
سلااام:)) بالاخره این داستان رو هم گذاشتمಥ_ಥ امیدوارم دوستش داشته باشید ، و در ضمن تولد جی هوپ هم پیشاپیش مبارک باشهه:)))💛✨
حق با من بود به زودی چندین نفر توی همین ساختمون میمردند و بعید نبود که تک یون هم یکی از اون ها باشه!...وقت انتخاب کارش بود طبق برنامه ای که بقیه ی سلول ها داشتند باید پیش میرفتیم باید مکمل هم میشدیم... & خیلی خب من جاسازی میکنم تو هم کارای دیگه رو بکن _به من دستور میدی؟ چقدر پررو شدی! بزار ازت بپرسم به نظرت دوخت و دوز چطوره؟ & خسته کننده! _ پس خودت انجامش میدی به منم ربطی نداره که بلدی یا نه یکی از نگهبان های اونجا وسایل رو برای تک یون آماده کرد و اون هم بعد از چند بار تلاش کردن یاد گرفت چطور باهاشون کار کنه ، خیلی دقیق و با تسلط اینکار رو انجام میداد طوری که دلم میخواست منم امتحان کنم و بهش نشون بدم من ازش بهترم! سر همین هم انجامش دادم و با قدرت سوزن توی دستم فرو رفت ، درد زیادی نداشت و به نظرم چیز خاصی نبود اما از واکنش اون پسر ابله اصلا خوشم نیومد! دستم رو گرفت و با نگاه عجیبی بهش نگاه کرد &خیلی دست و پا چلفتی ای! نمیتونی یکم حواس خودتو جمع کنی؟ نمیبینی اینجا پر از مواد آلودست با هر زخمی که روی پوستت ایجاد بشه راه ورود عفونت رو به بدن خودت باز میکنی حالا هر چقدرم که کوچیک باشه ، پس کاری که بلد نیستی رو انجام نده با اون یه دستم که آزاد بود به موهاش چنگی زدم و سرش رو بالا آوردم _ به تو چه؟ تو مسئول من نیستی اینم که من چه غلطی میکنم به خودم مربوطه پس بی خودی نگران بودن و این مسخره بازی ها رو بزار کنار که ازشون متنفرم
& من فقط برای این گفتم که زنده بیرون اومدن من از اینجا به عهده ی تو عه که توی این مخمصه انداختیم پس مسئولیتش رو بپذیر و جفتمون رو نجات بده ... توی مدت زمان کوتاهی بهترین عملکرد رو داشتیم و همش به لطف من بود حالا دیگه کنترل کل کارگاه تقریبا به دست من بود و تمام سعیمو میکردم که تاثیر مثبتی بزارم که نظر اون دو گیو احمق رو به خودم بیشتر جلب کنم،،، توی این مدت زمان حدودا یه هفته ای خیلی تغییر کردیم البته از لحاظ ظاهری مخصوصا تک یون ، صورت استخونیش خیلی لاغر شده بود چون چیزی نمیخورد تا بتونه بیشتر کار کنه و از طرفی شرایط روحی ای هم که بهش تحمیل شده بود به روند ضعیف شدنش سرعت میبخشید ، من هم دچار بدن درد های شدید شده بودم اما مهم این بود که هر دومون هنوز زنده بودیم،،، دو گیو دوباره برای بازدید به کارگاه اومد ، از پیشرفت قابل توجه میزان جاسازی و آماده کردن محصول به حیرت اومده بود و خودش هم خیلی خوب میدونست که همش رو مدیون منه، حو حق با من بود به زودی چندین نفر توی هین مسخره بازی ها رو بزار کنار که ازشون متنفرمالی ساعت شش عصر بود که اعلام کردند میتونیم تنها وعده ی غذایی روز رو بخوریم و برای این امر دو گیو من رو به پیش خودش دعوت کرد، باز هم از اتاق های زیادی گذر کردیم تا به اون جا رسیدیم ، فضای کوچیکی بود ولی توش انواع غذا ها آماده شده بود
