روزی داشتم در کنار مغازه ای که چیز های قشنگی داشت داشتم قدم میزدم صاحب اون مغازه دوست خانوادگیمون بود ، خب من خیلی ازش خوشم نمیومد ولی از مغازش خوشم میامد .رفتم داخل مغازش خودش نبود ولی کار آموز رو مخش اونجا داشت وسایل را گرد گیری میکرد . من رفتم و یک ساعت مچی خریدم قیمتش هم خوب بود خریدم 15 $ بعد برگشتم خونه چون دیر وقت بود مجبور شدم از دیوار بپرم برم از شیشه تو اتاقم ، دیدم صدای سر و صدا میاد از پایین خیلی آرام در اتاقم را باز کردم و از پله ها پایین رفتم ، دیدم مامان بابام دارن فیلم میبینن من مثل همیشه نشستم با گوشیم ور رفتم .
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)