
سلاممممممم من اومدم با قسمت دوممممممممم لطفا اگه از این داستان خوشتون اومده به دوستاتون هم معرفی کنید.ممنون. این قسمت رو صحیح و غلط میزارم. فقط صحیح رو بزنید. خب چرا منتظرید؟ برید ببینید چی شددددددددددددد
الینا:تو تتتتتتتتتتتتوووووووووووو الکساندررررررررررر!!!!!!! الکساندر:بعله پرنسس الینا؛ بعله. دوباره به هم رسیدیم و این دفعه دیگه مال خودمی.( شما الان:😱😱😱😱چییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟😱😱😱😱 الکساندر به کسایی که باهاش بودن دستور داد: دستاش و چشاشو ببندین و با سر به مکس اشاره کرد. بعد پوزخند زد و رو به آتنا جونمون کرد و ( چون من نویسنده م بهم اجازه میده😌 😌 😌 😌 ولی گفته شما هم میتونید بهش بگید آتنا چون خیلی مهربونه❤️ ❤️ ❤️ ❤️ (اینو خودم گفتم ها!!) خب الکساندر روش رو کرد سمت آتنا و گفت: آتنا من نمیفهمم تو واقعا از چیه این خوشت اومده.(الان شما: آتنا؟؟؟؟ مگه اون کیه آتناست؟.من: کیش بوده در اصل.خب نگران نباشید توضیحات کامل رو خدمتتون اراعه خواهم داد.!!!!)ولی مهم اینه که دیگه دستش بهت نمیرسه عزیزم.!! بعدم بهش گفت ببخشید قشنگم. و با یه چوب محکم زد تو سر آتنا تا بی هوش شد.(بچه ها بنظرم اگه قراره الکساندر بهش بگه آتنا ما همون الینا رو بگیم خیلی هم بهتره!!!!!!!!)
ببخشید من دیگه انقدر حرف نمیزنم وسط داستان. تازه هیجانش هم کم میشه. ولی...... بچه ها بیهوش شدددددددددددد و دیگه نمیفهمه کجا دارن میبرنششششششششششش پاشم تیر خوردههههههههههههههههههههه.چشمای مکسم بستسسسسسسسسسسسسسسس
وقتی آتنا بیدار شد توی یه اتاقی بود توی همون جایی که الکساندر زندگی میکرد و روی تخت بود و پاشم باند پیچیده بودن و ........... یه مدت طولانی گذشت طوری که آتنا مطمعن شد کسی نمیاد سراغش که یدفعه یه صدایی از پشت سرش اومد. الساندر از روی صندلیش بلند شد، گذاشتش جفت تخت و نشست روش. گفت:خب حرف زدنمون تقریبا بی فایده ست چون کاملا میدونی چی می خوام و مقاومتی هم نمیتونی بکنی. آتنا بدون هیچ حرفی حلقه ی نامزدیش رو دراورد و داد به الکساندر. واااااااااااااااااااایییییییییییییییی الکساندر از روی صندلی بلند شد و داشت میرفت سمت در که آتنا با حالتی مثل التماس گفت: میخوای با مکس چیکار کنی؟؟؟؟؟؟ الکساندر: واقعا برای تو فرقی داره؟ آتنا سرشو تکون داد. الکساندر: خب خودت خوب میدونی که توی این وضعیت اگه کاریش نداشته باشم خیلی عجیبه ولی به خاطر تو سعیمو میکنم که به راحت ترین شکلی که برام ممکنه بکنم. آتنا: ممنون( همین کار هم از الکساندر فوق العاده ست.)
الکساندر رفت و حلقه ی مکسم گرفت و انداخت تو آتیش. مکس بیچاره تو یه جایی مث زندان بود و به فکر الینا بود... تو اون زمان باید به فکر خودش میبود بیشتر چون الکساندر اینجوری که دیدیم الینا رو دوست داره ولی خب میشه هم گفت که اگه مکس میمرد راحت تر بود تا الینا که تا ابد اونجا میموند توی اون ...
