از زبان اینسوک : ما دخترا غذا رو پختیم و پسرا چادر رو درست کردن و آتیش درست کردن و قرار شد دور اتیش بشینیم و یونگی برامون گیتار بزنه :) کنار آتیش نشسته بودیم و به صدای گیتار گوش میدادیم . ( گیر کنه تو گلوت اینسوککککک 🥲 ) بعد ماشمالو خوردیم و باهم چند تا اهنگ خوندیم . برای خواب هم قرار شد دخترا تو یه چادر بخوابن و پسرا تو یه چادر . حقیقتا به یونا حسودیم میشد آخه خیلی با تهیونگ عشقولانه رفتار میکردن ،منم دلم میخواست :/ شب خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم بریم بگردیم
با دخترا تصمیم گرفتیم بریم اطراف جنگل رو دور بزنیم . راه افتادیم و درباره ی موضوع های مختلف حرف زدیم که یونا شروع کرد به حرف زدن . یونا : اینسوک تو و یونگی چرا اینطوری رفتار می کنید ؟ اینسوک : چ چطوری ؟ یونا : خب من یونگی رو خوب میشناسم ، اگه عاشق بشه خیلی خوب رفتار میکنه ولی شما اصلا به هم نزدیک هم نمیشید . اینسوک : خب .. خب نمیدونم چرا اینطوریه . یونا : اشکالی نداره ، سوزی و جه جونگ هم اوایل همین طوری بودن . سوزی : هیییی غیبت من و عشقم رو نکنید . یونا : باشه سعی میکنیم . اینسوک : بچه ها تقریبا وقت ناهاره بیاید برگردیم تا صدای اون موجودات غرغرو در نیومده . یونا : موافقم
داشتیم برمیگشتیم که اصلا حواسم به جلوی پام نبود و محکم خوردم زمین #_# خواستم بلند بشم که پام خیلی شدید درد گرفت و متوجه شدم که داره شدید خون میاد . تقریباً یه زخم خیلی بزرگ باز شده بود و نمیتونستم راه برم . یونا : وای چرا اینجوری شد :( باید بریم یونگی رو خبر کنیم ، اینسوک تو همینجا بمون با سوجین ، من و سوزی هم میریم یونگی رو خبر کنیم . یونا و سوزی رفتن به یونگی خبر بدن منم همونجا موندم چون اصلا نمیتونستم تکوک بخورم و پام داشت خون ریزی میکرد . حدود ۲۰ دقیقه بعد یونا و سوزی با یونگی برگشتن . به نظرم یونگی خیلی نگران بود .
یونگی : چرا اینطوری شدی ؟ اینسوک : نمیدونم حواسم به جلوم نبود انگار سنگی چیزی برید . یونگی : اشکالی نداره . یونگی من رو بلند کرد و کمکم کرد بریم نزدیک چادر ها . همه وقتی من رو اونجوری دیدن نگران شدن . یونگی من رو برد تو یکی از چادر ها و جعبه کمک های اولیه رو آورد تا پام رو پانسمان کنه . یونگی : باید بیشتر مراقب خودت باشی . اگه اینجوری تحویل بابا بدمت خودمم اینجوری میشم :/ اینسوک : خب حواسم نبود . یونگی : اشکالی نداره ، ولی بیشتر مراقب خودت باش . یونگی رفتارش عجیب میزد انگار واقعا نگران شده بود . اینسوک : آییی یکم آروم تر ، خیلی میسوزه . یونگی : باشه چون زخمش خیلی بزرگه
یونگی پام رو پانسمان کرد و دخترا ناهار رو پختن و منم نشسته بودم یه جا عین بز نگاه میکردم 😐 وقتی ناهر رو خوردیم تصمیم گرفتیم راه بیوفتیم که تا شب برسیم به بوسان . ولی یه چیزی مغزم رو خیلی درگیر کرده بود ، چرا یونا گفت اگه یونگی عاشق بشه چیزی جلو دارش نیست ؟ مگه یونگی تا حالا عاشق شده ؟ امیدوارم اینطور نبوده باشه -_- ( حسود خانم :/ ) بعد از اینکه بچه ها وسایل رو جمع کردن و گذاشتن تو ماشین یونگی و یونا کمکم کردن که بریم تو ماشین . 🙂 ( دیدی اینسوک خانم دیدی ، زدم از کمرت چلاغ شدی . اینسوک : ممنون از اینکه یاد آوری کردی چقدر بدبختم -_- ) وقتی رسیدیم به شهر ...
لایک ، کامنت و فالو فراموش نشه ❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی 💜💜💜💜💜