11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Saghi𝚋𝚞𝚐 انتشار: 3 سال پیش 64 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
در حالی که یقین دارد امتحان ریاضی را گند زده است ، وارد پروفایل میشود. خب انتظار ها به پایان رسید اینم پارت دوم.
قسمت ۲
«لوبیای شانس»
عمو آدرین توی اتوموبیلش نشسته است. (دین دین دین! آدرین تشریف فرما شد)
ماشین او یک اتوموبیل پلیماوث رد کینگ ۱۹۴۰ است ، مشکی ، با نوار طلایی و بلبرینگ های خیلی براقی که میشود عکست را در آن ببینی . عمو آدرین به پسر عمه ام ، لوکا ، پول میدهد تا آن ها را برق بیندازد . اتومبیل خیلی خیلی قشنگی است و همه هم این را قبول دارند. از دست دادنش هم خیلی سخت است. از وقتی یاد دارم این اتوموبیل کنار حیاط مادربزرگ گراهامدوینیلیام پارک شده است.
عمو آدرین همان جا توی ماشینش زندگی میکند. به نظر هیچ یک از اعضای خانواده عجیب نیست که عمو آدرین توی ماشینش زندگی می کند و اگر هم به نظر کسی عجیب باشد ، به زبان نمی آورد . سال ۱۹۵۳ است و زندگی کردن توی ماشین در نیوجرسی ، اصلا موضوع عجیبی نیست.
بیشتر مردم این اطراف در خانه ها زندگی می کنند. ولی عمو آدریان یک جورایی مثل خرچنگ گوشهگیر است . تازه دوست دارد دمپایی بپوشد نه کفش . یک دفعه که علتش را پرسیدم ، گفت:«راحتتر است»
اما مهمتر از توی ماشین زندگی کردن و دمپایی پوشیدن ، او عموی مورد علاقهی من است. آخر من آنقدر عمو دارم که بعضی وقت ها حتی حسابش از دستم در میرود .
عمو آدریان مرا صدا میزند و میگوید:« سلام پرنسس.»
از پنجرهی ماشینش سرم را تو میبرم تا صدای رادیوی سیارش را بشنوم .
عمو آدریان عاشق گوش کردن به مسابقه ها توی ماشینش است. یک بالش و پتوی کهنه هم صندلی عقب دارد. عمو آدریان میگوید تنها جایی که میتواند در آن استراحت کند ، همان جاست . آخر خیلی سخت خوابش میبرد.
میگویم:« سلام عمو آدرین.»
میگوید:« بازی شروع شده.»
میخواهم در عقب را باز کنم که عمو آدریان میگوید:« میتوانی بشینی جلو.»
عمو آدریان به این راحتی به کسی اجازه نمیدهد سوار ماشین شود. بیشتر افراد باید عقب بشینند اما عمو آلبرت همیشه جلو مینشیند . فکر نکنم کسی بتواند به عمو آلبرت بگوید که چه بکند یا نکند .
میپرسم :« تا حالا کی برده؟»
_بامز جلوترند.
من عاشق تیم بروکلین داگرز هستم ، عمو آدریان هم همین طور . به آنها میگوییم دم بامز ، بیش تر مردم این اطراف از یانکی های نیویورک یا جاینت ها خوش شان می آید اما ما نه.
عمو آدریان طوری از شیشهی ماشین به بیرون زل میزند که انگار واقعا روی نیمکت زمین بازی نشسته است و مشغول تماشاست. همه می گویند او خیلی شبیه پدرم است . پدرم را یادم نیست چون وقتی مرد ، من خیلی کوچک بودم اما عکسش را دیده ام و عمو آدریان شبیه اوست ، البته پدرم خوشحال تر از او بوده.
عمو آدریان میگوید:« یک چیزی برایت آوردم.»
همهی عمو هایم به من هدیه می دهند . عمو البرتو دستکشهای خزدار می دهد ، عمو رالفی آب نبات و عمو پائولی برایم عطر های خوشبو می آورد و عمو ایان هم نعل اسب . همیشه انگار برایم کریسمس است.
