داستان خاطرات تاریک من پارت ۶

👩‍🎓:فردا تعطیل بود جیهوپ زنگت زد 🐿️:ا.ت امروز برنامه داری 👧:نه چطور 🐿️:میخوام برم بیرون 👧: حتماً کی؟ 🐿️:امشب ساعت ۹ 👧:باش 🐿️:بای بی...... چیز یعنی ا.ت 👧: بای 👱‍♀️:ا.ت یالا بیا پایین نهار 👧:اومدم خاله (پایین) 👧:خاله نقشت چیه؟ 👱‍♀️:اوففف هیچی 👧: من شب میرن بیرون 👱‍♀️:باکی؟ 👧: با دوستم لینا 👱‍♀️:تو راه یه سر به مادرت هم بزن 👧: باش

(شب) 👩‍🎓:یه دوش گرفتی یه لباس مشکی نیم تنه آستین کوتاه با یه شلوار ج.ذ.ب پوشیدی یه مانتو حریره آبی روش پوشیدی موهاتو سشوار کردی آرایش کردی از خونه زدی بیرون ساعت هشت و نیم بود جای ق.ر.ارتون نزدبک بودبرای همین رفتی بیمارستان اونجا کای رو دیدی روتو کردی اون ور از زبون کای:اون ا.تس اره فکر کرده ندیدمش دختره چه لباسی هم پوشیده حتماً قرار مراری چیزی داره 👩‍🎓: رفتی تو 🤱:ا.ت خوبی دخترم 👧:اره مامان شما چی؟🤱:منم خوبم دخترم (مادرت بخواطر بیماره قلبی تو بیمارستان بستری بود

👩‍🎓:یه چند دیقه با مامانت حرف زدی بعد رفتی اون پارک 👧:سلام 🐿️: سلام 👧:خوبی؟ 🐿️:اره (و بحث رو ادامه دادین ) 🐿️:ا.ت 👧:چی هوپی 🐿️:م...ن یه........ چ..زی ...باید بهت بگم و اینکه تو هر تصمیمی که بگیری من با تمام و جود قبول میکنم ا.ت من من دوست دارم 👧: چی ؟ ولی من هیچ حسی بهت ندارم

این پارت هم تموم شد همانا خداوند فالو کنندگان را دوست میدارند تا درودی دیگر بدرود