
آلیا قضیه رو گفت و بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودن گفتم خب جواب سوالتون،علیرضا وقتی بچه بوده پدر و مادرش رو توی تص.ادف از دست می.ده، از اونجایی که اون توی یه شهر دیگه زندگی میکرد کسی از وجود خانواده اون خبر نداشت برای همین اونو به یتیم خونه میفرستن اونجا به تنهایی یاد گرفت که عشق چیه دوست داشتن چطوریه بعد از چند سال پدربزرگم پیداش کرد و اونو پیش خودش آورد راستش من تا قبل از اول دبیرستان از وجودش بی اطلاع بودم یه روز پدربزرگ و علیرضا اومدن خونه ما من بیرون بودم وقتی برگشتم چشمم به علیرضا خورد و ما چشم تو چشم شدیم اون لحظه عاشقش شدم وقتی شنیدم چه اتفاقی براش افتاده خیلی ناراحت شدم برای همین فکر کردم معنی عشق رو نمیدونه پس رفتارمو باهاش سرد کردم ولی اون توی هر مناسبت یادم بود و برای تولدم بهترین کادو هارو هدیه میآورد و همونطور که میدونین توی سفر بهش رسیدم.آلیا گفت که اینطور...از دید علیرضا...رفتم دنبال مرینت دیدم کنار دوستاش نشسته رفتم پشت سرش آلیا و رز منو دیدن بهشون علامت دادم ساکت باشید چشم های مرینت رو گرفتم صدامو کلفت کردم و گفتم یا هر کاری میگم میکنی یا علیرضا رو میک.شم.گفت باشه هر کاری انجام میدم فقط به علیرضا آسی.ب نزنید خواهش میکنم.
حس کردم دستام داره خیس میشه وای خدای من نکنه داره گریه میکنه دستامو برداشتم کنارش نشستم و بغلش کردم گفتم عزیز من حالت خوبه؟گفت نه اصلا حالم خوب نیست. یه دستمو زیر زانوش و دست دیگرمو زیر کمر.ش بردم و بلندش کردم از بقیه خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین تمام مدت مرینت منو محکم گرفته بود و گریه میکرد گذاشتمش توی ماشین و رفتیم سمت خونشون عمو و زن عمو رفته بودن خرید بردمش توی اتاق و روی تخت نشوندمش هنوز داشت گریه میکرد روبروش ایستادم و گفتم مرینت یه سی.لی بهم بزن.گفت چرا؟گفتم چون این کارو باهات کردم.گفت نه من نمیزنم.گفتم مرینت بزن.گفت نه من نمیزنم.خودم یه سی.لی محکم به خودم زدم که جاش موند گفت بس کن علیرضا خواهش میکنم. گفتم تا گریه کردن رو تموم نکنی همینجوری میزنم.یکی دیگه زدم گفت علیرضا توروخدا بس کن.خواستم یکی دیگه بزنم که دستمو گرفت سرمو محکم به طرف خودش آورد و بغل کرد گفت ببین با خودت چیکار کردی.منم بغلش کردم و گفتم ببین من باهات چیکار کردم.بعد از چند دقیقه که توی بغل هم بودیم جدا شدیم و گفتم مرینت چرا گریه کردی؟گفت راستش من دیگه تحمل آسی.ب دیدن تورو ندارم برای همین گریه ام گرفت.
گفتم ببخشید عزیزم خب بیا بریم بیرون.گفت چیکار کنیم؟گفتم تا جبران کنم فقط لباس شنا و حوله یادت نره.گفت چرا؟گفتم میشه دیگه سوال نپرسی؟رفتیم ساحل و کلی خوش گذروندیم همون لحظه باد اومد و چون مرینت خیس بود و حوله داشت سردش شد من حولمو دورش کردم تا سردش نشه گفت ممنون ولی خودت چی؟گفتم نگران من نباش خوبم فقط میدونی اینو گرفته بودم برای روز تولدت ولی تصمیم گرفتم الان بهت بدم...از دید مرینت...یه پاکت بهم داد وقتی بازش کردم یه گردنبند خیلی قشنگ دیدم وای خدا خیلی قشنگ بود گفتم ممنونم علیرضا.و بغلش کردم گفتم کمکم میکنی بندازم گردنم؟گفت البته.وقتی انداختم گردنم گفت چقدر بهت میاد خوشگل بودی خوشگل تر شدی. من یکم سرخ شدم رفتیم خونه و خوابیدم،فردا تعطیل بود برای همین خیلی خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم علیرضا روی صندلی کنارم نشسته و سرشو روی میز گذاشته و خوابش برده بیدارش نکردم رفتم پایین دیدن پدر و مادرم خونه نیستن رفتم اتاقم علیرضا هنوز همونجوری خواب بود تا نشستم روی تخت بیدار شد گفت چه عجب بالاخره بیدار شدی.گفتم من رو میگی یا خودت؟گفت یه نگاه به ساعت بنداز الان ساعت ۳ ظهره من ساعت ۱۰ صبح اومدم اینجا چون نگرانت بودم،میدونی چند بار برات زنگ زدم ولی جواب ندادی.رفتم بغلش کردم دست گذاشتم روی قلبش دیدم داره تند تند میزنه با خودم گفتم بی.چاره راست میگه خیلی نگران شده.گفتم علیرضا اینم برای جبران نگرانیت.
