
سابین : مرینت بیا بریم ایستگاه قطار داره دیر میشه. مرینت : چشم مامان 😞 خداحافظ اتاق صورتی خوشگلم و در اتاقم رو باز کردم و بستم و سوار ماشین شدم و رفتیم به سمت ایستگاه قطار وقتی رسیدیم ادرینو دیدم ادرین : یهو مرینت رو دیدم دویدم رفتم کنارش و گفتم مرینت تو داری میری مرینت: ارهههه و پریدم بغلش و گفتم دلم برات تنگ میشه اما باز هم می تونیم با تماس همو ببینیم ادرین : اوه منظورت تماس تصویریه مرینت : اره همون .....ها ....من باید برم ادرین : مرینت بیا این یه دستبنده هروقت دلت برام تنگ شد اینو و نگاه کن مرینت : ممنونم ادرین و رفتم سوار قطار شدم و تا وقتی که خیلی دور شدیم داشتیم عمو نگاه می کردیم
( دوازده و خورده ای سال بعد) سابین : مرینت پاشو صبح شده مرینت : آآآآآآآآ مامان بزار ۵ دقیقه دیگه بخوابم سابین : مرینت پاشو ساعت ۱۲ هستش مرینت : دوازده .....دوازده ....ها چی ساعت دوازده هستش و من هنوز خوابم سابین : مرینت پاشو برو مغازه یکم سبزیجات بخر بیا این لیست رو می زارم رو میز مرینت : اومدم رفتم از پله ها پایین و لیست رو خوندم و رفتم به سمت در. سابین : مرینت با پیژامه 😐 مرینت : وایییییی خدا و رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم به سمت فروشگاه و خرید هارو انجام دادم و موقع برگشتن به خونه برای خودم یه آدامش خریدم و رفتم به سمت خونه که یهو در باز شد مارک بود از ترسم آدامس ترکید و صورتم آدامسی شده بودم مارک : اجی چه بامزه شدی مرینت : اولا سلام دوما مگه بهت یاد ندادن ادمو و زهره ترک نکنی 😐 مارک : ببخشید اجی اما دیرم شده باید برم شرکت خداحافظ مرینت : این مارک هم خوب بلده از اشتباهاتش فرار کنه و رفتم داخل سابین: مرسی عزیزم راستی امروز اخرین روزه که تو المانیم مرینت : اره خودم میدونم. سابین : خوشحال نیستی می تونی دوباره ادرینو ببینی مرینت : ادرین ؟ سابین : همون دوست دوران بچگیت دیگه مرینت : نه به احتمال خیلی زیاد منو یادش رفته سابین : شایدم نه مرینت : من می رم اتاقم و وسایلم رو برای فردا بردارم سابین : باشه مرینت : رفتم اتاقم و در رو بستم و با خودم گفتم چطور ممکنه منو یادش بیاد گرچه من واقعا دوستش داشتم اما هیچ قیافش رو یادم نیست اخه بعد چند هفته باهم دیگه ارتباط نداشتیم لوسی : میو میو ( مثلا صدای گربست 😂) مرینت : اوه کوچولو تو اینجایی بیا پیشم می بینی ما فردا میریم پاریس ( فلش بک به وقتی که مرینت اینا رسیدن المان و الان رفتن خونشون ) مرینت : هاه حوصلم سر رفته ها اون گربه اونجا چش شده رفتم دیدم بیچاره زخمی شده بلندش کردم و بردمش خونه و بامامانم پاشو پانسمان کردیم و براش یه جا درست کردیم بعد یک ماه پاهاش خوب شد از اون روز به بعد اون موند پیش من و اسمش رو گذاشتم لوسی ( پایان فلش بک)

مرینت: یهو چشمم یه کیف بچگیم افتاد توش پر وسیله بود کیف رو برگردوندم وسیله هاش رو ریختم رو میزم یهو چشمم به یه دستبند افتاد ها این دستبندیه که ادرین بهم داده و انداختمش تو دستم و رفتم که به مامانم کمک کنم ( فردا ) مرینت : زود از خواب پاشدم وصبحونمو با بقیه خوردم و رفتم اتاقم و چمدونم رو برداشتم و لباس هم یه پیرهن صوتی پوشیدم که اشتین داشت و شنلش هم انداختم روش ( عکس اسلاید ) و دویدم و رفتم پایین همه باهم رفتیم به سمت ایستگاه و سوار قطار شدیم منو مارک کنار هم نشستیم و مامان و بابا هم پیش هم و سرمو بردم تو گوشیم بعد چند دقیقه گوشیمو کنار گذاشتم و پلگ هام سنگین شد و دیگه نفهمیدم چی شد ................ وقتی پاشدم رسیده بودیم هوا خیلی خوب بود و نسیم ملایم اول پاییز میومد لوسی رو بغل کردم و رفتیم به سمت ماشین شخصیمون و رفتیم دم در عمارتمون رفتیم داخل و رفتم تو اتاقم چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود و شروع کردم به چیدن وسیله هام تو اتاقم ...........