
Name:*دختری از جنس جادو🧚🏻♀* part:*12* *Asal* سام: بعد از رفتن سارا ی چند دیقه همه ساکت به هم زل زدیم بعدش مجیا سکوت خونه رو شکست و با خوشحالی گفت: + خب ی عضو جدید قدرمتمند داریم مطمعنم اگه اموزش ببینه بهتر از اینم میشه خیلییی میتونه برامون مفید باشه. یکم مکث کرد و به صورتمون نگا کرد و ادامه داد: + اوووه خدای من قیافه هاتونو اونجوری نکنید ما ک قبلا دربارش حرف زدیم اون بیرون براش خطرناک تره اونا ی بار سعی کردن بکشوننش اینجا و موفق هم شدن اما سارا خوش شانس بوده و تونسته از دستشون فرار کنه... دهنمو باز کردم حرفی بزنم که دستشو اورد بالا و متوقفم کرد و ادامه داد. + بذارین حرفامو تموم کنم بعد هر حرفی اعتراضی داشتین گوش میدم. خوش شانس بوده ک تونسته از دستشون فرار کنه اما اگه برش گردونیم دوباره سعی می کنن بکشوننش اینجا ممکنه دیگه شانسش ته کشیده باشه و بگیرنش به نظرتون بعدش چه اتفاقی میوفته؟ جادوی قدرتمندشو ازش میگیرن و به جای اینکه دختره برای ما مفید باشه میشه مایه دردسر چون دشمنون قوی تر میشه. اما حالا به برعکس این اتفاق فک کنین. فک کنین تصمیم گرفت بمونه پیشمون جادوشو تو راه درست هدایت کردیم و تونست ازش به خوبی استفاده کنه در نهایت ی عضو به شدت قدرتمند برای جنگ داریم. پس خوب فک کنین و عجولانه قضاوت نکنین اون شاید فقط ۱۴ سالش باشه اما میتونه خیلی مفید باشه . سن فقط ی عدده. خب سام چی میخواستی بگی؟ با اینکه حق داشت ولی ی حسی بهم میگفت وارد این جنگ نشه بهتره با اینکه خود به خود وارد شده بود ولی.....بالاخره گفتم + هیچی مهم نیس نظر شما چیه دیانا گفت: خب......اااام خب به نظر مننن بدم نمیگه هاااا ساااام بعد گفتن این حرف نگاهم کرد چون میدونست من مخالفم میخواست ببینه از اینکه موافقت کرد عصبانیم یا ن خب عصبانی ک هستم ولی بد نمیگن ارتام گفت: - سام به نظر منم دلایلش بد نیس این کار نه تنها براما خوبه بلکه برا خودشم خوبه بعد به لارا نگا کرد ببینه باهاش موافقه یا ن لارا متوجه نگاه منتظر ارتام شد و گفت + خب رک و راست میگم منم موافقم مجیا لبخند زد و گفت: - خب سام ؟؟ نظرت چیه؟ حالا شدیم ۴ به ۱ + به هر حال مخالفم باشم ۴به ۱ شما برنده شدین پس منم موافقم اماااا نباید وارد جنگای خطرناک بشه دیانا به مجیا نگا کردو گفت: - درستهه سن فقط ی عدده اما خب به هر حال اون فقط ۱۴ سالشه باید از جنگای خطرناک دور نگهش داریم مجیا با لبخند گفت + اونقدراام بدجنس نیستم ک ی بچه رو برای جنگ با اونا بفرستم خب اول سام تو باید ی دریچه باز کنی و..... دیانا گفت: - واای تند نرو اول باید نظر خودشو بشنویم نمیشه ک همینجوری ببریم و بدوزیم. مجیا گفت: + باشه بهش بگید چه تصمیمی گرفتیم اما چون دریچه طول میکشه باید زودتر شروعش کنید. خانوادش چجوری راضی میکنید؟ ارتام گفت: - خب معلومه با جادو میتونیم کاری کنیم ک انگار تاحالا تو عمرشون کسیو به اسم سارا نمیشناختن درسته؟ مجیاجواب داد + فکر خوبیه. منم فردا صب زود راه میوفتم ک برممم. - خب حله بااشه.