مثل ندیده ها رفتار نکردم و کلاس هم نزاشتم خیلی ساده و معمولی شروع کردم و به خوردن و بعد از پایانش دو گیو بالاخره چیزی که تمام مدت برای گفتتش صبر کرده بود رو به زبون آورد : تغییر موقعیت میخوای؟ _منظورتون دقیقا چیه؟ ~ قبلا هم گفتم شرایط کار توی کارگاه سخته و خودت هم تجربش کردی و از اونجایی که خیلی بهم کمک کردی اگه بخوای میتونی از این جهنم نجات پیدا کنی و بیای توی خونم کار کنی، از اون پسره جدا میشی اما به این که همچین چهره ی زیبایی اینجا نابود بشه می ارزه مگه نه؟ و دستش رو به سمت صورتم آورد ، من هم بدون فکر لبخند کجی زدم و گفتم: فکر نکنم بدم بیاد که اونجا باشم ~ به عنوان پاسخ مثبت در نظر میگیرمش به سمت در اتاق رفت و همونطور که پشتش به من بود گفت : پس برای چند روز آینده آماده باش ،و رفت ،،، بعد از تموم شدن تایم غذاخوری بر خلاف میلم قضیه رو برای تک یون گفتم تا اون هم آمادگیش رو داشته باشه،،، _ احتمالا وقتی من اونجام تو رو با یه دختر دیگه هم اتاقی کنند یا شاید هم سعی کنند از بین ببرنت باید حواست باشه که لو نری حتی اگه تو بدترین شرایط بودی، به کسی نزدیک نشو به هیچ عنوان چون به تو اعتمادی نیست انگاری از شنیدن این حرفا خوشش میومد، اینکه بهش بگم به بقیه نزدیک نشه موجب احساس خوبش شده بود؟ به هر حال مهم نبود برداشت اون از حرفای من چیه چون اون چیزی جز یه بیمار روانی نبود...
به معمولی ترین حالت ممکن به خونه ی دو گیو انتقال پیدا کردم، توی قسمت های متروکه ی شهر بود ، و توی اون خیابون کلا ۴ تا خونه بود که توی فاصله های زیادی از هم قرار داشتند ،، ماشین به سمت کوچک ترین خونه رفت و جلوی اون متوقف شد ، طراحی خونه کاملا ساده بود و حتی به نظر میرسید که قدیمی و بعضی قسمت هاش تخریب شدست، وارد فضای اصلی خونه شدیم ، داخلش خیلی بزرگتر از بیرون بود! سه طبقه زیرزمین داشت و مساحت اون زیرزمین ها مستطیلی بود که گوشه هاش رو اون ۴ خونه تشکیل میدادند و همه ی اونا از طریق زیرزمین ها بهم راه داشتند و کل اونجا پر بود از دخترای جوونی که به عنوان خدمتکار مشغول بودند ، توی نگاه اول نسبت به کارگاه در ظاهر فضای خیلی سالم تری داشت! یکی از اون دختر ها با دستور دو گیو من رو به سمت اتاقی راهنمایی کرد ، هر چقدر سعی کردم توی طول مسیر باهاش صحبت کنم چیزی نمی گفت و بعد با توجه به چیزی که روی کاغذ برام نوشت متوجه شدم که اون بعد از اومدن به اینجا دیگه قادر به صحبت کردن نبوده:)!،،،، اتاقم هم ویژگی خاصی نداشت ولی نسبت به چیزی که از اتاق های سایر خدمتکار ها دیده بودم متفاوت بود یا بهتره بگم در واقع خیلی باکلاس تر بود ،،، اوضاع خواب و اتاق اون ها خیلی بهتر از کارگاه نبود! یه سالن بزرگ با کف چوبی ، همشون اونجا میخوابیدند و فرق اصلیشون با بچه های کارگاه یه بالشت بود که بتونند سرشون رو روش بزارن
به محض اینکه توی اتاق تنها شدم خودم رو روی تخت رها کردم بعد از مدت ها خوابیدن روی یه تخت، احساس خیلی خوبی داشت و البته اصلا عذاب وجدان نداشتم که من از الان میتونم روی تخت باشم ولی بقیشون توی بدترین شرایط اند ، فقط دراز کشیدم و شروع کردم به تفسیر موقعیت ، کاملا مشخص بود که من به عنوان یه خدمتکار عادی به اینجا آورده نشدم چیزی که دو گیو از من می خواست و انتظار داشت یه چیزی فراتر از این بود وگرنه دلیلی برای اینکه اینطور بهم توجه کنه وجود نداشت! اما همون روز عصر قضیه روشن شد ، اون میخواست از من به عنوان معاون ، مشاور یا همچین چیزی استفاده کنه... البته که فقط همین نبود اون مقاصد دیگه ای هم داشت اما اولین چیزی که مطرح کرد این مسئله بود... همچنان به تظاهر ادامه می دادم اما اینبار به نفع خودم ، من انقدری