_این چیه؟
میگوید:«لوبیای شانس » عمو آدریان خرافاتی است.«همین امروز صبح پیدایش کردم . لای چیز های قدیمی بود . برای پدرت گرفته بودم ، قبل از مرگش ، ولی فرصت نشد بدهم به او . پیش تو باشد.»
میپرسم:« از کجا آوردیش؟»
میگوید :« پاریس»
عمو آدریان عاشق پاریس است و زمستان ها به دریاچهی قو میرود. شاید برای این است که زمستان ها هوا سرد است و نمی تواند توی ماشینش بماند . با وجودی که داخل ماشینش زندگی می کند ولی وقتی میخواهد جایی برود ، آن یکی ماشینش را میبرد که یک کادیلاک کوپهی دو کابینهی مدل ۱۹۵۰ است. لوکا حاضر است شرط ببندد عمو آدریان توی پاریس نامزد دارد ولی من که فکر نمیکنم این طور باشد. چون بیشتر زن ها ترجیح میدهند یک یخچال فریزر نو داشته باشند نه اینکه روی صندلی عقب ماشین بخوابند.
میگوید :« بگذار توی جیبت . از تو محافظت میکند.»
آن لوبیای شانس ، بزرگ و قلمبه است . سنگین به نظر می رسد ، از آن چیزهایی نیست که بشود داخل جیب گذاشت ولی عمو آدریان طوری نگاهم میکند که انگار اگر این کار را نکنم ، میمیرد و چون این عمویم را از بقیه بیشتر دوست دارم هر چه بگوید میکنم.
میخندم و میگویم:« ممنون عمو آدریان.»
لحظهای حالت نگاهش تغییر می کند.
میگوید:« همه چی برای تو پرنسس . همهچی.»
¶¶¶
از آن روز های گرم و چسبناک ماه ژوئن است. مدرسه تعطیل شده و دیگر نگران این نیستم که کلویی بورژوا سر به سرم بگذارد . تا امسال از مدرسه خوشم می آمد . ولی اگر خانم گوتنبرگ ، کتابدارمان ، به دادم نمی رسید و نمی گذاشت توی کتابخانه قایم شود ، شاید از دستش جان سالم به در نمی بردم. شانس آوردم کلویی بورژوا از کتاب خواندن خوشش نمی آید .
همین طور که قدم زنان به طرف خانه میروم ، به لوبیای شانس توی جیبم دست میزنم . من با مادر و آن یکی مادربزرگم یعنی مامان بزرگ گینا و بابا بزرگ رولند و گربهام زندگی می کنم که اسمش کت بلانک است. معنی اسم او به فرانسوی یعنی گربهی سفید ، چون او سفید است و چشمهای شیشهای آبی روشن دارد. کتبلانک اخلاق بدی دارد و سنجاب ها را دنبال میکند و تازگی ها هم روی فرش خوب اتاق نشیمنمان کثیف کاری می کند و بقیهی کارهایش را که دیگر نگو.
به خانه که می رسم ، بابابزرگ رولند در اتاق نشیمن است. رادیو گوش میکند و آن قدر صدایش را بلند کرده که همهی همسایه ها هم بتوانند بشنوند. برنامهی مورد علاقهاش فیبر مک گی و مولی است که البته این روز ها وسط تمام برنامه ها خوابش میبرد . ما تلویزیون نداریم چون مامان بزرگ گینا می گوید تلویزیون خیلی گران است و یعنی اینکه وقتی من دبیرستانم را تمام کردم و رفتم شاید بخرند.
میگویم:« من برگشتم»
میگوید:« چی گفتی؟»
با صدای بلند میگویم:« گفتم من برگشتم بابا بزرگ»
میپرسد:« چی؟ چی؟»
بابا بزرگ رولند کمی گوشش سنگین است. مامان بزرگ گینا می گوید از سال ۱۹۱۸ کر شده ، از وقتی که از اروپا برگشت و گلولهای توی پایش بود. میگوید او بهترین چیزش را در جایی توی فرانسه جا گذاشته است، این یعنی توانایی گوش دادن به حرف های بقیه.
