10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ❦Billie❥ انتشار: 3 سال پیش 40 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این پارت ی حالت شروع فصل دو داره ✨ و اینکه این پارت یکم بیشتره💚
این پارت ی حالت شروع فصل دو داره ✨ و اینکه این پارت یکم بیشتره💚
خسته شدم! حتی ی روز هم نمیشه این وضع رو تحمل کرد! باید منتظر بمونم تا اون دروازه باز شه😑 چیکار کنم دیگه... باید منتظر بمونم.. چاره دیگه ای نیست.... به اطراف نگاه میکردم.. ریحانو بیرون به ی سنگ بزرگ تکیه داده بود و به رو به رو زل زده بود... رفتم پیشش نشستم... گفتم چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ گفت فقط ی ..... میتونه این سوال تو این شرایط بپرسه!... گفتم اره درسته ولی چاره ای نداریم وگرنه من خودم از این وضعیت حالم بده... تو این مدت چیزایی دیدم که تصور ناپذیرِ... خودمم بلا تکلیفم... اما واقعا چیکار میتونم بکنم...... بهم تکیه داد... گفت اره واقعا هیچ کاری نمیشه کرد به جز انتظار... ولی... بیا سعی کنیم از این لذت ببریم!. با قیافه نسبتا پوکر نگاش، کردم .. گفت راست میگم خب! اروم گفتم اینم از دست رفت......
ربکا و من و ریحانو مسعولیت غذا رو داشتیم اما از اونجایی ریحانو همه چیه میشکونه من و ربکا تو کار غذاییم ..... رفتم تا به ربکا کمک کنم.... چیز خاصی نمیشه درست کرد... همین چند تا علف قاتی هم میکنیم میپزیم ی اسمم روش میزاریم😂 روزا چقدر تکراریه😑
ی چیزی: الان ی چند هفته میگذره و اتفاق خاصی نمیوفته پس میریم به چند هفته دیگه
الان ی هفته میگذره...... هر روز مثل روز قبلشه... ولی.. حس میکنم ی اتفاقاتی داره میوفته!... نمیخوام چرت و پرت زیاد بگم و قضیه رو مسخره کنم ولی... چند وقته حسم به کلاوس تغییر کرده!... دیگه اون قدر سابق ازش بدم نمیاد... حس میکنم زندگیم رو مدیون اونم..خب شایدم هستم.! خودمو گول میزنم! اون هیچ حسی بهم نداره چرا من زندگیم رو خراب کنم! حتی بعد این ماجرا دیگه هیچ وقت قرار نیست ریختشو ببینم..... فقط خودمو ناراحت میکنم.... فقط دلم میخواد از اینجا خلاص شم.... دیگه به هیچی فکر نکنم..... برم و رویام رو واقعی کنم... اون موقع به الان و تفکرات مسخرم درباره پسر مردم بخندم!!!
(شب) داشتم میرفتم بخوابم... امروز خیلی خسته کننده و حوصله سر بر بود.... داشتم به سمت جاهامون میرفتم.... جیغغغغغغغغغغغ! بقیه اومدن به سمتم!..... ریحانو: چی شدههههه گفتم: ی چیزی از پشتم رد شددد.. چشمای ربکا چهارتا شد.... گفت وات! 😐.. نگاهم رفت سمت کلاوس... تو فکر فرو رفته بود.... ی هو گفت: الان همه برن بخوابن فردا حرف میزنیم! سرمونو تکون دادیم و رفتیم.... چون خیلی میترسیدم ریحانو و ربکا پیش من خوابیدن...
(صبح) با نور افتاب توی صورتم بیدار شدم..... دور و برم رو نگاه کردم.. ریحانو هنوز خواب بود... صداش کردم... با صدای نسبتا بلند گفت مردم ازار.!.. پوکر نگاش کردم و از جام بلند شدم... بازم ی روز مسخره ی دیگه!.....
