
وااااییییی که چقدر خسته شدما.مارتین:خسته نباشی دلاور._در مونده نباشی.ماریا:تو چقدر پر انرژی._دخترا بسه._داداش من بستنی میخوام!_وا مری ناهار نخورده؟ خنگ شدی تو نه؟_وا مگه چیه؟دوست دارم تازه گشنمم هست.زویی:بچه ها._سلام زوییی!_تو چقدر پر انرژی دختر._از کوچیکترین فرد خانواده کم تر از اینم انتظار نمیره._بس بس درسته که تو از من بزرگ تری ولی از مارتین که نیستی هستی؟_حالا ولش مامان خونه منتظر شماست برای ناهار لازانیا درست کرده._ایییی جانننننن._از این جممع فقط این لازانیا دوست داره._اه چرا دورغ میزنی هم من هم ماریا هم زویی دوست داریم._بسه بسه برید سوار شید.....همه تو ماشین نشستیم تا خونه کلی دست زدیم البته فقط من دست زدم:/ مارگات :سلام خوشگلای من._سلام خالههههه._هنوزم مثل بچه ها رفتار میکنی خانوم مری._شما به بزرگی خودتون ببخشید.لوکا:سلام بر تمام شما._مارتین:سلام به داماد گل خونواده ما. باهم دست دادن شروع کرد شبیه زنا غیبت کردن😐 یه خورده عقل ندارن والا.مارگات:بریم ناهار بعدم بهتون اتاقاتون نشون میدم._وای لازانیااااااااااااا._زویی تو دوباره به اینا دروغ گفتی که._مگه ناهار چیه خاله؟_ماهی!_چرا بامن این کارو میکنید شما ای خدا._اجی کچولو گریه نکن یکم مآهی بخوری که چیزیت نمیشه که._ماریتن تو ببند میدونی که من به ماهی حساسیت دارم._اوا خاله چرا به من نگفتی؟_من فکر کردم میدونی خدایا تازه بعد از ظهرم باید برم دنبال کار!_حال چه خاکی به سرم بریزم.زویی:هیچی یه روز با شکم خالی بمونه که چیزیش نمیشه که میشه؟_زویییییی خودم دو دستی خفت میکنم._حالا جوش نزن پوستت چرک میشه مری._مرگ مری وایستا ببینم.افتادم دنبالش از شانس خوبم خونه خاله انچنان بزرگ نیست در جا گیرش انداختم._حالا سر منو شیره میمالی نه ....اتقدر قلقلکش دادم که به غلط کردن افتاد. _ووایییی مری بسههه بسهههه جیغ میکشما لوکا کمک. _دروغ چرا ولی حقته!.دستمو کشیدم به قیافه لوکا زول زدم زویی انگار اتیشی شده بود افتاد دنبال لوکا. _ای نمک نشناس وایستا ببینم اگه به مامان بابات نگفتم وایستا باتوما!مارگات:ولشون کنید دیگه عادی شده خودشون خسته میشن میان غذا مری خاله جان برات نیمرو پختم. _اومدم خاله شما دوتا اگه نمیخواین گشنه بمونید بیاد.

