دختری دوازده سالهروی تخت خوابش نشسته بود و به سقف نگاه میکرد. اسم آن دختر لیندا بود. سروصدایی از بیرون شنیده میشد.لیندا آن صدا هارا میشناخت .صدای دعوای برادرشآلبرت ومادرش بود.آلبرت میگفت :اون لباسونمیپوشم مادرش گفت: باید بپوشی آلبرت گفت:نمی خوام اون لباس رو بپوشم مادرش گفت: بپوش همین الان داره دیرمون میشه آلبرت باعصبانیت گفت:باشه و رفت توی اتاقش
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
پارت بعدی کی میزاری
فردا میزارم
سعی کن زیاد گفت ننویسی . اگه گفتگو بین دو نفر باشه ، با یبار گفت نوشتن ، دیگه خواننده می فهمه که کدوم شخصیت داره حرف می زنه
خیلی خوب بود
❤❤
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
100 تاییم کنید💙
منم 100 تایییم کنین
خیلی قشنگ بود لایک کردم
پارت بعدی پلیز
ممنون