هوف کارم تموم شد اتاقم عین دست گل شده بود ولی خودم عین خاک تو باغچه با خودم گفتم برم حموم ....بعد نیم ساعت .......اه چه مزه می ده وقتی تمیز می شی و موهام رو خشک کردم و دم اسبی بستم و یه تیشرت زرد و یه شلوار نارنجی خونگی پوشیدم و رفتم پایین و گفتم مامان من یه ماه دیگه میرم دانشگاه سابین : ام تقریبا دوهفته دیگه میری سال اول دانشگاه مرینت : مامان دانشگاه چند سال داره برای لیسانس. سابین :۴ سال مرینت : چه زیاد و نشستم رو مبل و لوسی اومد بغلم یه ذره باهاش بازی کردم و بهش غذا دادم و
مرینت : رفتم تو حیاط یه ذره رو تاب خوابیدم و بازی کردم که دیدم مارک از سرکار برگشته دویدم رفتم پیشش و گفتم داداشی مارک : سلام اجی مرینت : همو ب.غ.ل کردیم سابین : مارک میشه بیای کمک کنی مارک : باشه بزار لباسم رو عوض کنم ....خب چیکار کنم سابین : بیا این هویج و پیاز هارو خورد کن مارک : باشه مامان. سابین : مرینت تو هم این لباس هارو ببر خشکشویی مرینت : باشه ( راستی عمارت خدمتکار هم داره ولی اونا مشغول کارهای دیگه هستن ولی گهگداری مرینت و مارک هم کمک می کنن و اینکه سابین خودش ناهار و شام درست میکنه چون خودش دوست داره) مرینت : خواستم برم لباس های خودممم بیارم وقتی اوردمشون از پله سر خوردم و افتادم تو سبد لباسا ای خدا که یکی از خدامتکارا اومد و گفت خدامتکار : حالتون خوبه خانم مرینت : ممنونم بله و کمکم کرد لباسا رو جمع کردم و بردمشون خشکشویی و انداختمشون رو ماشین لباس شویی و اودم از خشکشویی بیرون و باخودم گفتم یه ذره برم بیرون و رفتم تو اتاقم یه شلوار جین با هودی بنفش پوشیذم و رفتم بیرون سر راه یه نمایش شو دیدم با خودم گفتم برم یه بلیط بخرم چون چند سالیه به طراحی علاقه مند شدم بلیط گرفتم و رفتم داخل که دیدم این نمایش ماله گابریل اگراسته و یه پسر اومد اسمش ادرین بود نه این همونه این همون دوست بچگیمه ولی نمی شد برم اونجا
مرینت: بعد از شو همه برای مصاحبه رفتن منم رفتم نزدیک که بدون اینکه منو نگاه کنه از کنارم رد شد ایندفعه رفتم جلوش که به هم خوردیم و بلند شد و دستمو و گرفت و گفت مراقب خودتون باشین خانم محترم اینجا مهد کودک نیست که همونطوری جلو ادم ظاهر میشین کتش رو تکوند و رفت با خودم گفتم این ادرین نیست ادرین همیشه قلب مهربونی داشته و هیچ وقت اینقدر سرد نبوده حتما یه اشتباهی شده و رفتم از نمایش شو بیرون و رسیدم به یه شرکت اون شرکت اگراست برترین شرکت طراحی مد خوبه که منم برم توش یه کارمند طراحی مد بشم اره فردا حتما میرم و رفتم به سمت برج ایفل و رسیدم و رفتم طبقه بالاش وقتی رسیدم یه نسیم پاییزی اومد اومد دیگه کم مونده بود که پاییز بشه

گه شماره ندارین خودتون اخر شمارهی مامان یا باباتون رو بزارین راستی برو بعدی شرایط پارت بعد رو بگم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یه دکتری در جنگل چسبید بهم و گفت عزیزمی
یا خدا
چی گفتم
+17 سال
یه دکتری تو ح.م.و.م چسبید بهم ...
وای خاک به سرم
نبینید +۱۸ شد 😂😂😂😐😐😐
یه پیرزن تو استخر بهم گفت جوون🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
دیگه همین کم مونده 😐😐
نفر بعدی تو تاریکی گفت میخوامت😂😂😂😂
یه پیر مرد تو مطب بهم گفت جیگر منیತ_ʖತ
ج چ؛ قصاب محل تو تاریکی بهم امپول زد.....
به دیوانه تو اتاق خواب بهم گفت تو مال منی
صحنه +۱۸شد🤣🤣
مال منم ولی من پیرمرد تو اتاق خواب بهم گفت تو مال منی😑😑
چالش : یه دیوانه تو پارتی گفت میخوامت😂😂
ج.چ : بقال محل پشت درخت چسبید بهم 😐
عالی
چالش:یه دکتری توپارتی چسبید بهم
جرررر😂😂😂