تنهایی ۶

رویا : چون مادرش مرده 😔 . کای : واقعا 😢 خدا رحمتش کنه .) سرم و گذاشتم روی بالش و خابیدم . از زبان الیسیا : هاااااااااااااااا ( خمیازه 😁) وایییییییییی ساعتو نگا آرایشگاه 😣😓 سریع به خدمتکار گفتم لباسامو اماده کنه تا من صبحونه میخورم . واییی صورتمو نشستم 😬 صورتمم شستم و صبحونه ام خوردم لباسامم پوشیدم 😁 . سوار ماشین شدم . ی دلشوره خاصی اومد تو دلم 😥😓 اگه بخاد سواستفاده کنه و ازم کار بکشه و دنبال پول باشه چی . خاک تو سرت الیسیا دوسم داره ازم کار بکشه 😡 با همین فکر و خیالات ب آرایشگاه رسیدم 😥 نگاهی ب ساعتم کردم ۱۵:۵۸ دقیقه بود یعنی ساعت چهار دیع 😓 رفتم رو صندلی نشستم و شروع کردن ب ارایش کردن عروس خانم 😌 (چه خودشو میگیره 😒)

........۲ ساعت بعد 😁 ........ دیگ داشت خالم میبرد تاحالا انقد ی جا نشسته بودم . چشمام قیلی ویلی میرفتن 😴 چشام سنگین شد که ی صدا بلندم کرد . یکی بلند داد میزد : عروس خانم ارایشت تموم شد بلند نمیشی لباست رو بپوشی 😬 . معلوم بود ارایشگره . بلند شدم و پرسیدم : ببخشید من میخام ی آبی به صورتم بزنم اشکال نداره . ارایشگر : نه فقط اروم با دستمال پاک کن . من : میسز ممنون 😜 . آخیش خاب از سرم رفت 😄 . نگاهم افتاد به آینه . این منم 😇 چقد خوشگل شدم 😇 وایییییییی خدا شک کردم ک این منم یا نه 😇 . ارایشگر با داد : عروس خانم نمیایی لباست رو بپوشی 😬 .

من : اومدم اومدم 😁😃 . لباسمم پوشیدمم پوشیدم 😄 بازم رفتم جلو آینه 😇 خیلی خوشگل شده بودم 😻 وووووویییییییی نمیخاستم چشم از آینه بردارم 😇 ارایشگر اومد زد به شونه ام و گفت : اگه من بجای دوماد خوش شانس بودم همون اول میخوردمت دختر خیلی خوشگل شدی . ( میخوردیش 😐😐😐😐 ) من : 🔴 آرایشگر : 😄😇😋😌 . من : میسی ممنون 😅

باز نگاهی به آینه کردم . لباسم : لباس سفید که قسمت بالاش با مروارید تزیین شده بود 😇 دوتا دستکش سفید خوشگل هم دستم بود 😇 دونباله نسبتا بلندی هم داشت 😇 . دیگه رفتم تو سالن ساعت ۱۹:۲۵ دقیقه بود 😨 ساعت ۸ باید محضر میبودیم 😨 از در اومدم بیرون کای اومد دستمو گرفت برد سمت ماشین 😇

راه افتادیم ب سمت محضر 😇😍 وای خدا جونم چقد من این لحظه هارو دوست دارم . دلم میخاد همیشه تو این لحظه باشم 😍😇 از زبان کای : رسیدیم ب محضر تا وارد شدیم همه ریختن سرمون و عکس انداختن 😇 رفتیم . آقای کمالی شروع ب خوندن کرد : دوشیزه الیسیا چینهو......... دل تو دلم نبود ک با صدای بله ب خودم اومدم 😇

سوار شدیم . خدا جونم مرسی 😇😍 دوست دارم تو این لحظه ها بمونم 😇😍 تا رسیدیم و رفتیم تو همه ریختن ک عکس بگیرن 😫😫 له شدیم . نشیتیم رو صندلی . کای : آقای شرابی لطفا بخونین 😇 . آقای شرابی : خانم الیسیا مالک ایا ........ توی این لحظه ها غرق شده بودم ک با صدایی ب خودم اومدم 😮 .الیسیا : بله 😇😍 از زبان الیسیا : ب کای اعتماد داشتم و گفتم : بله . همه شروع کردن ب تبریک و اینا 😇😁

کای هم بله رو گفت و بعد از رقص و جشن همه رفتن 😐 کای اومد و بغلم کرد '''' عکس این پارت ''''' و منو گذاشت تو ماشین . خندیدم و گفتم : دیوونه 😁 . خندید و ااومد نشست . داشت یه جای دیگ میرفت . رسیدیم به یه ویلای بزرگ 😮😮😮 . کای ماشینو پاک کرد و اومد کنارم و رفتیم تو اولش همش سرسبزی بود بعد ویلا معلوم شد . من : کای اینجا خونه ی خودمونه چرا انقد بزرگ 😮 . کای : اره 😁 خونه خودمونه . گفتم بزرگ بگیرم چی مشه 😁😀😄

الیسیا : 😄😆 . کای : 😉 ( رویا : آخی داشتم خفه میشدم به به مبارکه تبریک میگم 😄😄 . کای و الیسیا : ممنون مرسی ایشالا قسمت خودت 😄😀😁 . رویا : منکه باید حداقل ۷ سال صبر کنم مرسی 😉😁 حالا شیرینی بدین ببینم 😏 . الیسیا : کای شیرینی گرفتی یا نه ؟😕 . کای : نه نگرفتم 😣😧 . رویا : من نمیدونم شیرینی میخام 😋😋 . کای و الیسیا : 😖😖 رویا :😂😂

کای : خب الیسیا قراره یه جا ببرمت 😄 . الیسیا : کجااااااااااااااا 😕😕😕 . کای : پیش ....... اینم این پارت . حدس بزنید کجا میبرتش 😉 فعلا تا پارت بعد