لبشو بوسیدم اونم همراهیم کرد چند دقیقه گذشت اصلا دلم نمیخواست جدا بشیم چند دقیقه بعد جدا شدیم گفتم عزیزم من خیلی خسته ام.گفت آره منم همینطور عزیزم. همینجور که خوابیده بودیم بغلم کرد و گفت مرینت یکم بخواب.هر دو با هم خوابی.دیم،با صدای مادرم از خواب بیدار شدم گفت مرینت خیلی آروم از علیرضا جدا شو.بهش نگاه کردم دیدم توی خواب داره عرق میکنه و حسابی ترسیده از تخت دور شدم رفتم یه لیوان آب آوردم ریختم روش تا بیدار بشه وقتی بیدار شد به دور و ورش نگاه کرد بعد اومد منو بغل کرد گفتم علیرضا چیزی شده؟گفت نه چیزی نشده من باید برم.چند دقیقه از رفتن علیرضا گذشته بود که تصمیم گرفتم برم پیشش،رفتم خونشون ولی اونجا نبود داشتم فکر میکردم که صدای گریه از توی پارک به گوشم خورد رفتم دیدم علیرضاست،کنارش نشستم ولی متوجه نشد دستمو دور گردنش حلقه کردم وقتی بهم نگاه کرد تونستم ترس رو توی چهره اش ببینم گفتم علیرضای خوشگل من بهم بگو چی شده؟گفت خواب دیدم ویلگکس برگشته و زمین رو ناب.ود کرده و بدتر از همه تورو از دست دا.دم.گفتم عزیزم ویلگکس مرد.ه خیالت راحت.یکم وضعش بهتر شد دستشو گرفتم و بردم روی تاب اونو نشوندم و خودم روی پا.ش نشستم و بغلش کردم گفت مرینت اگه من تورو نداشتم چی میشد.گفتم حالا که منو داری عزیز دلم.
لبخندی زد و صورتشو بهم نزدیک کرد منظورشو فهمیدم آروم لب همو بوسیدیم.فردا رفتم مدرسه زنگ آخر معلم اومد گفت از فردا به مدت یک هفته تعطیله بخاطر کریسمس،بعد از تعطیلی آلیا اومد پیشم گفت مرینت این گردنبند جدیده؟گفتم آره دیروز علیرضا منو برد ساحل کلی خوش گذشت آخر سر که میخواستیم برگردیم اینو بهم داد گفت برای تولدت گرفتم ولی الان بهت میدم.گفت مرینت تعطیلات رو میخوای چیکار کنی؟گفتم نمیدونم راستش خیلی دوست دارم کار های علیرضا رو جبران کنم.گفت ولی اون یک قدم از تو جلوتره اوه ببین چه حل.ال زاده است.علیرضا اومد سمت ما گفت مرینت امروز خوب بود؟گفتم آره.گفت کیفت رو بده بیارم خسته ای.گفتم ممنونم.میدونستم وقتی علیرضا میخواد به یکی کمک کنه اگه درخواستش رو قبول نکنی ناراحت میشه یه فکری به سرم زد خودمو گیج و بی حال نشون دادم خواستم خودم رو بندازم که علیرضا دستمو گرفت و منو انداخت تو بغل خودش گفتم علیرضا من خیلی خسته ام نمیتونم تکون بخورم.گفت قربونت برم پس من اینجا چیکاره هستم.سرم رو بوسید و بلندم کرد سوار ماشین شدیم و گفتم علیرضا دوست دارم.گفت میدونی که من.گفتم آره میدونم تو منو بیشتر دوست داری ولی اینبار من بیشتر دوست دارم.خندید و حرکت کردیم من پیاده شدم و علیرضا رفت در رو باز کردم کسی خونه نبود احساس ترس داشتم خیلی میترسیدم یهو به صدایی از آشپز خونه اومد خیلی ترسیدم برای علیرضا زنگ زدم بهش گفتم اونم گفت الان خودمو میرسونم.وقتی اومد پشتش قایم شدم گفتم توی آشپزخونه است.علیرضا رفت لامپ رو روشن کرد که یه موش رو دیدیم گفت مرینت آروم باش عزیزم فقط یه موشه گفتم علیرضا تو که نمیخوای من رو بخاطر ترسیدن از موش مسخره کنی درسته؟گفت چرا باید مسخره ات کنم؟گفتم چون همیشه پسرا دخترای ترسو رو مسخره میکنن.باز چهره اش مثل موقعی شد که بهش تهمت زده بودم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
های هانی✋
🖤ما گروه بلک پینک هستیم 💗
🧚🏻♀ما از ۴ دختر کیوت تشکیل شدیم💝
لالیسا مانوبان💘
جنی کیم⚡️
کیم جیسو🎤
پارک رزی💐
😊به فنامون میگیم بلینک 😉به معنی چشمک
🌹دوست داریم تو هم بلینک بشی😄
فنمون میشی🤔🤔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
من واقعا برای تبلیغ معذرت میخوام
ناراحت شدی بگو پاک کنم🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
خب چیکار میکنی سازنده
هیچی،بعدشم منو علیرضا صدا کن راحت تریم
باشه گفتم شاید بخوای به یک اسم دیگه صداتو بزنم علی رضا
عالی دنبالی دنبال کن
🥰
های^^🍦
میدونستید یه کافه تاسیس شده؟🥤
اصمش کافه رویا هس!😽🍰
حتما تشریف بیارین 😐👌🏻
-مدیر کافه