بوی بدی توی اتاق می آید.
میپرسم:« بابا بزرگ این بوی چیه؟»
میگوید:« معلوم است . بوی چای.»
یک چیز قلمبه و قهوهای و کوچک در پشت صندلی مورد علاقهام میبینم. شبیه لوبیای شانسی است که عمو آدریان به من داده . از کتبلانک هم خبری نیست.
میگویم:« ببین کت چه کرده!»
بابا بزرگ اگر دلش بخواهد خوب میشنود. غری میزند و میگوید:« این گربهی تو کارهایش از ژاپنی ها هم بی سر و صدا تر است .»
گرچه حالا مشغول جنگ با کره هستیم ولی بابا بزرگ هنوز از جنگ جهانی دوم حرف میزند. به خصوص بندر پیرل و اینکه ژاپنی ها موقعی به ما حمله کرده بودند که خواب بودیم . میگوید بدترین اتفاق در خاک آمریکا بوده . هیچ کس متوجهی آمدشان نشده.
همیشه میگوید :« همان ترسو ها.»
من جنگ را یادم نمی آید ، چون آن موقع خیلی کوچک بودم ولی مطمئن باشید خوشحالم که برنده شدیم. راستش غذا خوردن در خانهی ما به اندازهی کافی سخت هست تا برسد به اینکه نگران این هم باشیم که ژاپنی ها هم روی سرمان بمب بریزند.
مامان بزرگ گینا از آشپزخانه مرا صدا میکند:« مرینت.»
خانهی ما دوطبقه است . مامان بزرگ گینا و بابا بزرگ رولند در طبقهی بالا زندگی می کنند و من و مامان هم در طبقهی پایین . پدربزرگ و مادر بزرگم برای خودشان اتاق خواب و اتاق نشیمن و سرویس حمام مستقل دارند. ولی همیشه طبقهی پایین غذا میخوریم چون فقط یک آشپزخانه داریم . در حقیقت بیشتر آشپزی خانه با مامان بزرگ گینا است چون مادرم سر کار میرود.
او منشی یک کارخانهی کامیون سازی است.
وقتی وارد آشپزخانه میشوم ، مامان بزرگ ایستاده و پشتش به من است و رویش به اجاق گاز . مویش خاکستری است و آنرا دم اسبی می کند. لباسی نخی پوشیده که رویش گیلاس های قرمز دارد . مامان بزرگ عاشق نقاشی های رنگارنگ است و همیشه روی لباسهایش گل های سرخ یا میوههای قاچ شده است و روی یکی از آن ها هم گل مینا . بیشتر از همه از آن لباسش خوشم می آید که درخت نخل هاوایی دارد . به نظر من خیلی خوب است آدم به جایی مثل هاوایی برود. حتما هیجان آنجا خیلی بیشتر از نیوجرسی است.
لازم نیست توی قابلمه را ببینم تا بفهمم که مشغول هم زدن نخود و پیاز است. بویش توی هوا پیچیده. مامان بزرگ دوست دارد آن قدر سبزیجات را بجوشاند تا حسابی له شوند و همهی مزه و خاصیتشان از بین برود. من اصلا نمیدانستم مزهی نخود شیرین است تا اینکه در خانهی مادر بزرگ گراهامدیونلی خودم از بوته ، نخود کندم و تازه تازه خوردم.
میپرسم:« شام چی داریم؟»
میگوید:« جگر.» و من باید مواظب باشم که اخم نکنم.
جگر مامان بزرگ از خوراک گوشت گوسالهاش بدتر است و آن یکی هم از بیف استراگانفش و در مورد پیراشکی گوشتش هم اصلا لازم نکرده چیزی بدانید .
