
اینم پارت اخر ، امیدوارم خوشتون بیاد 🥰😄🖐🏻
آنچه گذشت : بهت قول دادم که ازت محافظت میکنم ، اما نتونستم به قولم عمل کنم . ادامه : از زبون کوک : همینطور گریه میکردم و رانندگی میکردم ، اما باید زود برسم اونجا ، پس اشکامو پاک کردم و پام رو روی پدال گاز محکم فشار دادم ، ات لطفا صبر کن دارم میام . از زبون ات : خیلی سردم بود . داشتم از سرما یخ میزدم ، جای زخمام درد میکرد ، کم کم داشت چشمام روی هم میرفت که یکی درو باز کرد و اومد تو ،نمیتونستم ببینمش چون چشمام بسته بود، با صدای ارومی که از گلوم به زور در میومد گفتم : _ باهام چیکار دارین ؟ چی .... از من ..... میخواین ؟ ( بچه ها کسی که اومد تو همون کسیه که تهیونگ رو تهدید کرده بود ) & میبینم که ادمام زدنت ، حتما اعصابشونو خورد کردی . اومد سمتم و چشمام رو باز کرد ، ماسک زده بود پس نتونستم صورتشو ببینم ، یه صندلی برداشت و جلوی من نشست ._ باهام .... چیکار داری ؟ ولم کن برم . & نه نه ، میخوام زجر بکشی ، اصلا شاید کشتمت ، _ چی ؟ میخوای منو ..... بکشی ؟ وقتی گفت میخواد منو بکشه ، تمام بدنم لرزید . 😣
نه اینکه از مرگ بترسم ، فقط نمیخوام از پیش خانوادم و کوک برم 🥺. _ خواهش میکنم بزار برم ، خواهش میکنم منو نکش . & چی ؟ نکشمت ؟ وقتی خانوادم از پدرت خواهش کردن که اونا رو نکشه ، پدرت حرف گوش کرد . _ پدرم کی رو کشته ؟ 😨. & خانواده منو . _ برای چی ؟ & دیگه بیشتر از این نمیخواد بدونی . بلند شد و یه عالمه بنزین ریخت روی زمین ، وقتی داشت میرفت گفت : & توی جهنم بهت خوش بگذره . رفت بیرون و درو بست ، بلندشدم و رفتم سمت در ، در باز نمیشد ، هر چقدر صداش کردم که منو نکشه هیچی نگفت ، بعد چند دقیقه آتیش رو زیر پاهام حس کردم . از زبون کوک : فقط یکم دیگه مونده برسم ، رسیدم و دیدم کلبه آتیش گرفته .😨 رفتم سمت کلبه ، + اتتتتت ... اتتتت . _ کوک ... اومد....ی ... نجاتم بدی ؟ 🥺+ اره عشقم اومدم 🥺. درو نگاه کردم ، اما یه قفل خیلی سخت روی در بود . هر کاری کردم باز نشد . _ کوک ... باز نمیشه ... برو اونور تو هم الان آتیش میگیری . 😭 + نه الان میارمت بیرون . رفتم و یه میله پیدا کردم ، بازم باز نشد ، خواستم درو بشکنم که یکی منو پرت کرد اونور . افتادم زمین ، اما بلند شدم ، به سمت اون مرد رفتم و باهاش درگیر شدم ، خیلی زور داشت ، مرده رو انداختم زمین و چند تا زدم تو صورتش ، رفتم سمت در کلبه ، و دست ات رو گرفتم تا نترسه . + ات نترس الان میارمت بیرون .😢. _ کوک نمیشه ، منو ول کن ، خودتو نجات بده ...... کوکککککک مواظب باش 😨. برگشتم و دیدم که اون مرده داره میاد سمتم ، تا خواستم کاری کنم ، چاقو رو فرو کرد توی شکمم .😣😢.
_ نهههههههه کوکککککک 😭😭. چاقو رو از شکمم در اوردم . نمیتونستم از روی زمین بلند بشم . اومد سمتم و چند تا مشت زد توی صورتم .دیگه جون بلند شدن نداشتم . 😣. منو بلند کرد و به سمت صخره هول داد ، پام لیز خورد و از دره افتادم پایین ، تمام اون لحظه اخر رو به ات فکر میکردم ، که دیگه هیچی نفهمیدم و چشمام بسته شد . از زبون ات : فقط به کوک فکر میکردم که چیشد😭. اون مرد اومد سمت در و گفت : & دیگه کارش تموم شد ، اونم عین تو مرد ، وقتی گفت کوک مرد ، تمام دنیا روی سرم خراب شد ، _ نههههههههه تو دروغ میگی .😭😭😭. بعد چند دقیقه هیچی نفهمیدم و چشمام رفت روی هم . از زبون جیمین : رسیدیم اونجا ، اما خبری از کوک نبود ، کلبه هم کاملا سوخته بود و پودر شده بود . • باید زود تر میرسیدم 😢. پــــایــــان 🙃🖐🏻
قسمت اخرم تموم شد ، امیدوارم خوشتون اومده باشه . شاید توی عید فصل دوم رو هم نوشتم ، ولی اگه منتفی شد ، یه تست دربارش میذارم . ولی فعلا خداحافظ 🥰🖐🏻🙃😢
نظرتون رو درباره داستانم کامنت کنین ؟ ممنون خداحافظ 🙃🖐🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
افرین من از داستانای غمگین خوشم میاد🥲😐😂
عالیییی بود😁
خدایاااااಥ⌣ಥ💔
تا یه هفته این داستانو فراموش نمیکنم🥲💔
هقققق🥲💔
😭😭😭عالیییی بوددد
خیلی خیلی بدی چرا توی عیددددد من نمیتونم طاقت بیارم لطفا
عالی بود فصل دو رو بزار
اصلا چرا کوکی مرد هانننننننن
خو دیگه وقتی ات و کوک مردن دیگه چرا میخوای فصل ۲ رو بزاری و خیلییییییییییییی غمگین تمومش کروب
خب وقتی میخوام فصل دو رو بذارم یعنی کوک و ات نمیمیرن 😊🙃
واااایییییییییییی مرسیییییییییییییی هیلی خوبی
هضمش برام سخته 😐
چی شد یهو😯
خیلی غمگینه
حالا شاید تهیونگ اومده با سولی ا/ت رو نجات دادن