6 اسلاید صحیح/غلط توسط: 🖤 BLACK انتشار: 3 سال پیش 69 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
چشمامو باز کردم اما اونجا اتاق من نبود زیر لب گفتم ( من کجام؟ ) کنار تخت یه صندوقچه چوبی بود اما قفل بود. توی اتاق بجز دوتا در و تختی که روش بودم و اون صندوقچه چیزی نبود. یه در، دری بود که به سمت راهرو باز میشد و یه در، در دستشویی بود.
اول باید کل اتاق رو بگردم، بعد برم جاهای دیگه. و از اونجایی که دستشویی توی اتاق بود، باید میرفتم دستشویی رو بگردم. رفتم توی دستشویی. اولین چیزی که چشمم بهش خورد، زمین بود. کف زمین شیشهای بود و انگار زیرش خالی بود. فکر کنم اون پایین یه زیرزمین بود. از اونجا صدای آه و ناله میومد. خیلی ترسیدم. ولی اهمیت ندادم و دیوارا رو نگاه کردم. پر از تار عنکبوت بود. تا چشمم به آینه رسید، وحشت زده شدم. اون کسی که تو آینه بود، من نبودم. تو آینه انگار اسکلت بودم. دستامو نگاه کردم. آره اون خودم بودم. سرم گیج میرفت. از دستشویی رفتم بیرون. تمام کوشه کنارای اتاق رو کامل گشتم اما کلید صندوقچه رو پیدا نکردم. از اتاق خارج شدم و رفتم توی راهرو. توی راهرو هیچی بجز چهار تا اتاق نبود. روی در اتاق ها نوشته بود... مری و جان جولیا جونیور جورج روی در اتاقی که خودم توش بودم رو نگاه کردم. با کمال تعجب دیدم اسم خودم رو نوشته. «هلن» اما یکم منو به شک انداخت. چون اسم جولیا و جونیور و جورج مثل هم بود و مری و جان هم احتمالا مامان و باباشون بودن. اما این وسط اسم من شبیه هیچکدومشون نبود. من واقعا کی بودم؟
اتاق مری و جان نزدیکتر از همه شون بود پس اول از اونجا شروع کردم. اتاق کوچیک بود. چیز زیادی هم توش نبود. فقط یه تخت دو نفره و یه عکس عروسی بالای تخت و یه کمد. اصلا کسایی که تو عکس بودنو نمیشناختم. رفتم سراغ کمد. توی کمد چنتا لباس بود. اما اونجا یه چیز دیگه هم بود. یه جعبه که تقریبا کل پایین کمد رو پر کرده بود. روش نوشته بود: ( برای هلن عزیزم ) چرا برای من؟ چرا تو اتاق جان و مری؟ جعبه رو برداشتم. کنارش یه دسته کلید بود که روی هر کلید همون اسمای رو در نوشته شده بود. دسته کلیدو برداشتم و جعبه رو بردم اتاق خودم. وقتی جعبه رو باز کردم، با کمال تعجب دیدم توش کلی از عکسای قدیمی منه و یه نامه که روش نوشته: ( از طرف ...... ) اسم اون کسی که نامه رو نوشته بود کامل پاک شده بود. اما چرا؟ مگه اون کی بود؟ نامه رو باز کردم: هلن عزیزم نمیدونم وقتش میرسه که نامه رو بخونی یا نه. تو یه بیماری داری که ممکنه تا چند سال دیگه پیش ما نباشی اما اینو بدون ما همیشه دوستت داریم و خواهیم داشت و برات هرکاری میکنیم تا زنده بمونی. داشتم دیوونه میشدم جریان چی بود؟ همون موقع بود که یه صدایی از پایین گفت: صبحونه حاضره. بیایین پایین.