مامان بزرگ گینا می گوید:« لطفا میز را بچین.»
بشقاب های بلور سبز را از توی کابینت بیرون می آورم و به طرف اتاق ناهارخوری راه می افتم که فقط یک میز دارد با چند صندلی و یک میز دم دستی . روی میز دم دستی ساعتی قدیمی است با عکسی قاب شده از مادر و پدرم در روز عروسیشان . توی این خانه زیاد از پدرم حرف نمیزنیم چون مادرم ناراحت میشود . به گمانم مادرم نتوانسته با این موضوع کنار بیاید که شوهرش مرده و او را با یک بچه تنها گذاشته است. مادرم قبلا در همان بیمارستانی پرستار بود که پدرم موقع بیماریاش به آنجا رفته بود ولی میگوید بعد از مرگ او دیگر نتوانستم آن جا کار کنم چون خیلی خیلی برایم خاطره داشت .
در آن عکس عروسی ، پدرم یک دست کت و شلوار تیره پوشیده و چنان دستش را دور کمر مادرم حلقه کرده که انگار میترسیده در برود. مادرم یک لباس ساتن سفید پوشیده و دسته گل به دست دارد. موهای آبی بلندش تا روی شانههایش است و حلقه حلقه مثل ستاره های سینما . چنان روبه دوربین می خندد انگار که خوشبخت ترین دختر دنیاست.
آنقدر خوشحال به نظر می رسد که تقریبا برایم غریبه است.
مامان بزرگ از نیم ساعت پیش به ساعت چشم دوخته و من و بابا بزرگ هم به خوراک جگر و نخودی که دارد سرد میشود . کتبلانک پایین صندلی بابابزرگ نشسته و منتظر است چیزی از بشقاب او پایین بیفتد که همیشه هم شانس با او یار است .
بابا بزرگ رولند با صدای بلند چایش را هورت میکشد و آروغ بلندی می زند. کمی بعد هم باز آروغ میزند.
میگویم:« بابا بزرگ!»
با اخم میگوید:« چیه؟»
راستش نمیدانم کدام یک زشتتر است؛ پیپی کردن کتبلانک توی خانه یا این آروغ هایی که بابا بزرگ همیشه میزند. برای مادرم هم عجیب است که چرا من دوست هایم را به خانهمان دعوت نمیکنم.
در جلوی خانه ، باز میشود و مامان بزرگ شانههایش را صاف می کند و کمی خودش را روی صندلی بالاتر میکشد .
مادرم میگوید:« ببخشید دیر کردم.» و بند کلاهش را باز می کند و آن را روی میز سر می دهد.
یک دست کت و دامن ساده به رنگ آبی تیره پوشیده و موهای همرنگ لباسش تاب دار و کوتاه است . درست تا زیر گوش هایش ، کمی به خودش رسیده و خوشگل شده است.
مامان بزرگ با دست به ساعت اشاره می کند و میپرسد:« شابینگ ، میدانی ساعت چنده؟ هفت و نیم این چه جور رئیسی است که تو داری؟»
مادرم می گوید:« آقای استون در آخرین دقیقه با من کار داشت .»
مامان بزرگ نگاهی به بشقابم می اندازد و میگوید:« مرینت نخود ها را بخود.»
کمی برمیدارم و به زور فرو میدهم . خیلی بد مزهاند . مثل غذایی است که برای شکنجه به کسی میدهند.
بابا بزرگ چنگالش را به جگر فرو می کند و دهانش به شکایت باز می شود:« به نظرم گفتی استیک درست می کنی. این که مثل جگر است.»
مادرم میگوید:« سلام بانی.» (bunny=استخوانی) و خستگی از صدایش می بارد.«امروز چطور بود؟»
بانی اسم مستعارم است . مادرم می گوید با همان نگاه اول به تو در بیمارستان ، وقتی دیدم چقدر کوچک و بامزهای فهمیدم که باید اسمت را بانی بگذارم.
