
ℳ𝒶𝓇𝒾𝓃ℯ𝓉𝓉ℯ💖# چشمامو باز کردم احساس کردم استم رو به چیزیه نگه که کردم کله ادرین بود😐 نزدیک بود سکته کنم به اتاق سفیدی که یه گل سبز گوشش خود نمایی میکرد نگاه کردم که در باز شد.کلویی:اصلا...اه بهوش اومدی؟ الیا:نه میخواستی نیاد هی اون چرا خوابه؟نینو:ولش کن خستس.لوکا:من ادرینارو بیدار میکنم.مرینت:تو همون دختر تو هواپیما نیستی؟کلویی:چه خوب یادت مونده اومده بودم مچ پدرتو بگیرم. ادرینا:خالهههه .پرید رو تخت اومد توبغلم.ادرینا:دلم برات تنگ شده بود خاله.مرینت:منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم.؟ادرین:من برم لباس عوض کنم با اجازه .الیا:به سلامت.کارل:سلام به همگییی.مرینت:سلام.کارل:به فرما.گل داد تو دستم رفت رو مبل نشست.کلویی:انگار نه انگار که تیر خوردی .مرینت:چون اولین بار نیست.ادرینا:خاله تو قرار پیش ما زندگی کنی میدونستی؟مرینت:واقعا؟الیا:سلام من الیا خوب اره ما اتاق برادرتو میدیم بهت.ادرین:دوباره سلام.مرینت:عجب ادرین صندوق منو میدی؟ادرین:امم باشه بیا.صندوق داد دستم درشو باز کردم به چیزی که دیدم کپ کردم یه گردنبند قلب قرمز که اسم من روش حک شده بود با چنتا عکس .عکسارو که نگاه میکرد بیشتر تعجب میکردم تا رسیدم به یه نامه اروم بازش کردم دست خط مامان بود .{ سلام درور دونه مامان میدونم این مدت که پیش ما زندگی کرد خیلی سختی کشیدی شرمندتم خوب بزار بهت بگم تو بچه خواهر منی اونا تسادف کردن و فقط تو از اون تسادف جون سالم به در بردی اسم اصلی تو مرینت دوپنچنگه نه مرینت کارون عزیزم من بهت خیلی بدی کردم ولی بدون اگه نمیکردم هم من هم تو جونمون از دست میدادیم من با عموت به اجبار ازدواج کردم و فقط فقط میحوام از دستش خلاص شم حالا که دیگه پیش ما نیستی خیالم از بابتت راحته دوست دارتو ماریانا} اشکام راه خودشو پیدا کرد یعنی چی؟ یعنی من بچه واقعی شون نبودم مارسل پسر خالم بود؟وای خدا باورم نمیشه.ادرین: ام مرینت مارسل قبل مرگش خواست که اینو بهت بدم . یه گردنبند داد تودستم در شو باز کردم عکس منو مامان بابا واقعیم بود دیگه نتونستم جلوی خودمو داشته باشم شروع کردم گریه کردن .𝐴𝑑𝑟𝑖𝑛💚# همه بیرون کردم .ادرین:ارومش میکنم از پرستار به پرس میتونه غذا بخوره یا نه دکترم خبر کنید برای ادرینا هم یه چیزی بگیرید صد درصد گشنشه.در بستم از پشت صدای خنده هاشون میومد حقم دارن خودمم خندم گرفته بود رفتم طرف مری.ادرین:مرینت تو نمیدونستس؟مرینت:نه نمیدونستم.اروم تو آغوشم جاش دادم.ادرین:هر چقدر دوست داری گریه کن.زیاد نگدشت که سرشو بالا اورد به من نگاه کرد
مرینت:ممنون.سرمو کمی نزدیک برم.ادرین:خواهش میکنم.چشماشو بست کمی رفتم نزدیک***********رو سرشو دست کشیدم کل موهاش بهم ریخت.مرینت:اههه ادرین!ادرین:جانم.مرینت:خیلی خریییییی. ادرین:اه نفرمایید خانوم.که در باز شد.دکتر : ببین چقدر سرحاله.مرینت:ممنون.دکتر:اقای اگراست میشه برید بیرون؟سرمو تکون دادم رفتم بیرون پیش بقیه.ادرینا:داداش توهم بخور گشنته.شکلاتشو گفت سمتم ازش کمی شکوندم.ادرین:ممنون پرنسس .انداختم تو دهنم دکتر اومد بیرون.دکتر:مشکی نیست ولی برای اتمینان بیشتر یک هفته اینجا بمونن.سری تکون دادم رفتیم داخل.مرینت:دکتر چی گفت؟ادرین:گفت باید یک هفته بمونی.مرینت:وای چقدر زیاد خدا.ادرینا:خاله من پیشت میمونم.الیا:ادرینا تو مدرسه داری.لوکا:تازه مگه قرار نبود فردا بری خونه ویون؟ادرینا:اره ولی خاله مرینت چی؟مرینت:تو برو بهت خوش بگذره.کلویی:و راستی کل باند دست گیر شدن لوکاس به خودش تیر زد ماریانا هم خودشو تسلیم کرد.مرینت:عجب.ادرین:خیلی خوبه نینو کارل برید گذارش بنویسید پاشید بقیه برید خونه اتاق مرینت اماده کنید خودتو که میدونید؟کلویی:حله.الیا:بریم.همه که رفتن به مرینت نگاه کردم به سرش بوسه ای زدم سرمو گذاشتم رو تخت خوابیدم
