واقعی نیس و فقط یک داستان از خودمه
رفتم سورتمه بام تهران ناگهان سورتمه ام از راه خارج شد و داشت می افتادم زمین که از دنیا برم که ناگهان جادوگری جونم را نجات دادو من را وارد راه سورتمه کرد و کاری کرد کرد که دیگه سورتمه ای نیوفتد
من از جادوگر بعد از سورتمه کلی تشکر کردم و مدرسه جادویی ان را پرسیدم او گفت=هاگوارتز من پرسیدم=مگه هاگوارتز واقعیت داره؟ او گفت=بله اما مخفیه من گفتم=منم میشه بیام هاگوارتز خواهش او گفت =نه تو مشنگ زاده ای اما سعی می کنم که بتونی جادوگر شی و هاگوارتز بری من =ممنون دستتون درد نکنه او گفت= خواهش میکنم عزیزم فقط ادرسو شمارتو بده که اگه قبول شدی بهت بگم من گفتم =باشه و ادرس و شمارمو دادم
یک روزی تو کلاس والیبال که بودم ناگهان جغدی وارد کلاس والیبالمون شد و نامه هاگوارتز را داد بهم من هم نامه ای نوشتم و گفتم =حتما چند روز دیگه می ایم هاگوارتز بقیه بچه ها از تعجب خشک زدند و ترسیده بودند بعد که جغد رفت بچه ها گفتن چرا جغد اومد تو مگه ها گوارتز واقعیت داره من گفتم=اره اما مخفیه خودمم باورم نمیشه هاگوارتز وجود داره من داستانو براشون تعریف کردم که چطوری فهمیدم هاگوارتز واقعیت داره
روزی که رفتم هاگوارتز باورم نمی شد از دیوار سکوی نه و سه چهارم تونستم واقعارد شیم و وارد قطار شدم و از خانواده خداحافظی کردم به هاگوارتز رسیدیم
استاد مک گونگل= قبل ازینکه روی صندلی های خود بنشینید باید گروهبندی شوید گریفینیدور هالپاف ریونکلا و اسلایترین
وارد سالن شدیم مک گونگل با قاشق به لیوان زد و گفت وقت گروهبندیه
نوبت گروه بندی من شده بود
کلاه گروهبندی= اماده ای؟ من= معلومه که امادم
کلاه گروهبندی=هالپاف
استاد مک گونگل اومد تا کلاه گروهبندی را از سر من بردارد........
کلاه گروهبندی گفت= نه ببخشید اشتباه کردم اسلایترین
من= بالاخره اسلایترین یا هالپاف کلاه گفت اسلایترین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
داستان مالفوی هدیه؟
عالی بود
میسی