بچه ها بازم تاکید میکنم که حتما حتما نظرتونو بگین ..چون داستان واقعی خودمه دوست دارم نظرتونو بدونم🥺و اینکه هر سئوالی داشتین راجبش یا راجب خودم تو کامنتا بپرسین جواب میدم😍
ظهر با سر و صدای اعضای محترم خانواده بیدار شدم ..تا عصر یکم دور خونه ول تابیدم و بعد با اتوبوس به سمت محل کارم رفتم ..با مائده خیلی به هم نزدیک شده بودیم و همجوره هوای همو داشتیم یجوری که انگار چندساله همو میشناسیم.حدودا یساعتی از زمان اومدنم به کار میگذشت که دوباره آقای هومن خیرخواه وارد مغازه شد .نمیدونم چرا ولی برعکس بقیه پسرا که اصلا متوجه ورود و خروجشون نمیشدم ولی این به محض ورودش همه توجهارو رو خودش میبرد..حتی گاهی منو ..ولی بازم همه تلاشمو میکردم که مثل همیشم باشم و نگاش نکنم...
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (3)