زندکی زیباست ۱

سلام من ( لورین ) هست مادرم معلم و پدرم کارمند هست واسه همین خیلی وقت ها تو خونه تنهام من ۱۹ سالمه دانشگاه میرم و قدم ۱۶۵ هست دوست صمیمی کتی هست و پسر مورد علاقه ( هنری) هست راستی من یه خونه دار فوق العاده ام عین نویسنده داستان

یه روز که از دانشگاه بر می گشتم هنری رو دیدم رفتم پیشش اون گفت:« سلام لورین اینجا چیکار میکنی؟؟؟» گفتم :« سلام هنری هیچ چی داشتم میرفتم خونه که تو رو دیدم اومدم بهت سلامی بکنم فعلا بای »گفت « بای » من عاشق هنری هستم ولی نمی تونم اینو بهش بگم اولین باری که همو دیدم تو دانشگاه بود اون از یه شهر دیگه میومد اول سال بود تازه ۲ هفته بود که دانشگاه باز شده بود که استادمون گفت یه نفر میخواد بیاد که یهو دیدم یه پسره بعد خانوم گفت بیاد کنار دستی من😯😯 باهاش یه خورده حرف زدم و از از اونجا بود که باهام آشنا شدیم و هنوزم بقل دستیم هست

ببخشید که وسط داستان یهو پریدن ولی من کاری کردم که اورین یه پارته از دواج کنه چون نمیدونستم باید چندتا پارت و متن بنویسم تا ازدواج کنه

من دیدم پدرم اومد بهش گفتم سلام پدر جان خسته نباشید گفت سلامت باشی گلم

میریم سه سال بعد

از زبان لورین من و هنری با هم ازدواج کردیم و از این به بعد میخواهیم هیچ وقت همو تنها نذاریم

هنری تازه از سر کار برگشته بود اومد و منم گفتم سلام عزیزم خوبی گفت سلام عشقم خوبم گفتم خوب شد که خوبی بیا این آبمیوه رو بخور که باهات کار دارم آبمیوه اش رو خورد و من هم م ضوع رو بهش گفتم گفتم که.........

خوب کامنت مبدید ؟؟؟! تا ۳ کامنت پارت بعد مینویسم

بای گلام

نظر بدید