرخ تغییر داد. در حالی دستهایش میلرزید نامه را برداشت و با لکنت خواند: مممم....یی..خو..ای...بد...وونیی...سرر...نووو...ششتت ...چی...میشه؟....ای...ننن ....اتفاقی...یه ..ک...ه ...قرا..رره...شر..وع...سرر..نوو...شش...تت...با..ششهه.تمام تنش از ترس میلرزید.
/از زبان کاملیا/ بدترین کابوس عمرمه.باورش برام سخته.... جلو تر رفتم مادر و پدرم روی زمین دراز کشیده بودند....هرچی صداشون میکردم جواب نمی دادند😭🥺جلو تر رفتم.... با دیدن صحنه به خودم لرزیدم...اون مامان بود.یه خنجر توی قلبش فرو شده بود. زیر خنجر یه نامه بود.خنجر رو بیرون کشیدم خون فوران کرد. روی صورتم گرمای خون رو حس میکردم. دستام یخ زده بود. به خودم میلرزیدم. هوا خیلی سرد شده بود.شروع به خوندن کردم.اینا چی بود؟ چرا باید دنیای کودکیم خراب بشه؟واقعا نمیدونستم چیکار کنم. اشکهایم دونه دونه از چشم هام سر میخورد ولی ناخودآگاه خندیدم. اشک های مضخرف دست از سرم بر نمی داشت ولی با تمام وجود میخندیدم. چی درست بود؟انگار توی اقیانوس غرق شده بودم .چه اقیانوسی!¡ اقیانوسی از احساسات. برگه رو برگردوندم با دیدن جمله ی"تولد یازده سالگی مبارک" کاغذ از دستم افتاد.
۵۴ روز دیگه تولدم بود اما....اما... اون از کجا میدونست؟!بلند شدم و کاغذ رو پاره کردم....دیگه نمیدونستم کار درست چیه؟ دیگه هیچی رو نمیدونستم.بعد از پاره کردن نامه قهقهه زدم و خندیدم .....هیچی رو نمیدونستم. با صدای بلند گفتم: بابت کادو ممنون ولی این یه کابوسع!¡! این یه رویاست!¡! هیچ کدومش واقعی نیست. زیر پام خالی شد انگار داشتم توی یه جای بدون جو سقوط میکردم.چشم هام رو بستم و یه لبخند شیرین زدم .
مارگریت: کاملیا کاملیا کاملیا!!!! بلند شو !!!!چشمات رو باز کن!!! چشم هام رو باز کردم. مادر با چشم هایی که نگرانی توش موج میزد نگاهم کرد و در آغوشش فشرد. مارگریت: تب کرده بودی! اونقدر داغ بودی که .... مادر رو از خودم جدا کردم و گفتم : خوبم. مادر جا خورد ولی لبخندی زد و گفت: خوشحالم که خوبی! بلند شدم و به خودم درون آینه نگاه کردم. دیگه اثری از اون لبخند نبود. آماده شدم و به سمت مدرسه راه افتادم.ونوس مثل همیشه با لبخند به سراغم اومد ولی با دیدن چهره ی من داغون شد.ونوس: چی شده کاملیا؟!چر... بدون توجه به ونوس به سمت کلاس حرکت کردم. ونوس به سمت دوید و دستم رو گرفت و فشرد. ونوس: چی شده کاملیا؟! تو هیچ وقت بی حوصله و... پوزخندی زدم و گفتم: میدونم. ونوس دست هاش رو در هم فشرد و گفت: چی شده؟! باید بهم بگی. بی توجه به ونوس به راهم ادامه دادم ؛ ولی ونوس جلوم رو گرفت. ونوس: کاملیا قسم میخورم اگر چیزی بهم نگی نمیذارم..... توجهی نکردم وراهمو....که یکهو..
ونوس یه سیلی بهم زد. تازه از خواب بیدار شدم. توی اون سقوط چشم هام رو باز کردم و ....ونوس: متاسف... بغلش کردم . کاملیا: ببخشید ونوس ببخشید. رابطه ام باهاش خیلی محکم تر شده بود. اون بهترین دوستم بود. ونوس: گریه نکن ...چی شده؟ تمام ماجرا رو براش تعریف کردم ؛ اون هم سکوت کرد....سکوت....یه کار زجر آور...ونوس سکوت رو شکست و گفت: واقعا فکر میکنی که ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مدرسه ما تموم شد:)
مال شما تموم شد؟:/
من هنو منتظرم@_@
پارت بعد کی میاد؟ به راهی در آیشا دید نویسنده ای که با سرعت کم می نوشت تستی😐 به زحمت تست به دندان کشیدی از هر نظر منفی هر بار داد زدی😶 ولی چنان بگرفت راه سعی در پیش که فارغ گشته از هر کس جز خویش. تغییر شعر ها_درس کار و تلاش پایه پنجم😂
کجایی که من فسیل شدم و داستان تو نیومد😐داستان کجایییییییی؟الان کجایییی؟لالالا
در رگباری از امتحانات به سر می برم😂💔😐
اشکال نداره درک میکنم☺️(احساس میکنم بزور لبخند زدم😂💔)
سال ها گذشت قرن ۱۴ تمام شد اما داستان نیامد چه کنم حال بی داستان تو😂💔
فاز شاعری مرا گرفته
چه شعر با حالی😂💔
امروز سعی می کنم پارت بعد رو بذارم
مرسیییی💖
عالی بود عاشقش شدم لطفا داخلش از موسیقی هم استفاده کن چون قدرت موسیقی خیلی زیاده و میتونه دنیا رو نابود کنه چه برسه به کابوس😂
حتما😂
خوب بود
عاشق داستانای ترسناکم
هرچند ترسی تو این داستان ندیدم
یه جمله میگه:
«همیشه بهترین ها رو بخواه و برای بدترین ها آماده شو»
مرگم جزوی از اون
روی این جمله خیلی اعتقاد دارم
خیلی قشنگ بود💙
ممنون شانا =)
عالی بود
چرا فقط 6 تا سوال براش گذاشتی؟
:(
اشکالی نداره به هرحال عالی بود پارت بعدی رو زودتر بنویس
ممنون حتما😄
یا ابرفرضضضضضضض
عالی بود
ممنون =)
اشک در چشمانم جاری شد و از زیبایی داستانت نمیتوانم صحبت کنم خیلی زیباست😢(اشک شوقه)
واقعا استعداد بسیاری در این حرفه داری امیدوارم موفق باشی
ممنون =)
همچنین