رفتم دم در اتاق جولیا. درش قفل بود. دسته کلیدو در آوردم که یهو یه دختر که رنگ پوستش عین گچ دیوار سفید بود و چشمای آبی داشت اومد و گفت باز دزدکی داشتی میرفتی تو اتاقم؟ با ترس گفتم: نه... من..فقط.. جولیا گفت: بسه. بیا بریم صبحونه بخوریم. رفتم پایین. اما کسی بجز من و جولیا تو خونه نبود. جولیا گفت: جورج و جونیور رفتن سر کار. مامانم رفت اداره. بابا هم که میدونی، دو هفتس مسافرت کاریه. مثل همیشه. مامان گفت من مواظبت باشم. جوابی ندادم و فقط صبحونمو خوردم. بعد جولیا گفت: میرم یه چُرت بزنم. فعلا. وقتی جولیا رفت، منم دست به کار شدم.
چون از سمت اتاق خودم شروع کردم، پس از اونجا هم ادامه میدم. اتاق جولیا هم که نمیشد برم. چون جولیا توش خواب بود. پس رفتم سمت اتاق جونیور. اتاقش حتی یه تخت هم نداشت. فقط یه اتاق خالی با کلی تار عنکبوت و یه پنجره بزرگ رو به یه جنگل ترسناک. رفتم سمت پنجره. بارون میومد. درختا با باد تکون میخوردن و صدای ترسناکی میدادن. انگار داشتن باهم حرف میزدن. یه سوز عجیبی توی اتاق اومد. اما پنجره که باز نبود؟ از کجا سوز اومد؟ سرم رو به دیوار تکیه دادم و با خودم گفتم: اتاق جونیور که هیچی نداشت. برم اتاق جورج رو بگردم. که یدفعه زیر سرم خالی شد. کاغذ دیواری پاره شد و پشتش خالی بود. انگار دیوار اون یه تیکه ساخته نشده بود. اما عمقش کم بود. توی سوراخ رو نگاه کردم. هیچی بجز یه نامه پیدا نکردم. بازش کردم: هلن عزیزم. میدونم گیج شدی. فقط اینو بدون کلید همهی این سوالا، توی اتاق جولیاس. و لازمه یه چیز دیگه هم بدونی. اینکه... خیلی دوستت دارم ❤️ با خودم گفتم: این اصن کی هست که منو دوست داره و انقد باهام صمیمی حرف میزنه؟ آخه من اصلا جونیور رو نمیشناختم. از اتاق اومدم بیرون. رفتم اتاق جورج. در قفل بود. یادم افتاد کلیدا رو جلوی اتاق جولیا انداختم. رفتم جلوی اتاقی که جولیا خوابیده بود اما کلیدا اونجا نبودن. آروم لای درو باز کردم.جولیا اونجا نبود. آروم آروم رفتم تو و دیدیم اون اون اتاق، یه اتاق خالی و فقط با یه در بود. اون در به حیاط راه داشت. درو باز کردم. یواش از پله ها پایین رفتم. وسط پله ها یه جعبه بود که جلوی راهمو گرفته بود. جعبه رو باز کردم. توی جعبه یه سنگ بزرگ بود و روی سنگ دسته کلید بود. کلیدا رو برداشتم و رفتم اتاق جورج. درو باز کردم اما با کمال تعجب دیدم پشت در یه دیواره. هرچی به دیوار ضربه زدم نشکست. اون واقعا یه دیوار بود. روی دیوار یه نوشته حکاکی شده بود: (تو باختی) منظورش چی بود؟ برگشتم اتاق جولیا. دوباره رفتم تو راه پله. اون جعبه سر جاش نبود. یعنی جولیا برگشته؟ رفتم پایین تا رسیدم به یه در. در حیاط بود. بازش کردم. اما...