باهوش بودم که قبل از اومدن به این خونه مقداری از اون مواد رو همراه با خودم بیارم! و ازشون استفاده کردم،،، طی دو هفته که با دو گیو سر یک میز برای مشاوره و مطرح کردن بعضی مسائل غذا میخوردیم اون رو معتاد کردم اما اول به عنوان یه بیماری بروز کرد از همین جهت هم اختیار کلیه ی امور اونجا به دست خودم افتاد و اونموقع بود که تمام اطلاعاتی که وجود داشت رو تخلیه کردم ، اموال زیادی بود که دو گیو به نام خودش در آورده بود و علاوه بر اون آدم های زیادی زیر دستش کار می کردند ، پرونده ی نوع مرگ هر کدوم از دانش آموز ها رو نگه داشته بود و خیلی چیزای دیگه که اطلاعات واقعا با ارزشی بودند اما یکیشون توجه من رو بیشتر از همه جلب میکرد و اون دلیل و توجیه این حد از اختلاف اون با تک یون بود!...
بحث اونا برمیگشت به ارث و میراث ، یکی از همون کلیشه هایی که آدم رو به مرز دیوانگی و انجام کار های عجیب وادار میکنه!، تکیون یکی از فامیل های دور دو گیو بوده که طبق قانون، ارث اصلی خانواده باید به اون تعلق میگرفته اما دو گیو همه چیز رو عوض میکنه تا به نفع خودش باشه، پدر و مادر تک یون رو از بین میبره و خود اون رو یه جایی گم و گور میکنه و توقع نداشته که اون رو توی مدرسه ای که خودش ساخته ببینه! اما سوال اصلی این بود که چرا سعی نکرد خود تک یون رو بکشه و فقط اون رو زجر میداده؟ ساعتی روی این مسئله فکر کردم تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که از خودش بپرسم ،،، وارد اتاقش شدم ، مریض و رنجور بود و التماس می کرد که دارویی که نیاز داره رو بهش بدم ، با اینکه احمق بود اما فهمید که کار من بوده و همین باعث میشد بیشتر مطیعم باشه بسته ی کوچیکی که توی دستم بود رو به سمتش پرت کردم و اون هم شروع کرد به استفاده ، وقتی حالت سرخوشی گرفت شروع کردم به پرسیدن سوالم... بالای سرش ایستادم و قاطعانه پرسیدم _ چرا تک یون رو نکشتی؟ خنده ی عصبیش بلند شد ~ دیدن اینکه با چه بدبختی ای زندگی میکنه و داره نابود میشه بهم احساس خوشبختی میده ازش لذت میبرم! و بلند تر خندید ، منم همراهیش کردم و با تمام وجودم خندیدم و بهش نزدیک تر شدم ، صدای خنده هام جاش رو به گره ی بین ابرو هام داد ، یقه ی لباسش رو گرفتم
_ که اینطور.. پس لذت میبری!...خوبه خوبه...راستی بزار ببینم تو منو میشناسی؟ خنده هاش هنوز ادامه داشت ~ آره..هه... معلومه که میشناسم!! پوزخندی زدم _نه! هنوز نمیشناسی، بزار با کیم میچین آشنات کنم:)! کشی که دور موهام بود رو باز کردم و کار مورد علاقم رو آغاز و به بدترین شکل ممکن کارش رو تموم کردم ، توی اون لحظات تنها حسی که داشتم فقط و فقط شادی بود! بعد از تموم شدن کارم همه چیز رو جوری چیدم که به نظر برسه به خاطر بیماریش خون بالا آورده و مرده و با بازیگری فوق العادم این چیز غیر قابل باوری نبود،،، دوران دو گیو تموم شد و رسما کل اون دارایی ها متعلق به من و سازمان بود و حالا به بهونه ی بازدید از کارگاه قرار بود به اون سر بزنم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی❤
ممنونممممممم:)))☁️❤️
هوم....به نظرم دارک باشه....به سیاهی شب مود ملایم و ارامش بخشی داره پس این دارک باشه تنوع شه😂🤝🏽🧃
اووومم خوبهه به نظر خودم هم که اینو با سبک متفاوت بنویسم مرسییییی که نظرت رو گفتیಥ‿ಥ💛✨
کجایی؟!جوابکسیمکندادی؟!اتفاقیافتاده؟!