دستم را توی جیبم می برم و لوبیای شانس را بیرون می آورم و روی رومیزی گلدار میگذارم:« ببین چی دارم!»
بابا بزرگ که با دیدن آن نزدیک است خفه شود می گوید:« کثافت گربه رو گذاشتی روی میز؟؟»
کتبلانک طوری میومیو می کند که انگار می خواهد بگوید کار او نیست.
برایش توضیح می دهم:« این لوبیای شانس است . عمو آدریان داده.»
مامان بزرگ گینا سینهاش را صاف می کند:« لوبیای شانس تنها چیزی که شانس...»
مادرم با لحنی تهدید آمیز می گوید:« مادر!»
مامان بزرگ رو به من سرش را تکان میدهد و میگوید:« از دست فامیل های پدر تو.» البته منظورش فرانسوی ها و کاتولیک هاست.
مامان بزرگ و بابا بزرگ از آمریکایی های قدیمی و متدیست هستند و هر یکشنبه به کلیسا میروند و همیشه هم من باید با آنها بروم . ولی مادرم اصلا به هیچ کلیسایی نمی رود.
بابا بزرگ می گوید :« مرینت ، بیا یه جوک خوب دارم.» آخر او عاشق جوک گفتن است:« چرا فرانسوی های امروزی زیر قایق هایشان را شیشهای می کنند؟»
_چرا؟
فریاد می کشد:« برای اینکه کشتی های جنگی قدیمیشان را ببینند . فهمیدی ؟ چون قایق هایشان ته اقیانوس است!»
مادرم سرش را پایین می اندازد و به بشقابش نگاه میکند و آه میکشد.
میگویم:« مامان . عمو رالفی میخواست منو لوکا چند روز در هفته توی فروشگاهش کار کنیم. میتوانم؟ میشود تابستان کار کنم؟»
عمو رالفی یکی از برادر های پدرم است. او یک فروشگاه قصابی دارد.
مامان می پرسد:« چه جور کاری؟»
_ جارو کشی ، جمع و جور کردن و بردن چیزها به خانه ها.
مامان بزرگ وحشت زده میگوید:« بردن چیز ها در خانهی غریبه ها؟ تو دختر به این کوچکی؟!»
مامان مثل همیشه میگوید:« فکر نکنم مرینت.»
مادرم از همهی چیز های بامزه و سرگرم کننده میترسد. من نمیتوانم استخر بروم چون ممکن است فلج اطفال بگیرم ، نمی توانم سینما بروم چون آنجا هم ممکن است فلج اطفال بگیرم . نمیتوانم چرخ و فلک سوار شوم چون ممکن است گردنم بشکند. این کار را نکن مرینت ! آن کار را نکن مرینت! خیلی خطرناک است مرینت ! هر اتفاقی ممکن است بیفتد مرینت! بعضی وقتها دلم میخواد بگویم غذاهایی که مامان بزرگ گینا می پزد ، از هر چیزی برایم خطرناک تر است.
میگویم:« خواهش میکنم . بیشتر وقت ها توی فروشگاه کار میکنیم .»
مامان و مامان بزرگ گینا نگاهی طولانی به هم میکنند. مادرم دوست ندارد من زیاد با خانوادهی پدرم باشم ولی سعی می کند نشان ندهد. دو خانوادهی من با هم جور نیستند. هیچ وقت آنها را با هم توی یک اتاق ندیدهام . میدانم که همیشه همینجور نبوده ، چون خویشاوندان فرانسوی من از میهمانی هایی که پدرم و مادرم رفته اند ، قصههای خوبی تعریف میکنند. ظاهرا عمو آدریان قبلا واقعا خیلی شوخ بوده و به خصوص با مادرم خیلی شوخی می کرده . او در یک مهمانی به مادرم یک جعبه با پاپیون صورتی میدهد . مادرم در جعبه را باز می کند به امید اینکه تویش شکلات باشد ولی میبیند یک دستمال کاغذی آن جاست و رویش هم یک جفت چشم گوسفند.