این همون جنگل ترسناکه بود. حیاط نبود. هوا تاریک بود و هنوز بارون میومد. هرچی جولیا رو صدا کردم، جوابی نشنیدم. با خودم گفتم: درسته نمیشناسمش ولی در هرصورت اونم آدمه. نگرانش میشم. که یهو یه صدای خیلی خشن گفت: نه اون آدمه نه تو و نه بقیهی اعضای خونواده. با ترس دور و برم رو نگاه کردم اما هیچکی اونجا نبود. ترسیدم. در حدی که تمام بدنم میلرزید. یهو پنج تا آدم... (که البته نمیشد گفت آدم. انگار سایه بودن.) نزدیکم شدن و آروم با هم زمزمه میکردن: با ما بیا هلن عزیزم. تو باختی هلن عزیزم. ما دوستت داریم هلن عزیزم. و همینو هی تکرار میکردن. نمیدونستم چیکار کنم. که یهو یکی از اون سایه ها خیلی سریع بهم نزدیک شد. گفت: هلن عزیزم. نامهی منو خوندی؟ من جونیورم نترس. تو باید با من بیایی. فقط کافیه دستت رو به من بدی و باهام بیایی. انگار هیپنوتیزمم کرد و من نمیدونم با چه عقلی چشمامو بستم و تا خواستم دستمو بذارم توی دستش، ناگهان یه نور سفید همه جا رو پوشوند و جونیور رو عقب پرت کرد. جنگل سفید شده بود. انگار روز شد. چشمامو که باز کردم، نور سفید نزدیک چشمام بود. صدای بوق بوق میومد. دور و برم رو نگاه کردم. صدای دستگاه بود. همونی که باهاش ضربان قلبو میبینن. یدفعه دو نفر با خوشحالی اومدن تو اتاق و گفتن: دخترم😍هلن حالت خوبه؟ مارو یادته؟ ما مامان باباتیم. گفتم: جونیور کیه؟ مامانم با تعجب گفت: تو چطور اونو یادته؟ گفتم: فقط بگو کیه؟ بابام گفت: اون نامزدت بود. اما توی یه جنگل با خانوادش کشته شد. تو هم اونجا بودی و بخاطر همین کارت به بیمارستان کشید. بهت شوک شدیدی وارد شد. و باید یه مدت توی بیمارستان روانی بستری باشی. خشکم زد. من دیوونه بودم؟ جونیور و خانوادش واقعا وجود داشتن؟ و جونیور قصد داشت منم با خودش ببره اون دنیا؟ باورم نمیشد که اینا واقعی باشه. دو ماه توی تیمارستان بستری بودم و بعدش خوب شدم. اما هرشب کابوس اون اتفاقات و اون خونهی عجیبو میدیدم. پایان (اگر داستان جذاب بود و پارت دو خواستین یا اگر داستان مشکلی داشت، توی کامنتا بگین) لایک ♥️ کامنت 💬 فالو ✔️ یادت نره
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
تو رو خدا پارت دو رو بزار خیلی قشنگ بود راستی من اولش فکر کردم که این یک خوابه نگو داستانه😂😂
😂♥️حتما میذارم♥️😂
حاجی من میترسم هنوز هم بخونم چون الان نصف شبههههه
خیلیم ترسناک نبود
در دستشویی آخه؟؟؟؟🤣🤣🤣
😂😂😂😂
ایراد نداشت فقط به نظرم کمی بیشتر به جزئیات اشاره کن، البته هنوز پارت اوله ولی خب به نظرم جزئیات رو بیشتر کن و ترسناک ترش کن جوری که خواننده با خوندنش به وجد بیاد. در کل عالی بود مرسی. منتظر پارت 2 حتما میمونم.
مرسی♥️♥️♥️چشم حتما سعی میکنم تو پارت دو بهتر بشه
سلام کیوتی دنبال شدی و تستت لایک شد اگه میشه دنبال کن و به پارت 43داستان گروه معجزه آسا یه سر بزن و لایکش کن ♥ (。◕‿◕。)
مرسی 🍬💓🍬💓
فالویی♥️لایک و کامنت انجام شد😊😊البته پارت ۴۴
ممنونم ❤