همینجا ام:) نه اتفاقی نیفتاده درسامون یکم دوباره حجیم شده برای همین نیومدم مرسی که اهمیت دادی برام با ارزشه اینکه بدونم نبودنم برای کسی مهمه:)♥️💗
ها راسی بلوسان بلخره بخش دوم هاش رو منتشر کرد🥲
عاخااااا
من میخام بهش پیام بدمممم😭😂ولی تو نماشا نمت اکانت بسازم
ارههه دیدمششಥ_ಥ
چرااا🥲💔
واو
آفرین دخمل خوبم😂من نبودم خیلی پارت ها منتشر شده
خدوندا من یادم نره آغوشی میان آشوب رو بخونم🥲خودت شده یادم بنداز
چون این روزا خیلی سرم شلوغه
😂 اره یه مدت نبودی❤️
خداوندا خودت کمک کن🥲😂
من راستش روم نمیشه😐😂💗
پستمتوویورسترند14امشدهبوود😭😫😂💕
اوووووو خیلی خوبهههههه تبریککککککک:)))))💕🦋
تبریککککک💜
واسهتولدجیهوپتوویورس1پصتگذاشتمک273تالایکخوردو154تاکامنت@-@💕
وااااوووو تبریککک میگمممن چه شانس خوبی داریییಥ‿ಥ💛💚💙
میدی بامزه و امید بخش بودن جی هوپ و
اوومنخیلیباجیهوپفرقمیکنمونمیشهحرفهاموامیدتقلیکرد-!
امادوستدارمکاینطوربنظربیام-!💕
شاید عینا شبیه اون نباشی اما خب حسی که حرفات میدند انگیزه ای که به من میده حداقل مثل یه امید میمونه که رغبت انجام اونکار رو توی آدم تقویت میکنه برای همین به نظرم شبیهشی:)💕
حصلمسررف😐😂
htt💜ps://nazarb💜azi.com/164💜49943💜810405
خوشحالمشمنظرتوبگی😂😐
باشه حتماಥ‿ಥ😂❤️
بریمسعول😂🏃♀️
واایویهوپ؟!ಥ‿ಥ💕چیباعثشدهکاینطوربنظربیام؟ಥ‿ಥ
کلا همچین وایب و حسی رو میدی بامزه و امید بخش بودن جی هوپ و مود بودن و در عین حال دوست داشتنی بودن تهیونگ رو به نظرم داری🥲😂✨
خیلیخوشحالمکردی-!💕
باعث افتخاره:)💗
خداچراتهیونگ؟چراالآن؟؟؟💔
اع الان دیدم نظرم منتشر نشده بود-_-
گفتم که
تهیونگ قویه و مطمئنا خیلی زود از پسش برمیاد ما هم باید سعی کنیم قوی باشیم تا بتونیم بهشون انرژی بدیم و حمایتشون کنیم تا هر کدوم که بیمار شدند زودتر بتونن سلامتیشون رو به دست بیارن:)💛✨