امیدارم داستان رو دوست داشته باشین . 🥰. اینم پارت ۴ . لطفا فالو و لایک کنین ، و همینطور کامنت بزارین .
آنچه گذشت : باشه توی مرکز خرید میبینمت .
ادامه : از زبون ات : خیلی خوشحال بودم که میخوام با سولی برم خرید اخه خیلی وقت بود با هم نرفتیم بیرون . لباسمو پوشیدم (لباس ات ) و به سمت مرکز خرید رفتم ، بعد از نیم ساعت رسیدم اونجا ، به سولی زنگ زدم که ببینم کجاست . _ سولیی کجایی؟😕 * من هنوز نرسیدم ، تو کجایی ؟ _ من رسیدم ، پس صبر میکنم تا بیای . * باشه ، خودمو زود میرسونم مگس عجول 😁. _ هی چند بار بگم دیگه نگو خنگ من . 🙃* باشه باشه . گوشی رو قطع کردم ،رفتم روی صندلی توی فضای باز نشستم تا بیاد ،داشتم دور و ورم رو نگاه میکردم که چشمم به یه بستنی فروشی افتاد.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
زبونم بند اومد از بس زیبا بود
عالیییییییییییییییی پارت بعدییییییییییی
راستی داستانای منم بخونین ممنون میشم
اگه میشه ادامه داستانت رو بزاری من عاشقشم♥🥰😘
خیلی خوبه که دوست دارین داستانمو . 🫐🤗 فردا میزارم .
فالویی عزیزم داستانت قشنگه
ممنون 🫐 . لطفا حمایتم کن 😄🖐🏻. لایک هم بکن ، تا بهم انرژی بدی . 🤗
بله عزیزم لایک هم کرده بودم 💚💚