

بعد از اون ماجرا دوباره به پیش پدرم خوانده شدم، بعد از تشریفات مزخرف پادشاه یعنی پدرم گفت_ خب آناستازیا تو ۴ سال پیش با امیلی و ۸ سال پیش با ایتیرو جنگیدی و پیروز شدی؛ حالا امسال با آتنا مبارزه داری (منظورش مبارزه برای جانشینیه که هر کی پیروز بشه یه رتبه به ولیعهدی نزدیکتر میشه، فعلا هم آیجن بالاترینشونه) گفتم_ باشه اعلیحضرت.. تا دو ساعت دیگه تو وارلند(مکان مبارزه) حاضر میشم! پادشاه_ به آتنا هم خبر دادم، تو میتونی بری.... **دو ساعت بعد: داشتم با تمرینات خودم رو گرم میکردم تا بالاخره آتنا و داور رسیدن؛ سر جاهامون ایستادیم و داور اولش یه توضیحاتی راجع به قوانین داد. و بعد مبارزه شروع شد.. (عکس اسلاید: آنا تو مبارزه) آتنا قدرت بدنی خوبی داشت و برام مبارزه سخت بود اما منم تو این ۴ سال همش در حال تمرین بودم پس نباید ببازم....! سووووووووت(صدای سوت داور😂😐😔✌) داور اومد سمتم و دستم رو بالا گرفت_ پرنسس هفتم آناستازیا از پرنسس پنجم آتنا بردن. بعد از اون دست آتنا که رو زمین افتاده بود رو گرفتم و بلندش کردم، بعد با نیشخند گفتم_ ببخشید خواهر! من خیلی تمرین کرده بودم. (اینجا توضیح نویسنده است که میگه اخلاق آناستازیا در مقابل افراد سلطنتی جنگل اصلا خوب نیست چون ازشون متنفره)

دو روز از وقتی که به جنگل اومدم میگذره و من حسابی دلم برای میا و جیم و مارنی تنگ شده.... الانم که وسط یه مهمونی چای دیگه با حضور تمام افراد خانواده از جمله پدر و مادر، ایتیرو، ولیعهد و دیگر پرنس و پرنسس هام!! بعد از نیم ساعت که گذشت و حرف هاشون تموم شد؛ یهو سکوت عجیبی فرا گرفت و همه به من خیره شدن... حس میکنم بخاطر اینکه تا اون لحظه حرفی نزده بودم. منم خیلی راحت گفتم_ من اول میرم..! و بلند شدم تا برم که ایتیرو هم پشت سر من حرفم رو تکرار کرد و دنبالم اومد!! از تعقیب شدن متنفر بودم چون همیشه مورد تعقیب بادیگارد های خاندان میونی بودم هر چند نباید اسمش رو تعقیب گذاشت.. کمی که گذشت؛ ناگهانی ایتیرو اومد جلوم ایستاد و راهم رو بن بست کرد. بعد گفت_ من باهات حرف دارم!.. گفتم_ خب بگو😐 ایتیرو_ آه فقط میخواستم بگم منم قراره به کالج برم........ آنا_ خب که چی...؟ ایتیرو_ پدر گفت منو کالج تو میفرسته. آنا_ اوه یادت نره ۱۲ سالته😏 ایتیرو_ برای اینکه ببینم چکار میکنی? آنا_ خب باشه بیا ببین چکار میکنم ولی اینو بدون تو خونه ی میونی هیچ جایی نداری.... داشتم میرفتم که ایتیرو محکم منو از پشت ب.غ..ل کرد و گفت_ چرا نمیفهمی؟! من برای پدر فقط یه عروسکم. اما تو نیستی! چون به شهر آدما رفتی.. منم اینجا تنها بودم و همیشه بابت رنگ مو و چشمم تحقیر میشم!! همین آیجن مهربون تو به من که میرسه خشم تو چشاش دیده میشه. باور کن زندگی بدون تو برام سخته...! برگشتم و تو صورتش گفتم_ اینم از گنداخلاقیاته..؟ میخوای منو گول بزنی؟ نمیتونی بفهمی از ۹ سالگی بدون پدر و مادر و خواهر و برادر و هیچ کوفت و زهرماری بزرگ شدن چه زجری داره؟ نمیدونی تا قبل از ۹ سالگی هم فقط یه دوست داشتم که اونم ۵ سال پیش به ق.ت.ل رسید؟! چشم و گوشت رو باز کن. من و تو از بچگی بدون هم بزرگ شدیم پس بس کن و بزار من برم...!! وقتی داشتم میرفتم نگاه ایتیرو رو روم حس میکردم ولی اهمیت ندادم و از جنگل خارج شدم...

اعصابم خط خطی بود ولی تا نزدیک خونه رسیدم درستش کردم و بعد داخل شدم؛ از هینا پرسیدم مامان بابا کی برمیگردن و اون گفت خبر دادن تا نیم ساعت دیگه میرسن.. گفتم_ منم یه استراحت میکنم به خدمتکارا بگو مزاحم نشن و برام یه نوشیدنی بیار. چشمی گفت و رفت.. منم توی اتاقم بعد خوردن نوشیدنی خوابیدم!♡ لیلیا...! لیلیا!! تو رو خدا نمیر. من فقط تو رو دارم.. هق هق! لیلیااااااا. چرا دستات انقدر سرده؟ لطفا زنده بمون! تو قوی هستی... بخاطر من😭

اینم عکس هینا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود مشتاقانه منتظرم و اینکه آخی میشی ؟
ثنا ۱۳
خیلی قشنگ بود 💕💕👌
مرسی🤍
عالی 🍓✨
آریگاتو😄