عمو آدریان به او میگوید:« برای اینکه همیشه چشمت به تامی باشد .»
برایم سخت است باور کنم مادرم آنقدر که آنها میگویند خندیده.
به التماس می افتم:« خواهش می کنم. قول می دهم واقعا مواظب خودم باشم.»
مامان بزرگ شانه هایش را بالا می اندازد و مادرم طرفم بر میگردد و میگوید:« باشد. ولی به عمو رالفی بگو من گفتم اگر چیزی برای خانهای می بری ، باید لوکا هم همراهت باشد. فهمیدی؟»
در حالی که نمیتوانم خوشحالیام را قایم کنم ، میگویم:« قول!»
مامان بزرگ میگوید: « ای بابا با آن پسر؟»
لحظهای همه ساکت ساکت میشوند و من چندتا از آن نخودهای له شده را کنار بشقابم میگذارم. بابا بزرگ در کنارم آروغ می زند و همه با هم نگاهش میکنیم.
میگوید:« چیه؟»
مامان بزرگ گینا به مامان میگوید:« وقت پرداخت صورت حساب هاست.»
مامان بلند میشود و به سالن جلوی خانه میرود. وقتی بر میگردد پاکتی توی دستش است. آن را به مامان بزرگ گینا میدهد.
مامان بزرگ آنرا میخواند و میگوید:« پول بردگی.» بعد به آشپزخانه می رود و قوطی سفیدی را بر میدارد که رویش عکس گاو است و نوشته شده «پول شیر» و چک را توی آن می گذارد مامان بزرگ پول چیزهایی را که میخواهد از بقالی بخرد ، داخل این قوطی می اندازد.
مامان بزرگ گینا می گوید:« حیف آن همه تحصیلات عالی که حرام شد.»
مادر می گوید:« باز شروع نکن مادر. روز خسته کنندهای داشتم.»
ولی مامان بزرگ مثل کتبلانک است که وقتی بخواهد چیزی را بجود ، کسی جلودارش نیست..
مامان بزرگ گینا میگوید:« دورهی تحصیلت بهترین پرستار بودی.»
مادر با تشر می گوید:« بس کن .»
مامان بزرگ هم با تشر جواب میدهد :« خیلی وقت است زبانم را نگه داشتهام.»
مادر بدون گفتن چیزی بلند میشود و از اتاق بیرون میرود و در را پشت سرش به هم میزند. مامان بزرگ هم بلند میشود و بشقابش را توی آشپزخانه می برد و روی پیشخوان میکوید. کتبلانک میومیو می کند و بابا بزرگ با صدای بلند می گوید:« پس کو استیک؟ به نظرم گفتی استیک داریم.»
و من؟
من فقط همان جا می نشینم و به سکوت گوش میدهم.
خب این پارت هم تموم شد. برای پارت بعد ۱۰ لایک و ۱۰ کامنت.
منتظر پارت بعد باشید...
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
قشنگ بود ولی بعضیاشون ننمیفهمم😐
عالیییییی👏👏پارت بعدو کی میزاری؟
مرسی آجی جونم.
هر وقت شرایط کامل شد ( ۱۰ لایک و کامنت)
ولی به احتمال زیاد آخر هفته میدم
اها اوکی
عالی بود اجی💕
مرسی عزیزم.
هالی بود رفیق
الان دلم خیلی پره میخوام خودمو خالی کنم اجی تستجی ورداشته دو تا از تستامو شخصی کرده و منی ک اعصابم عین چی خورد شده
مرسی آجی.
آخی. آره بابا منم این پارت اولو نوشتم شخصی شد 😞
ناموسن برا چ ایجور میکنه
مرض داره لابد تو شلوارشم مگس داره
بد نبود بیشتر تلاش کن تا تستات طرفدارای بیشتر داشته باشه 0 - 0 ^ - ^
سلام.
چشم حتما ممنون بابت نصیحتت🥰