ی چیز دیگه::: نمیخوام داستان زیاد طولانی شه برای همین اتفاقات چند روز رو الان خلاصه میکنم... توی این چند روز مثل همون شب همه بچه ها حس میکنن ی اتفاقی داره میوفته مثلا یکی از پشتشون رد میشه یا همش احساس میکنن یکی پشتشونه یا صدا های عجیب میاد.... پس الان ی هو میریم چهار پنج روز بعد
با صدای ربکا از خب بیدار شدم: پاشووووو کلاوس هممونو کار داره عزیزم کجایی اب بریزم روت؟.... چشمامو باز کردم ی اکی گفتم و رفتم به صورتم اب زدم خوابم بپره.... رفتم پیش بقیه.. ریحانو هم بیدار شده بود.. کلاوس شروع کرد: خب ببینید فردا روز خیلی مهمیه! چون فردا دروازه باز میشه و اگه ما نتونیم فرار کنیم دیگه هیچ وقت این موقعیت فراهم نمیشه!!
فالو = فالو
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
(اسلاید شونزده) انگار اومدیم توی ی جنگل دیگه!... کلاوس گفت : او... اوناهاش! د.... دروازه!!... هممون به همون طرف دوییدیم.... نزدیک بودی که...... ی صدایی هممونو نگه داشت!! صدایی که میگفت : کجا با این عجله!!؟؟....
(اسلاید پونزده) به طرف غار رفتیم واردش شدیم.... به وسطای غار رسیدیم که کلاوس گفت: دست همو بگیرید... این کارو کردیم..... ی حس عجیبی اومدددد.... چشمامو باز کردم.... توی غار نبودیم!
(اسلاید چهارده)به سرعت پاشدم و به دور و برم نگاه کردم هممون خیس خیسسس شده بودیم... و هممون بودیم.. همش نگران بودم یکیمون کم باشه!.... کلاوس یه غار روبه روش اشاره کرد و گفت((با لحن نفس نفس زنان)): باید از توی اون غار رد شیم.....
(اسلاید سیزده) کلاوس داد زد : تند تررررررررر!.... یه پشت نگاه کردم. سرعت جنگل چند برابر شده بود!.... کلاوس داد زد با تمام توان بپرید!! پریدیمو...... توی ی رودخونه افتادم...... **
(اسلاید یازده) (((از اینجا به بعد با لحن هیجانی بخونید هر وقت ** اینو دوتا ستاره رو گذاشتم یعنی لحتونو هر جور دوست داشتید کنید)))سرمونو با نگرانی تکون دادیم.... یک....... دو........ سههه......
(اسلاید ده) سی متر مستقیم، به سمت چپتون حرکت میکنید تا ده متر ، بعد یه سمت راستتون بدویید تا چهل متر، بعد دوباره سمت راست تا بیست متر..... و بعد صد متر مستقیم..... تا به جایی که باید باشیم برسید....
(اسلاید نه)هر وقت گفتم با تمام سرعتتون پشت سر من میدویید... اگه سرعتتون کم باشه یاا وایستید..... جنگل شمارو میخوره!! اگه هم گم شدید هر جایی بودید طبق چیزی که میگم بدویید!
(اسلاید هفت)هیچکسی حرف نمیزد..... کلاوس سکوتو شکست و گفت : الان هر اتفاقی ممکنه بیوفته پس هروقت گفتم بدویین، بدویین!.. همه سرمونو به علامت تایید تکون دادیم.... و به راهمون ادامه دادیم.... اما ی هو کلاوس وایستاد و با صدای نسبتا بلند گفت:
(اسلاید شش)(صبح خیلی زود) ربکا بیدارم کرد... چون میدونستم چه اتفاقی قراره بیوفته بدون معطلی پاشدم.... به صورتم اب زدم تا خوابم بپره... همه اماده بودن... بالاخره حرکت کردیم.....
(اسلاید پنج)(منظورش اون اتفاقایی هست که قبل از اینکه تو جنگل بیاد توی خونه خودش براش میوفتاده). با بقیه رفتیم تا زود تر بخوابیم چون فردا قطعا خسته کنندس... تو فکر خودم بودم که خوابم برد......