بازم منم 🙌🙌🙌 چقدر فعال شدم من
از زبان یونگی : ... اینسوک : بابا که همیشه با تو مهربون بود . یونگی : شاید باور نکنی ولی همه ی این محبت ها الکیه و خب من دلم نمیخواد فعلا راجع بهش حرف بزنم . اینسوک : ... باشه . دلم نمیخواست فعلا راجع به این قضیه چیزی به اینسوک بگم ، چون قطعا اون کاری میکرد که کل داستان رو تعریف کنم و خب ... اون موقع همه چی بهم میریخت 💔 ( فلش بک ، ۱۲ سال قبل ) بازم از زبان یونگی : خب شاید فکر کنید زوده و من هنوز متوجه نمیشم و ... ولی نه ، من مطمئنم که عاشق اینسوک شده بودم . درسته به اسم برادرش بودم ولی حتی فامیلی های ما یکی نبود . دلم میخواست بهش بگم ، فرقی نمیکرد جوابش چی باشه . ولی ... من دلم نمیخواست به این زودی جواب منفی بگیرم ، اون تقریبا ازم متنفره . اول ... اول باید به بابا بگم ، آره چون اون موقع مطمئن میشم و دیگه ترسی از مخالفت بابا و مامان ندارم ، مامان میدونه و خب مشکلی باهاش نداره . رفتم و در اتاق بابا رو زدم .
یونگی : اممم ، سلام بابا . یونجون : سلام ، اتفاقی افتاده یونگی ؟ رنگت پریده . یونگی : خب ... چیزه ... یعنی ، نه ... ولی اومدم بهتون یه چیزی بگم . یونجون : گوش میکنم . یونگی : بابا ... من نمیدونم از کجا شروع کنم ... برای همین خیلی ساده میگم ... م من ... خب من ... عاشق اینسوک شدم . « این قسمت جمله اش رو خیلی سریع گفت تا دیگه لکنت نگیره » یونجون : هه ، چی ؟ یونگی : بابا ... من ... من گفتم که ... خب عاشق اینسوک شدم ، مطمئنم . یونجون : جدا ؟ یونگی دیوونه شدی ؟ تو برادرشی . یونگی : میدونم بابا ولی خ... . یونجون : دیگه نمیخوام چیزی بشنوم . یونگی : باب... . یونجون : گفتم خفه شو . مادرت چی فکر میکنه ؟ یونگی : خب اون مشکلی نداره ... . یونجون : بسه ، دیگه نمیخوام بشنوم . یونگی : ولی من عاشقش... . با سیلی ای که روی صورتش فرود اومد حرفش قطع شد . یونجون : این خیالات رو از سرت بیرون کن .
یونجون : هر وقت دوباره به سرت زد به این فکر کنی که عاشق اینسوک شدی و من قبول میکنم ... وسایلت رو جمع میکنی و از اینجا میری ، تنهایی ... . حرف های بابا توی گوشم تکرار میشد . بی صدا از اتاقش خارج شدم و رفتم اتاق خودم . و این شد که بابا با من مهربون تر شد و منم دیگه راجع به اینسوک حرف نزدم و وانمود کردم ازش متنفرم . اگه بازم تکرار میکردم بابا از خونه بیرونم میکرد و دیگه حتی نمیتونستم اینسوک رو ببینم ، واقعا عاشقش بودم . 💔 ( کسانی که دستمال ندارن ، بفرمایید 🧻🧻🧻 . خب متاسفانه دستمال کاغذی نداشتیم ) . ( پایان فلش بک ، زمان حال ) وقتی دوباره یاد اون روز افتادم دوباره ناراحت شدم و به اینسوک نگاه کردم . یعنی واکنش خودش چی میتونه باشه ؟
یونگی : این ... اینسوک . اینسوک : بله ؟ اوه چیزی شد ؟ رنگت یه دفعه پرید . یونگی : اگه یه کسی به غیر از اون همکارت بهت بگه عاشقته ، واکنشت چیه ؟ اینسوک : خ ... خب من تا حالا بهش فکر نکردم ولی اگه واقعا دوستم داشته باشه و منم دوستش داشته باشم ، چرا نباید قبول کنم ؟ یونگی : حتی ... حتی اگه ... اون ... اون شخص ... . اینسوک : اگه اون شخص کی باشه ؟ یونگی : خ خب من برم یه فکری برای شام بکنم . اینسوک : هی یونگی چت شده ؟ ما هنوز ناهار نخوردیم . یونگی : اوه ... آره حق با توعه ، به هر حال من برم . سریع رفتم توی آشپزخونه تا بیشتر از این اینسوک رو توی شک نندازم .
بعد از درست کردن یه غذای ساده اینسوک رو صدا کردم که بیاد برای ناهار . بعد از اینکه اینسوک یکم خورد شروع کرد به حرف زدن . اینسوک : اوممم ، یونگی دست پختت عالیه ، خودت چرا نمیخوری ؟ یونگی : خب من دوست ندارم ، یعنی بهش حساسیت دارم . اینسوک : اوه چه بد ، پس چجوری یاد گرفتی درست کنی ؟ یونگی : خب نا سلامتی توی رستوران کار میکنم ها . اینسوک : آره راست میگی یادم نبود . بعد از اینکه اینسوک خورد و ظرف ها رو گذاشتیم توی ظرفشویی رفتیم و دوباره روی مبل نشستیم . اینسوک : یونگی ، قبل از ناهار چی میخواستی بگی ؟ خب راستش خیلی کنجکاو شدم . اگه اون شخص کی باشه ؟ یونگی : اگه ... اگه حتی اون شخص ... من باشم ؟ ...
و باز هم کرم نویسنده و خماری 😐💔 لایک ، کامنت و فالو فراموش نشه ❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ننی دونگ چی بگم حرسم در آمدم آخه فرزندم چرا جاهای حساس قطع میکنی💜💜💜
خیلی بدی داشتم کم کم جیق میزدم از باحالی داستانت😑
ممنون نظر لطفته 🙌🙌🙌😬
من تازه داشتم میرفتم تو فاز داستان
شرمنده دیگه ولی قول میدم زود پارت بعد رو بزارم 😁😁
اههههههههههه
هعیییی😐💔نامرد چرا جای حساس قطع میکنی😐😐💔💔
شرمنده 😅😅😅