نوادگان میراکلس20

ماریا:آییییییییییییی(بیهوش میشه الان)وقتی بیدار شدم دیدم رو مبل افتادم تو حالت قهرمانی بعد یادم اومد چجوری ضربه خوردم بعد دیدم مامانم با بابام اومدن بغلم کردن گفتن خوبی چیزیت نشد گفتم نه چیزیم نشد ولی کی منو آورد خونه؟ گفتن عقاب(کوتاه شدش)گفتم اون منو آورد خونه! چرا اون منو آورد چرا شما نیوردین گفتن شروره جلومونو گرفته گفتم من میرم بخوابم گفتن خوبی گفتم آره فقط خوابم میاد بعد رفتم اتاقم خوابم نمی برد همش تو زهنم بود نمیتونستم بیرونش کنم فکر به عقابو نیم ساعت گذشت که مامانم اومد بعد خودمو زدم به خواب بعد رفت بعد دیگه بلند شدم برم شامم رو بخورم شامو خوردم بعد یه کم فیلم دیدیم با مامان بابام بعد رفتم خوابیدم صبح بلند شدم

رفتم پایین صبحونه بخورم بعد صبحونه باید میرفتیم گردش بعدشم تمرین و... بعد گردش رفتیم تمرین که دیدم عقاب هم اومده سعی میکردم نرم سمتش چون اینجور که بوش میاد عاشقش شدم و مثل مامانم به پته پته میوفتم امروز چشم عقاب داشت با بابام تمرین میکردم منم با مامانم تمرین میکردم در حال تمرین بودیم که پام لیز خورد عقب عقبی رفتم داشتم میوفتادم که یه نفر گرفت منو برگشتم دیدم عقاب بود از پشت افتاده بودم رو کمرش همینطور داشت نگام میکردم سریع به خودم اومدم قرمز شده بودم شبیه آلبالو🍒🍒بعد ده بیست دقیقه تمرین تموم شد که ریناروژ اومد پیش مامانم یکم حرف زدن که یهو

که ریناروژ اروم گفت یه جوری که من نشنوم(ولی شنیدی)گفت فکر کنم یه نفر عاشق شده مامانم اروم گفت چی میگی من ازدواج کردما بعد ریناروژ گفت تو رو نمیگم که دخترتو میگم گفت چی میگی گفت میگم ماریا عاشق شده مامانم گفت شما که پرفسور تشخیص عشق هستین بگو ببینم عاشق کی شده گفت معلومه دیگه عاشق عقاب شده مامانم گفت نه بابا این دوتا اصلا از هم خوششونم نمیاد همین دیروز ماریا بهوش که اومد می گفت چرا ما نجاتش ندادیم عقاب نجاتش داده این چیزا دیگه ریناروژ گفت پس چرا امروز این همه از عقاب فاصله گرفته بود و تا بهش خورد شده بود مثل آلبالو مامانم گفت چمیدونم حتما خجالت کشیده دیگه گفت این حرف منطقی هست ولی خوب رفتارش یکم عجیبه امکانش زیاده که عاشق شده باشه حواست باشه شکست عشقی نخوره و گرنه همون حسی که تو داشتی بهش دست میده مامانم گفت حواسم هست تو نگران نباش

خوب بچه از این به بعد داستان یکم عاشقانه میشه تا بعدی خدافظ لطفا تا آخر برو که بازدید بخوره