(یک هفته بعد) ℳ𝒶𝓇𝒾𝓃ℯ𝓉𝓉ℯ💖#لباسمو پوشیدم دست ادرین گرفتم رفتیم بیرون ..توی این یک هفته فهمیدم چقدر عاشق ادرینم. سوار ماشین شدیم رفتیم سمت خونه ...خونه جدید من.تو راه همه هی دست میزدن با اهنگ میخوندن ولی من یه جورایی حالم گرفته بود مامان بابا یه چیزی ولی چرا مارسل به من نگفت؟از ماشین پیاده شدیم یه امارت خیلی خیلی بزرگ بود واردشدم بیشتر خونه کرم قهویی بود کلای سبز گوشه گوشه خونه خد نمایی میکرد ادرین:خوب بریم اتاقتون نشون بدیم که یه دسمال امد جلوی دیدمو گرفت.الیا:بریم ..هر قدمی که بر میداشتم حس میکردم الانه که بخورم زمین تا پام رفت روی چیز نرمه بوی گل رز میومد...دسمال برداشتن دیدیم ادرین جلوم زانو زده دستشم یه انگشتره!یه لحظ حس کردم قلبم نمیزنه یعنی این سر نوشت منه؟ این که با ادرین باشم؟اگه اینجوریه من با اغوش باز قبولش میکنم..ادرین:قبوله؟انقدر تو فکرم غرق بودم که حتی صداشم نشنیدم فقط گفتم بله.....**اره دیگه اینجوری بود.اِما: چی شد که بابا بزرگ مرد؟مرینت:برای نجات من خوب میدونی که من پلیس بودم وقت کلا ۴۵ سالش بود.اما:من بابا بزرگ یادم نمیاد میشه ازش بگی؟مرینت حتما اون مرد خیلی خوبی بود همیشه لبخند میزد اگه از مامانتم به پرسی برات تعریف میکنه حالا بخواب مامانی فردا میاد دنبالت.امارو خوابوندم قاب عکسشو گرفتم تو دستم اگه بهت قول نداده بودم خیلی وقت پیش اومده بودم پیش ولی هیف بهت قول دادم به قولمم پایبندم تا همیشه...
تمام راستش اخرش خودم غمگین تموم کردم 😁 اون داستانم دو پارت دیگه بیشتر نداره به هر حال تا داستانای دیگه خدا حافظ♡
𝒫𝒶𝓇𝒾♡ سال1400/12/6ساعت13:49
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجیییی بد چوری گریمو دراوردی😭😭
وای چرا به خاطر داستانت گریم گرفت حالم بده
وا اجی
الان بهتری؟
مثل همیشه عالی ولی آخرش رو یه کوچولو توضیح بده خیلی گیج کننده بود
خوب ادرین مرده مرینت داشت برای نوش تعریف میکرد همین
نفس عمیق من نمیخوام ترو بکشم نفس عمیق هوووففف
اخه این چه وضعه تموم کردنه داستانه نامردددد 🤧🤧🤧🤧🤧🤧🤧🤧🤧😭😭😭😭😭😭😭
چیه اخه همه داستانام یک جور میشه خیالت از بابت اون یکی راحت خوب تموم میشه
و راستی قول چی بود ؟
قول؟ به ادرین قول داده بود که از بچشون مراقبت کنه
عرررر عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی منتظر رمان بعدیتممممممممم
مرسییی
ولی آخرش چیشد یعنی آدرین مرد و مرینت برا نوه اش توضیح میداد ؟
یس متاسفانه
بلخ
خیلی غمگین و زیبا ، عالی دمت گرم
مرسی
عالییی بود
عالییییی
ولی واقعا بد رفتم تو شک وقتی فهمیدم ادرین مرده
اره خوب یهویی اومد تو زهنم
اما ار نظرم قشنگ بود
عالییییییییییی بود:]🌪🌸
مرسییی
عالی بود مث همیشه....
مرسی
خیلی عالی بود 🥺❤
فقط آخرش چی شد ؟! من نفهمیدم که فهمیدم 😐🤝🏻 یعنی فهمیدم ولی ...
یعنی مرینت داشت برای اما که بچش بود تعریف می کرد و بابابزرگ کی بود ؟
فک کنم داشت برای نوه اش تعریف میکرد...
یعنی آدرین.....
یعنی .... 🥺
نه اما نوش بود بابا بزرگ ادرین
آها اوک گرفتم 😅❤