
در میز گریفیندور همه مشغول حرف زدن بودند. دختری به نام لیزا به خواهرش شارلوت در میز ریونکلاو نگاه میکرد .آنها باهم تفاوت های زیادی داشتند .شارلوت محبوب همه بود ولی لیزا هیچوقت محبوب نبود. بعد از خوردن شام و سخنرانی دامبلدور موقع خواب شد. لیزا با دوستش هانا توی یک اتاق بودند ولی برای لیزا اصلا مهم نبود باکی توی اتاق بود خسته بود و می خواست بخوابد و وانمود می کرد حرف های هانا راجب اینکه تعطیلاتش چگونه گذشت برایش جالب است.
صبح روز بعد بعد از صبحانه بايد به کلاس های افسون ها و تغییر شکل و معجون سازی می رفت. برای لیزا درس های آسانی بودند ولی درس هایی مثل گیاه شناسی و تاریخ جادوگری ودفاع دربرابر جادوی سیاه برای لیزا سخت بود. چند روز گذشت تقریبا یک هفتهمی شد به هاگوارتز آمده بود. یک روز صبح لیزا روی تابلوی اعلانات سالن اجتماعات گریفیندور یک یادداشت دید که نوشته بود 《درس پرواز پنجشنبه شروع میشود .گریفیندور و اسلیترین باهم آموزش می بینند 》هانا:اسلیترین گروه دیگه ای نبود لیزا:مهم نیست با چه گروهی آموزش میبینیم مهم خود درسه هانا:آخه لیزا:بس کن بیا بریم کتابخونه هانا:نه کار دارم لیزا :خب باشه من رفتم آن روز شنبه بود پس کلاس نداشتند و لیزا فکر میکرد بهتر است خودش را بیشتر با اینجا آشنا کند. رفت بقل یک دختر نشست و گفت:سلام هرماینی هرماینی:سلام لیزا بهتره اینجا حرف نزنیم بیا بریم یه جای دیگه
پسری به دنبال شخصی میگشت با دیدن یک پسر به سمت آن رفت و گفت:آنتونی یه دقیقه میای آنتونی:باشه جک جک:نقشت عالی بود آنتونی:باورم نمیشه آخه اون نقشه خیلی مسخره بود جک:آره اونقدر مسخره بود که جواب داد خب یه خبر دیگه هم برات دارم وقتشه عملیات اصلی رو انجام بدیم آنتونی:نقشه چیه جک:الان نمیشه بهت چیزی بگم یعنی اینجا نمیشه کریسمس تو خونه بهت میگم آنتونی:کریسمس آخه اینجا که کسی نیست جک:میدونم خودش گفت آنتونی:باورم نمیشه واقعا میخواد اينقدر یواش پیش بره جک :میدونم خودش گفت آنتونی :آخه تا کریسمس خیلی مونده واقعا میخواد اينقدر یواش پیش بره جک:دیگه همینه کریسمس تو خونه بهت میگم آنتونی:باشه
لیندا داشت با شارلوت حرف می زد لیندا:باورم نمیشه مامانم مرخصی گرفته شارلوت:خب می خواسته یکم استراحت کنه لیندا:آخه قبلا هم مرخصی می گرفت خونه زیاد نمی اومد ایندفعه کلا خونه بود شارلوت: بیخیال این مال یه هفته پیش بود بیا راجب يه چيز ديگه حرف بزنیم لیندا:راجب چی شارلوت:نمی دونم لیندا:نمی دونی پس برای چی میگی شارلوت:خب تو يه پیشنهاد بده لیندا:هیچ ایده ای ندارم شارلوت:من یه سوال دارم ما کجاییم
لیندا به دور و برش نگاهی انداخت نمی دانست کجاست هستند احتمالا موقع راه رفتن راهشان را گم کرده لیندا:نمیدونم شارلوت:'فکر کنم اینجا يه کتابخونه است لیندا دقیقتر به دور و برش نگاهی انداخت و متوجه قفسه های کتاب شد.لیندا:آره هست شارلوت:خیلی جالبه لیندا:چی جالبه شارلوت:اینکه ما یک کتابخونه مخفی پیدا کردیم لیندا:اصلا هم جالب نیست واینکه من میرم یه راه خروج پیدا کنم. شارلوت چشمش به کتابی افتاد و برش داشت ونگاهش کرد توی جیب جا میشد پس توی جیب ردایش گذاشت. لیندا:فکر کنم راه خروج رو پیدا کردم وبه دری درست جلوی شارلوت اشاره کرد شارلوت:چطوری ندیدیمش لیندا:چون همین الان ظاهر شد
وقتی از اتاق خارج شدند تقریبا شب شده بود .شارلوت:بنظرت اونجا اتاق ضروریات بود لیندا:فکر نکنم آخه ماکه به يه کتابخونه احتیاج نداشتیم. شارلوت:راست میگی ولی به یه راه خروج از کتابخونه که احتیاج داشتیم لیندا:احتمالا در خودش همینطوری ظاهر شده واینکه فکر کنم وقت شامه بیا بریم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
خیلی قشنگ بود 👍چرا داستانتو ادامه نمیدی؟
میگم داستانت خیلی عالیه
فقط...
اگه فیکشن من و تو باهم وجه مشترک داشتن...فکر نکنی اصکی رفتم.
فقط میخواستم بگم که سو تفاهم پیش نیاد.
در هر صورت خوش حالم جمع ریونکلاوی ها زیاد شده💙