سلام✋🏻بابت نبودم واقعا ببخشید 😔 اومدم هم پارت پنجو براتون بزارم هم بهتون بگم که... توی اسلاید اخر حرفمو گذاشتم، و ناظر جون ازت خواهش میکنم منتشرش کن:)💜 لطفا
{صبح ساعت ٠۵ :١٠} ماشینمو تو محوطه بیمارستان پارک کردم و رفتم سمت در ورودی . وارد که شدم اکثرا داشتن ب من نگاه میکردنو پچ پچ میکردن و تعداد خیلی کمی از اونا بهم سلام میکردن . وقتیم که میخواستم مریضی رو درمان کنم هر وسیله ای که ازشون میخواستم رو با ی حالت خاصی بهم میدادن خلاصه اونروز هم مثل روز قبلش اصلا عادی نبود .
{ساعت 10:00} §[اوففف، امروز چ کشیدم مننن، چه خوبه که هر روز و هر زمان بدی بالاخره تموم میشه، نه؟] روپوشمو در اوردم . لباسمو پوشیدم اتاقمم قفل کردم و رفتم بسمت ماشین . امروز از شانس عالی که داشتم محوطه جلویی بیمارستان جایی برای ماشین من نداشت و مجبور شدم تو محوطه پشتی پارکش کنم .
رفتم به سمت ماشین ولی تا خواستم کلید ماشینو بزنم که باز بشه ی صدایی شنیدم خواستم برم ببینم چیه که چن تا سایه دیدم . توجه نکردم خواستم ماشینو باز کنم که هی سایه ها نزدیک تر میشدن اونقدر نزدیک که معلوم شد چن تا ادم سیاه پوش بودن . داشتن ب سمتم میومدن من سعی کردم نترسم که یکشون با ی دستمال اومد سمتم و سعی کرد بزارتش روی دهنم . منم خواستم مقاومت کنم و جاخالی دادم که همین باعث شد بقیشونم هجوم بیارن سمتم . خواستم فرار کنم ولی راهی نداشتم چون همشون دور تا دورم بودن تریبا 6 نفر بودن و منم توی اون جای کم هیچ کاری نمیتونستم بکنم. داشتم تلاش میکردم از دستشون فرار کنم ولی...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
جزو محدود داستانایی بود که خیلی ازش خوشم اومد😍😍😢
کاش میشد نری😢
امممم من میتونم آدامش بدم؟؟؟ لطفا 🥺
اره حتما خوشحال میشم
ممنون✨🥺🙂