خلاصه که ناهار خودیم خاله اتاقامونو نشونمون داد .....اتاق خوبی بود بزرگ بود خودمو انداختم رو تخت چشمامو بستم گوشیمو که بالاتر افتاده گرفتم تو دستم برای ساعت ۳ زنگ گذاشتم باید میرفتم دنبال کار بابا همه چیزو به من سپرد باید خوب به قولم عمل کنم...چشمام زیاد نتونست باز بمونه همه چیز برام سیاه شد........................صدای زنگ گوشی خیلی رو مخ بود اه اه چشمامو باز کردم زنگ قطع کردم نشستم رو تخت به ساعتی رو میز خیره شدم ساعت ۳ بود اخ که چقدرخوابم میومد ولی باید میرفتم دنبال کار .... یه لباس ساده شیک پوشیدم موهامو شونه کردم گزلشتم باز بمونه یه گیره کرمی رنگ هم رنگ لباسم زدم به سرم کیف دوشی مشکی که مامان برای تولدم برام خریده بود انداختم رو دوشم یه رژ ازش در اوردم کشیدم رو لبم دوست نداشتم بیشتر از این ارایش کنم رفتم پایین._خاله کجا داری میری؟_میرم دنبال کار به مارتین ماریا هم بگید من رفتم.کفش پاشنه دار مشکی پوشیدم دست تکون دادم رفتم بیرون باید حسابی بگردم راه افتادم...........وای چقدر خسته شدم دیگه داره ۸ میشه بهتره برم خونه اره....زنگ زدم مارتین در باز کرد._به به خواهر گل خوب چی شد؟_بزار بیام تو بعد سوال به پرس اصلا خودت رفتی دنبال کار؟._ من کارم امادست از فردا هم شروع میشه._عجب خوب برو کنار که مردم از خستگی._کنارش ادادم رفتم داخل.زویی:سلام مری خسته نباشی._سلامت باشی.مارگات:خوب خاله بگو ببینم چی شد؟_هیچی ولا شرکت اول گفت به اندازه کافی کا کن داریم دومی گفت طراحی های شما قابل قبول ما نیست از این چرت پرتا حالا ماریا کوش؟_رفته حمام خاله حسابی هم نگرانت بود ._الاهی من قربونش بشم خاله من برم لباس عوض کنم.
باشه خاله برو.رفتم طبقه بالا در اتاقمو باز کردم کیفمو انداختم رو تخت اگه میدونستم کار میدا کردن انقدر سخته هیچ وقت نمیرفتم دنبالش ولی چه کنم باید پول جمع کنیم خونه بخریم نمیشه که بمونیم اینجا میشه؟ تیشرت سبز ادامسی پوشیدم که روش عکس پر داشت شروار صورتی کمرنگم پام کردم بقلاش رده های طلایی داشت در کل خوب بود موهامو گیس کردم مثل همیشه دوباره دراز به دراز افتادم رو تخت گوشیمو تودستم گرفتم شروع کردم داخل اینستا چرخیدن کار دیگه ایی نداشتم هر چند شیطونه میگفت برم درس بخونم برم فوق لیسانس بگیرما ولی نمیشد کار نیم وقتم نمیتونم بگیرم پولی که میدن خیلی کمه وای خدا مغزم قفلید ای کاش زود تر یه کار پیدا کنم خلاصشم والا.به ساعت نگاه کردم ساعت ۸:۳۰ بود چرا این ماریا نمیاد بیرون؟هر چند عادتشه چهار ساعت بمونه تو حمام....که در باز شد.ماریا:مری!_بله چیزی شده؟_وای نصف جونم کردی دختر اخه این چه کاریه به من میگفتی باهات میومدم خوب._جنابالی خوت باید دنبال کار باشی باز هلک هلک راه بیوفتی دنبال من؟برو ببینم خیر سرت حساب داری خوندی اصلا چرا تو نگران منی؟مگه داداشمی ردم غیرت داری؟مارتین:به جاس من داره دیگه._خدایا _ماری میای کیم ای مری قلقلک بدیم حساب کار بیاد دستش؟_من که هستم. اوتایی افتادن به جونم انقدر خندیدم که نگو اون دوتاهم حلاک شدن افتادن رو تخت._عاشقتونم.....عاشق جفوتون.بهم لبخند زدن بقلم کردن_ماهم عاشقتیم مگه نه ماری._اره.... از زبان Adrian:من بردممم.ادریان:انصاف نیست چرا تو باید بازیت از من بهتر باشه؟_خوب بنده نمیرم سر کار که میرم؟
