بورا: زانوهاشو بغل کرد و شروع کرد گریه کردن.. نیمی از زندان کاملن تاریک بود و نیم دیگش که بورا اونجا نشسته بود با پنجره ی کوچیک میله داری کمی روشن شده بود،
مثل بچه ها هقای ریز میزد که صدای قدماییرو از سمت تاریک اتاق احساس کرد، با ترس سرشو برگردوند که شخصیرو که توی تاریکی بهش نزدیک میشد و معلوم بود نور داره چشمشو اذیت میکنه دید،
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
هعی 🥲 این زندگی دیگه به درد نمیخوره 🥲💔
عالی بود داداش 🥰 من دی اویم 😂 اکانت دوممه
آها اوه یس 👍😂💖
😢😢😢😭😭😭سارانگههه
منم دوستت دارم ❤❤