سارا: آخییییش معلوم نبود چقد خوابیدم چشامو ک وا کردم صب شده بود دلم نمیخواست از تخت برم بیرون ولی باید میرفتم درباره اتفاقات دیروز حرف باهاشون حرف بزنم از تختم اومدم بیرون دست و صورتمو شستم دیدم نشستن دارن حرف میزنن رفتم سمتشون اولین نفر دیانا متوجه من شد با لبخند بهم گفت: - اووه سلام سارا صبحت بخیر بعدش همه شون متوجه م شدن و یکی یکی سلام کردن منم رفتم سمتشون و با لبخند گفتم: + صب بخیر لارا گفت: - سارا ما صبحونه خوردیم برات نگه داشتیم رو میزه برو بخور با وجود اتفاقاتی دیروز افتاد اشتها نداشتم چون کنجکاو بودم پس گفتم: + اممم اشتها ندارم سام از فرصت استفاده کرد و گفت: - پس بشین حرف بزنیم خب منم دقیقا همینو میخواستم نشستم گفتم + درباره دیشب؟؟ اووه راستی مجیا کجاست؟ ارتام گفت - صب زود رفت + کجا؟ - خب خونش + اها خب شروع کنین سام شروع کرد به حرف زدن: _ سارا ما اینجا مشکل بزرگ و البته خطرناکی داریم دشمن سعی داره مارو نابود کنه و تعداد ما دربرابر دشمن داره کمتر میشه ما به نیروی بیشتری نیاز داریم این نیروی جدید هرکی تو هر سنی میخواد میتونه باشه ما میتونم با اموزش اونو به ی شخص قدرتمند تبدیل کنیم و همین ی نفرم کمک بزرگی میتونه باشه. ی لحظه فکرم کار نکرد اما هرچقد بیشتر میگفت ماجرا بیشتر برام روشن میشد داشت درباره من حرف میزد خواستم حرفی بزنم ک دستشو اورد بالا و ساکتم کرد و ب حرفاش ادامه داد - حالا ما تورو پیدا کردیم اولش با وجود قدرتی ک داشتی راضی نمیشدیم با این سن کم نگهت داریم اینجا اما مجیا راضیمون کرد تو میتونی کمک بزرگی برامون باشی به شرطی خودت بخوای ما به هیچ عنوان نمیخوایم به زور نگهت داریم و هرچقدر هم بخوای فرصت میدیم فک کنی. با تعجب گفتم + ولی خانوادم مدرسه ام یعنی زندگیم چی میشه؟ ارتام گفت: - خب خودت گفتی رابطتت با خانوادت خوب نیست اگه تصمیمتو بگیری ما با جادو میتونیم برات حلش کنیم(چشمکی بهم زد و ادامه داد) مدرستم خب دیانا تو جمعممون از همه باهوش تر و درسخون تره و میتونه چیزایی ک لازمه رو یادت بده مگه نه دیانا؟ برگشت دیانا رو نگا کرد و دیاناام در تایید حرفش سرشو تکون داد سریعا مغزم شروع تجزیه و تحلیل کردن حرفاشون کرد خب من دو تا راه بیشتر نداشتم. یک برگردم تو دنیای خودم و به زندگی عادیم ادامه بدم البته به عنوان خدمتکار بعد وارد دانشگاه بشم و از خانوادم کاامل جدا بشم و زندگیمو به صورت عادی ادامه بدم امااااا میتونم بمونم اینجا جایی ک ممکنه یکم مفید باشم البته من هنوز نمیدونم مشکلشون چیه اما مشکل هرچی ک باشه شاید با وجود قدرت جادویی ک دارم(ک هنوزم باورم نشده و منتظرم یهو از خواب بپرم) بتونم کمکشون کنم البته ممکنه برام خیلی خطرناک باشه "اما زندگی بدون خطر کردن مزه نداره" ی مشکل دیگه ام بود من تو این چن روز خیلی شناخته بودمشون فهمیده بودم خوب و مهربونن ولی نمیتونم از روی ظاهر قضاوت کنم یعنی میتونم بهشون اعتماد کنم و پیششون بمونم؟ به هر حال همه چی به ماجرایی ک قراره برام تعریف کنن ربط داره و نمیتونم بدون اینکه بفهمم مشکلشون چیه تصمیم بگیرم اول باید جواب سوالامو بگیرم پس گفتم: + خب اول ی چن تا سوال دارم تا جواب اونارو نگیرم ک نمیتونم تصمیم بگیرم لارا گفت: - خب بپرس ببینیم + خب میخوام بدونم با کی دارین میجنگین و چرا؟
ممنون که وقت گذاشتید و داستان منو خوندید لایک کنید و کامنت بذارید اگه خوشتون اومد.
ممنون که وقت گذاشتید و داستان منو خوندید لایک کنید و کامنت بذارید اگه خوشتون اومد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عرررر
مرسی پارت بعدی واقعا زحمت کشیدی بازم دستت درد نکنه
حتما
خوااهش
خیلی عایه ادامه ادامه ادامه یک پارت فایده نداره ادامه ادامه ادامه ادامه یک پارت فایده نداره
امروز میذارم حتماا ولی منتشر شدنش یکم طول میکشه
عالی♡
ممنونن