باشه حالا خوب من برم بخوابم فردا باید برم شرکت._باشه برو راستی منم فردا میام._چرا؟_یه سری کار دارم دوم مگه نمیدونی دارم شرکت میزنم؟_اهان میخوای یکم تجربه کسب کنی نه؟کار خوبی میکنی مبیا خودم بهت کمک میکنم._یه لحظ گوشیم داره زنگ میخوره...بله.....خوب فردا؟.....ولی اخه....باشه میایم خدا حافظ._چی شد._شرکت نمیتونم بیام یه کاری پیش اونده _حتما باید بری به یکی تو درساش کمک کنی نه؟_اره یه جورایی خسته شدم خوب شب بخیر._شب بخیر.در اتاق بست رفت تلوزیون خاموش کردم لباس خوابمو پوشیدم رو تخت دراز کشیدم ساعت ۹ بود منم صبح ساعت ۶ بیدار شده بودم بد جوری خسته بودم..یه خمیازه کشیدم ولی مگه بازم میتونستم بخوبم؟ همیشه خدا همین بودم.که در باز شد.ادرینا:داداشششششش._از روم بلندشو دختر._داداشی داشی قراره یه معلم جدید بیاد!_وات؟_بابا ویالون میگم معلم قبلیه به خاطر دزدی اخراج شد الانم یه معلم جدید از چین اومده پاریس قراره معلم ویالون ماشه._خوب چه دخلی به من داره؟_الان من زوق کردم خوشحال نشدی؟_ادرینا بچه شدی؟ چرا همچین رفتار میکنی؟خوشحال شدم ولی خستم خواهر گلم. کنارم ولو شد رو تخت نفس عمیقی کشید._داداشی ممنون._برای چی؟_برای این که با احساس دختر بازی نمیکنی ....یه دنیا ممنون._خواهش میکنم خوب اگه بازی کنم دیگه ادرین اگراست نمیشم میشم؟_نوچ حرف حق زدی خوب من دیگه برم توهم بخوام فردا کلی کار داری بابایییی.در بست رفت بیرون از دست اینا ولی بازم مگه خوابم میومد؟از اتاق اومدم بیرون رفتم طبقه پایین تو اشپز خونه نشستم رومیز.امیلی:وا ادرین چرا نخوابیدی؟_خواب بخ این چشمام نمیاد چه کار کنم؟_خوب یه پیش نهاد دارم انقدر درمورد شرکتی که داری براش جون میکنی که باز شه فکر کن تا خوابت به بره._فکز بدیم نیست یکم اب بده._بفرما_دستت طلا مادر .یه نفس همه سر کشیدم خداحافظی کردم رفتم سمت اتاقم
انقدر دمورد شرکت فکر کرده بودم که از هرچی شرکت تو آلم هستی بود بدم میومد !ولی بازم نمیتونستم بخوابم یکی بیاد کمک مننننن.به سقف اتاق خیره شدم چشمام کم کم همه جارو تارمید که همه چیز سیاه شد..........گابریل:پاشو پسر پاشو خرس گنده._هآاآاآاا سلام مگه ساعت چنده؟_ساعت هشته پاشو دیگه._باشه اومدم لباس عوض کنم میام دیگه._باشه من رفتم در بست رفت اخه این پدر ما داریم ؟فقط بلد ادمو از خواب ناز بیدار کنه(نگران نباش کارای دیگه ای هم بلده حالا ازشون رونمایی میکنم😐😂)یه تیشرن سفید پوشیدم شروار لی کت لی پوشیدم موهامو شونه کردم رفتم بیرون._مامان من کار دارم نمیتونم صبحانه بخورم._او بیا این لقمه بگیر بخور _دستت طلا من رفتم.کتونی سفید پام کردم آز خونه زدم بیرون حالا باید به این پسره درس یاد بدم؟اه ولش سوار ماشین شدم راه افتادم سمت خونه مارک(یکی از دوستاش نقشش مهم نیست)
تمامید•_•🧋 تا اینجا که اومدی اون قلب سفید برام قرمز کن❤️ برید بعدی چالش
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج چ : الهه جنگ و اب و هوا✌🏻🖤
عالی 👌❤😍
ج چ: الههی یخ یا عشق
راستی عالی بود
الهه عشق💞، 🔥 و نگهبان👮♀️
جچ: الهه شادی😻😹
محشرررررر بووووود😍😍👏🏻👏🏻
عالیح!:)🦕🌸
ج چ: الهه خک و عشق
یادم رفت داستانت عالی مثل همیشه ترکوندی
باشه دستت طلا ولی بامن راحت باش من خیر سرم دختر حالتم
وای اجی چه قشنگ هردو وارد لیست شد آنقدر شما ها قشنگ مینویسید💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
مرسی
خودت قشنگی
عالی بید آجو.
ج چ:الهه محبت😂الهه شادی هم بد نیست😹
عجب😂😂