
کوکی از سربازایی که کنار در عمارت نگهبانی میدادن خواست تا بعد از اطلاع دادن به نامجون بره داخل، جین از جاش بلند شدو شونه های پسر روبه روشو که معلوم بود راه زیادی رو دویده گرفت تا آروم شه:هی چیزی شده پسر جون؟ جونگ کوک آب دهنشو قورت داد و با تر کردن لبش شروع به تعریف کردن ماجرا کرد... نامجون با شنیدن این حرف خوشحال گفت:خب.. خب الان کای کوو؟! کوک:رفته دنبال اون سرباز، نامجون:خب خوبه، جین با اخم گفت:همه ی سربازارو خبر کنید نمیزارم هیچکی از اون قبیله جون سالم به در ببره😡
نامجون دست برادرشو گرفت:هی چته جین، آروم باش، فعلا فقط باید سروگوش به آب بدیم جونگ کوک گفت که حرفای دی او در حد احتماله، اصلا شاید بورا اونجا نباشه، میدونم الان خیلی نگرانی دونسنگم ولی بهتره از سر احساسات زود تصمیم نگیری، ★★ بورا:آروم چشماشو باز کرد، تو یه اتاق مخصوص بود، معلوم نبود چند ساعت خوابیده اما از چشمای پف کردش و بدنی که انگار تو معدن کار کرده بودن معلوم بود خیلی مدته که تو عالم بیداری نبوده، یواش پاهاشو از تخت گذاشت زمین و آهی از درد کشید، موهای مشکی بلندشو روی شونش ریخت که ندیمه ای به سمتش اومد تا کمک کنه بلند شه:اوه بهوش اومدید بانو؟! ارباب جیمین منتظرتونن، بورا با بی حالی سر تکون داد و بعد از تن کردن شنل پلنگی و بلند گرون قیمتی که رو شونه هاش انداختن از اتاق خارج شد و راهروی درازو برای رسیدن به اتاق دو برادر طی کرد.....
جیمین، با نگاه نگرانی به دختر چشم دوخت وگفت:بهتری؟ توان جواب دادن بورا فقط سر تکون دادن بود ولا هیچ، اخم ریزی کردو، یکی از دستاشو روی شکمش قرار داد و دست دیگرشم رو سرش گذاشت،درد به همه جای بدنش رسیده بود، نیاز به استراحت ، آرامش، آغوش گرم،داشت، جیمین از پشت بازوهای بورا رو گرفت و همراهیش کرد تا روی تخت جانشینی مخصوص خودش که کنار تهیونگ قرار داشت بشینه، تهیونگ نفس عمیقی کشید:خوب استراحت کن باید زودتر خوب شی، بورا باشه ای گفت و زیر شکمشو که کمی درد میکرد فشرد،
جیمین که میدونست دردش برای چیه نگاه نگرانی انداخت:آخرین بار کی با کای خوابیدی پرنسس؟ بورا... از درد آخی کشید و گفت:،یادم نیست، چطور؟...و بعد چشماشو بین دو برادری که هنوز منتظر جواب بودن چرخوند،گفت: شاید...دوماه پیش، جیمین هومی گفت و بعد به تهیونگی که پاشو رو پاش انداخته بود و جرعه جرعه از شرابش میخورد نگاه کرد که ته تک سرفه ای زد تا نگاهای برادرش بورارو مشکوک نکنه:جیمینا چطوره یکم بورارو ببری بیرون تا هوا بخوره؟ این کمک میکنه حالش بهتر شه، بورا:عرق های سرد رو پیشونیش نقش بسته بود، چینی به ابروهاش داد،وگفت:حالم اصن خوب نیست😥شنل پلنگی که روی دوشش افتاده بود رو،دور خودش پیچید تا دمای بدنش گرم بشه،با نفسای بلندی که داشت،زیر لب گفت:چشام سیاهی میره،رو به ندیمه ای که کنارش ایستاده بود گفت:من که بیهوش بودم،چه اتفاقی برام افتاد؟😰
ندیمه با تردید لب زد:فقط جوشونده خوردین تا حالتون خوب شه همین، چیزی نیس بانوی من الانم بهتره با عالیجناب برید بیرون نسیم خنک و گشت گذار تو جنگل حالتونو بهتر میکنه، بورا سر تکون داد، با کمک خدمتکارا از جاش بلند شد و با چهره ی غمگینو بی حسی که داشت بعد از تعظیم رو به ته دنبال جیمین از اونجا خارج شد..★★
پسر خدمتکار از اسطبل مخصوص دو اشراف زاده اسب سفیدیرو آورد و به نشونه ی احترام رو به جیمین دولا شد، ارباب جوان لبخندی به عنوان تشکر زد و بعد از دست کشیدن به یال اسبش پیشونیشو به پیشونیش چسبوند:حالت چطوره کایاتا؟ باید امشب خوب بهم سواری بدی پسر، و بعد سوار شدو به بورا هم کمک کرد آروم پشتش بشینه....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کم بود
عررررررررررررررررررررررررر
( وی ذوق مرگ میباشد)
هنوزم نخوندم ولی دیدم اومده گفتم یه کامنت بدم الان میرم میخونم
😘
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
مرسی عشقولی 💖💞
خواهش میکنم:)