
سیلامممم خوبید؟
خبب سلام چطوریدددد؟ ببخشید یه کم دیر به دیر پارتارو میزارم خیلییی سرم شلوغه فقط شبا وقت دارم بنویسم🥺 خب کجا بودیم؟ اها بردنش تو سریع پشت سر هم در زدم و داد زدم کمکککک کمکککککک و دقیقا وقتی که موجوده رسیده بود پایین درو باز کردن و منو کشیدن تو. همین که درو بستن افتادم روی زمین و فق نفس عمیق کشیدم که جون سالم به در بردم. فقط داشتم به این فکر میکردم که اگه گیرش میوفتادم سرنوشتم چیبود....... وقتی یه کم حالم جا اومد تازه یادم افتاد که چند تا بچه رو تنها گذاشتم.... سریع ازشون پارچه قرض گرفتم و رفتم بالا. دیگه که پارچه روی خودم بود، خیالم راحته راحت بود. یه طبقه مونده بود برسم که دیدم یکی از اون هیولا ها که از چشماش خون میپاچه و دست و بالشو میزنه به اینور اونور. نمیتونستم رد شم چون که اگه میخواستم رد شم، حتما دستش بهم میخورد و منو میگرفت....
برای همین یه فکری کردم. اکه پارچه رو برای یه لحظه از سرم بر میداشتم که منو ببینه بیاد سمتم و بعد سریع میزاشتم گمم میکرد و میتونستم برم بالا. یه نفس عمیق کشیدم و یه کم دور وایستادم که تا میدوعه سمتم بتونم سریع پارچه رو بزارم. سریع پارچه رو از سرم برداشتم و اماده ی هر حرکتی شدم. یک ثانیه، دو ثانیه، سه ثانیه، دیگه نتونستم ترسم رو کنترل کنم و پارچه رو انداختم روی سرم دوباره. ولی چرا نیومد سمتم؟ باید حتما یه راهی پیدا میکردم خودمو برسونم به بالا ولی راهی نبود و اون خودشو میکوبوند به در و دیوار و قطعا گیر میوفتادم
یکهو مثل یک جرقه توی ذهنم، فهمیدم که میتونم خیلییی راحت با علف بفرستمش بالا پشت بوم و بعد کاری کنم بیوفته پایین از ساختمون. سریع رفتم به طبقه ای که خونه ی مارگارت توش بود و درو باز کردم. مارکارت روی زمین خوابیده بود و خانم جانسون و اونی که دختر بود بالا سرش بودن. وقت نداشتم حالشو بپرسم سریع رفتم سمت کابینتای اشپزخونه و انقدر گشتم تا یه قوطی سبزی خشک پیدا کردم. اینم جواب میداد دیگه نه؟ پارچه رو انداختم روی سرم و دوییدم رفتم سمت بالا. بالاخره رسیدم سمت بالا. در قوطی رو باز کردم که بوش رو حس کنه و فرار کنه. یکدفعه از مشت زدن به در و دیوار و کوبوندن خودش به در و دیوار دست برداشت. برگشتم و مثل کورا سمت من رو بو کرد. انتظار داشتم فرار کنه اما به جاش، نعره زد و حمله ور شد سمتم.
وقتی حمله کرد سمتم، سریع قوطی رو پرت کردم و خودم با تموم سرعت دوییدم سمت بالا..... و حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم که ببینم دنبالم میاد یا نه....... بالاخره رسیدم به واحدشون و رفتم تو و درو بستم. رفتم توی اتاق و اون چند تا بچه رو دیدم. به تعداد همشون پارچه اورده بودم و حتی سه تا هم اضافه اومد. وقتی خیالم راحت شد که جاشون امنه، از خونشون رفتم بیرون تا برم پیش مارگارت. هنوز یک پاگردو رد نکرده بودم که در باز شد و صدای داد دختری اومد که میگفت: صبر کن صبر کن. منم باهات میام. سیزده سالمه انقدری بزرگ هستم که بتونم دووم بیارم. میشه لطفا باهات بیام؟ یه کم فکر کردم و بعد گفتم: نه. درسته میگی از پس خودت بر میای ولی بهتره بمونی و از اونا مراقبت کنی ولی با کلییی اصرار رازیم کرد که با خودم ببرمش. چندتا پاگرد رفتیم پایین که هیولاعه رو دیدم که رفته سمت اون قوطی ای که انپاخته بودم روی زمین و چهاردست و پا شده و ان رو با حالت عجیبی بی میکشه
ولی حداقل میتونستیم از پاگرد رد شیم. رسیدیم به واحد مارگارت و رفتیم تو و بلافاصله پشت سرمون در رو بستیم. مارگارت روی زمین خوابیده بود و بیهوش بود و دکتره داشت دور دستش باند میپیچید. یهو حس عجیب ترکیبی از نگرانی و ترس توی بدنم پیچید. چرا بیهوش بود؟ دوییدم سمتش و روی زمین نشستم و سریع گفتم: چرا مارگارت بیهوشهههه؟ چیشدهههه؟ چرا بیهوش شدهه؟ ـ کم کم داشت بغضم میگرفت که بیهوشه ولی دکتره با خیال راحت گفت: نگران نباش خودمون بیهوشش کردیم که درد نکشه. مشکلش زیاد وخیم نبود فقط رگش اسیب دیده بود که اونم جوری بستم که اوکی شد نگران نباش. بعد هم گفت: من کارم تموم شده میتونم برم؟ خانم جانسون گفت: بله البته. فقط به نظرم بهتره به جای اینکه برید واحد خودتون، برید به واحد من. چون اونجا مردم جمع شدن و..... خب اینم این پارت😁 خیلی هیلییییییییییی ممنون که ازم حمایت میکنید و منتظر داستانم میمونید🥺🥺🥺پارت بعدشو فردا مینویسم و میژارو😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود پریسان💖💖✨✨✨
ممنونممممم🥺🥺🥺🐾
عالی بید💜
مرسییی🥺🥺
حیححح مرسییی🥺🥺🥺🐾