
کای نفس نفس زنان گفت:خیلی خب....، تو برو پیش نامجون این خبرو بهش بده، منم میرم دنبال اون سرباز، فقط کافیه بهم بگی لباس نظامی که پوشیده بود چه فرمی بود؟ کوک تند تند سر تکون داد:اون یه جلیقه ی چرمی مشکی با چکمه های ستش داشت و تیرکمونش به کمرش بسته بود آخر هر تیرشم پرای رنگی ترکیبی از سفید و قهوه ای بود امیدوارم بتونیم پیداش کنیم، کای: .... آره کار خودشه، پیداش میکنیم من مطمعنم،( دستشو روی شونه ی کوک گذاشت و ازش خدافظی کرد، با عجله، تمام راهو با پای پیاده به مقصدی که اون دختر رفته بود و به تله افتاده بود طی کرد)
★★★ بورا:درحالی که هنوز از درد سرش جیغ میزد و گریه میکرد خدمتکارا به اجبار دستو پاهاشو به تخت بستن تا به خودش آسیب نزنه، اما این از هر شکنجه ای بدتر بود، سردردش هر لحظه غیرقابل تحمل تر از قبل میشد و با این وجود بهترین پزشکای عمارت کیم تهیونگ هم نمیدونستن برای نجاتش باید چیکار کنن، فقط تنها جمله ای که از زبون همشون خارج میشد این بود:ما کاری ازمون برنمیاد ارباب، اما اگه این سردرد بیشتر از این ادامه پیدا کنه اون دختر جونشو از دست میده💔
جیمین با شنیدن دوباره ی این حرف نعره ای زد که خدمتکارای زن از ترسشون فراری شدن، با چهره ای که از خشم بر افروخته بود از یقه ی مرد روبه روش گرفت و داد زد:پس توعه خرفت به چه دردی میخوریییییی؟!! 😡😠 ته با خنسردی پوکی از سیگارش زد و درحالی که در اتاقشو چفت میکرد تا کمتر صدای زجه ها و ناله ی اون دختر بی گناه روحشو عذاب بده با گفتن کلمه ای اعصاب برادر کوچیکترشو آروم کرد:این مردک بی خاصیتو بکشید و جسدشو بندازین تو رودخونه، با این دستور التماسای طبیب که به پای دو ارباب جوانش افتاده بود شروع شد که سربازی با عجله داخل اومد:ارباب... ارباب تونستم داروییرو که بانو میخوردن پیدا کنم،
★★★ «کای»راهی که رفته بود، پایان خوبی داشت یا نه، میتونست دوباره دست اون دخترو بگیره و به سمت خودش بکشونه و با تمام وجود در اغوشش بگیره، اون پسرفقط به مسیر طولانی که قدم برمیداشت چشم دوخته بود، اون اطراف پر بود از حیوان های درنده، دزدانی که اگر اشراف زاده ای چون کای رو میدیدن، لباسهای ارزشمند اون پسرو به غارت میبردند، ولی کای به هیچکدوم این خطرها توجه ای نداشت جز رسیدن به مقصد نهایی،با فرو رفتن چیزی به کف پای سمت راستش، اخی از درد کشید و با گلسری که سوزنش به داخل کفش رفته بود مواجه شد، با هیجانی که داشت، به اطرافش نیم نگاهی کرد،این گلسر همونیه که روز تولد اون دختر بهش هدیه داده بود، زیر لب با بغضی که گلوشو میفشرد, گفت:بورایا،تحمل کن، تحمل کن، دارم میام
★★★ خدمتکارا با شنیدن حرف سرباز با عجله جوشوندرو ازش گرفتن و با احتیاط به بورا خوروندن، بعد از مدتی آروم گرفت و چشماش بر اثر انرژی ای که از درد به تدریج تحلیل رفته بود سنگین شدو به خواب رفت، جیمین:با دیدن صورت غرق آرامش دختر یواش کنار تخت نشست و موهاشو نوازش کرد، نگاهی بهش انداخت، این چند ساعت خیلی درد کشیده بود، وقتی نفس نفس میزد شکمش هنوز مثل نوزادای کوچولو بالا پایین میشد، ندیمه ها دورش جمع شدن و بعد از تعظیم کوتاهی که به اربابشون کردن به پرستاری از پرنسس بی حال ادامه دادن، یک نفر با پیاله ای زرین کوب شده که حاوی آب گرم بود و حوله، صورت دخترکو از, عرق سرد پاک میکرد و چند نفر دیگه آروم بادش میزدن تا خواب راحت تری داشته باشه
تهیونگ با قدمای مغرورانه درحالی که دستش تو جیب کتش بود به سمت دونسنگش اومد و لبخندی از آرامشی که دوباره به کاخش و اهالی عمارت برگشته بود زد:به اون سرباز پاداش بدید، طبیب هان تو هم آزادی فقط قبل رفتن بار دیگه بانورو معاینه کن، میخوام مطمئن شم که حالش خوبه -حتما رئیس *فقط همین یه جمله از عالیجناب قبیله ی کیم کافی بود تا استرس و ترس به کل از همه دور بشه و حتی گل های ارکیده ی روئیده شده اطراف ستون های مرمر و مجسمه های شیر سنگی انتهای راهرو،احساس شادی کنن، چون اوضاع پر تنش و دلهره آور چند لحظه پیش به ظاهر تموم شده بود و بقیه میتونستن با خیال راحت به کارشون ادامه بدن... ، پزشک هان دو انگشتی نبض دخترو چک کرد و بعد از شکی که به دلش افتاده بود یه تای ابروش بالا رفتو مردد نگاهی به لحاف زیر بورا انداخت که با دیدن چند قطره خون با ناراحتی رو به جیمین گفت:با.. بانوی من..بخاطر دردی که کشیدن فرزندشون سقط شده💔 جیمین با شنیدن این حرف آب دهنشو قورت داد و نگران به طبیبی که چند دقیقه پیش قصد جونشو کرده بود نگاه کرد:اون.. اون باردار بوده؟! 😥 طبیب:همینطوره، حتما خودشونم مطلع نبودن، با این حال تا همین الانشم خیلی مقاومت کردن که تونستن نگهش دارن...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دلم کباب شد برا بورا 😪😢
💔😔
کی پارت بعد رو میزاریییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟
الان گذاشتم منتظرم منتشر شه 😂
عررررر
من منتظرم
چرا منتشر نمیشه:(
تا پارت بعد رو نگیرم
آروم نمیگیرم
الهی جونم 🥺💔 خدا بگم چیکارت نکنه داداش ، دختره بدبخت و زجر کش کردی 🏹 خیلی قشنگ بود 🥺❤️❤️
آقا داستانه به من چه 😂💔من خودم آسیب دیدم این وسط
کی پارت بعد رو میزاری ؟
هر وقت وقت شد میزارم
پارت جدید
یههههههه :)
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
تروخدا پارت بعدو زود بده
حتما کیوتی 😘❤❤
ممنانم:)
بمیرمممم برا بوراااااا😢😭😭😢😭😭
😢💔💔
سلام ببخشید پارت های قبلی از کجا پیدا کنم ؟
سلام تو همین اکانت پارت های قبلی هست خودم نوشتم این داستانو ❤
فالویی بفالو
فالویی ❤