
سلام دوستای گلم💜🌟🍓امیدوارم حالتون خوب باشه🍓🌟💜 بریم برای داستان، بچه ها این اولین داستان من هستش پس اگه بد نوشته بودم به بزرگی خودتون ببخشید💜💜🍓🍓🌟🌟و اگه معرفی داستان رو نخوندید حتما برید بخونید چون مهمه😘💙
از زبان مرینت: صبح که از خواب بیدار شدم فهمیدم امروز تعطیله و لوکا به من پیام داده.( بچه ها لوکا و مرینت ۳ ساله که باهم دوست هستن) مرینت: رفتم پیام لوکا رو نگاه کردم دیدم نوشته : مرینت بیا کافه همیشگی باید یک مضوع مهم رو بهت بگم. مرینت: سریع یه چیزی خوردم و میخواستم برم که مامانم گفت: سابین: مرینت تو که هنوز چیزی نخوردی. مرینت: چرا خوردم آخه با لوکا قرار دارم توی کافه میرم اونجا یه چیزی میخورم. مرینت: مامانم یه خنده کوچیکی کرد خدافظی کردیم و من رفتم. ( در کافه ) رفتم به لوکا سلام کردم و نشستیم سر یه میز. مرینت: من یه چیز کیک و شیک توت فرنگی سفارش دارم لوکا هم یه کیک گردویی با موکا سفارش داد.( توجه بچه ها موکا یه نوع قهوه است)
مرینت: داشتم کیکم رو میخوردم که لوکا شروع کرد به گفتن موضوع مهمش. مرینت: داشتم همینطور گوش میدادم که با این حرف لوکا چشمام گرد شد و کیک پرید توی گلوم. از زبان لوکا : مرینت، مرینت خوبی؟ مرینت: لوکا بهم گفت میخواد از من خ*وا*س*ت*گا*ری کنه😨 مرینت: منم که خشکم زده بود به لوکا گفتم باید بیشتر فکر کنم و زود خدافظی کردیم و من بدو بدو رفتم خونه. از زبان مرینت: یه نفس عمیق کشیدم و خودمو انداختم روی تخت، و در همین لحظه چشمام سنگین شد و خوابم برد بعد از این که بیدار شدم متوجه شدم ظهر شده. رفتم پایین تا ناهار بخورم. بعد از ناهار یکم با گوشیم ور رفتم و دنبال کار میگشتم( بچه ها توی داستان من دانشگاه مرینت تموم شده و دنبال کاره)

مرینت: هوراااا کار پیدا کردم هورااا 😍 خب بزار ببینم حقوقش چقدره ساعات کاری چجوریه، خب این کار عالیه.( بعدا متوجه میشید چه کاریه) از زبان راوی( آوین) : مرینت با شماره اون شرکت تماس گرفت و هماهنگ کرد که فردا ساعت ۷:۴۵ دقیقه اونجا باشه. مرینت: خیلی خوشحال بودم رفتن خوابیدن و فردا صبح شد یه لباس خوشکل انتخاب کردم که صورتی خال دار بود روی او لباس یه کت کوتاه جین هم پوشیدم و موهام رو مرتب کردم ( عکس لباس مرینت اسلاید بالا 👆 ) و تاکسی گرفتم و رفتم دم در شرکت. مرینت: خیلی استرس داشتم یه نفس عمیق کشیدم و وارد شرکت شدم شرکت بزرگی بود. که یهو.....
خب خب امیدوارم خوشتون اومده باشه 💙💙💙💙 برای پارت بعد ۱۰ تا لایک و ۱۰ تا کامنت میخوام💙💙💙 خدانگهدار 🍓🌟💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
ممنون 🍓💜😘
اســــم مـــنــم آویــــنـهههههه😲😲😲😲😲😲😲اجی میشییییی
وای چه خوب 🥰
آره حتما😘😁💜
خب من اوینم ۱۲ سال سن شما چی؟ 💕😘
منم ۱۳ سالمه 💗🥰
خوشبختم عزیزم😘راستشو بخوای واقعا فکر نمیکردم یه خواهر دوقلوی هم نام تو تستچی داشته باشم😃😃😃💗💗💗
منم خوشبختم🥰😘🍓💜🌟💗🌹😁😘
💕💕💕💗💗💗😘
عالی😍😍😍😍😍😍😍
💜😘😁
آخرین لایک رو کردم پارت بعد رو بزار
درحال بررسی هستش😁😁
چه عالی
فکر کنم لوکا رو ببینه
به پیشگویی علاقه دارم
وای عالی منم قبلا داستان مینوشتم ولی الان دیه سنم به کارتون نگا کردن نمیرسه ولی عاشق لیدی باگ بودم و هستم داستانت عالیه لایک شد❤️
ممنونم💜🍓🌟
اجی میشی؟•-•🍰
آره حتما😘
های کیوتم🍕✨
مح یه مغازه از وسایل کیپاپ درم🥪🌸
『البته واقعی نیست🍦💕』
هرچی بخوای هست🍞🍜
مثل ارمی بمب یا کیف بلک پینک و کلی چیز دیگه🍕✨
خوشحال میشم بیای☁️🌸
_____________________________
ببخشید بابت تبلیغ🍙
عالی بود گلم...
اگح خواستی به داستان منم سر بزن (خانم لجباز و آقای مغرور)
ممنون،چشم حتما سر میزنم😘💜