چند ساعت بعد الکساندر اومد تو اتاق آتنا. آتنا: از قیافت معلومه که هیجان داری. الکساندر: از دستش راحت شدم. آتنا: به کدوم شکل دقیقا؟ الکساندر: نگران نباش هنوز زنده ست.هرچند ترجیح میدادم زنده نمونه. ولش کردم تو جنگل.... با چشم و دست بسته. جنگل خرس و گرگ و این چیزا تو شب زیاد داره ولی احتمالش زیاده که الان خیلیا دنبالتون باشن و پیداش کنن. آتنا نفس راحتی کشید و گفت ممنونم واقعا ممنونم الک؛ مطمعنم پیداش میکنن. ولی خب ... ولش کن من فقط امیدوارم پیداش کنن...... الکساندر: میدونم ازم متنفری ولی... بهتر نیست وقتی قراره تموم عمرمونو اینجا با هم زندگی کنیم، دوسم داشته باشی؟ آتنا:الککککککک من من من من از کارایی که میکنی متنفرم از اینکه باید اینجا زندگی کنم متنفرم هر چند قبلا خیلی اینجا میومدم از اینکه با تمام وجود آرزو میکنم از اینجا برم ولی خدمتکارا بهم حسودی میکنن متنفرم از اینکه دوستت داشتم متنفرم از از خودم متنفرم که هنوزم دوستت دارم و از اینکه انقد از همه چی متنفرم هم متنفرم. و زد زیر گریه. الکساندر خواست بغلش کنه ولی آتنا گفت بهم دست نزن. الکساندر موهاشو نازکرد و گفت: آتنا، عزیزم؛ این اون آتنایی که من میشناسم نیست، خوشحال و سرزنده، مهربون و دلسوز، شجاع و قوی، با اون آتنا چی کار کردی؟
آتنا همه ی اینا رو با گریه گفت: چجور انتظار داری خوشحال باشم وقتی که همین الان مکسو... وقتی که قراره همیشه اینجا زندگی کنم وقتی که تمام عمرم باید صدای شلیک گلوله بشنوم وقتی که تو از بابام بدت میاد وقتی که فکرای تو دقیقا برعکس فکرای کساییه که همین دیروز پیششون بودم؟؟؟؟؟ تو تو این تو بودی که همه چیو خراب کردی... وقتی کوچیک بودیم هر روز با هم توی جنگل بازی میکردیم و یه روز در میون میومدیم اینجا همیشه خوشحال بودیم اما وقتی پدرت رفت...(منظورش اینه که مرد) تو بیشتر با عموت بودی.. تا تونستی کاری بکنی شروع کردی به مخالفت همه بچه ها رو اذیت میکردی البته به جز من نمیدونی چقدر این کارات منو ناراحت میکرد هر چی بزرگتر شدیم کارات بدتر شد... تا رسید به جایی که دیگه نمیتونستی خودتو کنترل کنی و هر چند وقت یه بار باید یکیو ........ یه بلایی سرش میوردی دیگه.... پدرم دیگه نذاشت بیام پیشت حتی نذاشت بیا توی جنگل و حتی تا یه سال نمیذاشت تنهایی برم بیرون. تازه الان تونستم بیام تو جنگل. الان هم مکس باهام اومد. تو اصلا اینا رو میدونستی؟ میدونستی چقدر اذیت شدم؟ همه ی ..... همه ی اینا تقصیر تو بود کاملا تقصیر تو بود که نتونستیم دیگه همو ببینیم.... آخه.... چرا؟؟؟؟؟
الکساندر: آتنا هردومون همه ی اینا رو میدونیم و لازم نیست همه چیو برام تکرار کنی ولی اگه باعث میشه سبک شی، من هیچ مشکلی ندارم و همه ی حرفاتو گوش میدم. آتنا من برای اینکه حالت بهتر بشه هر کاری بگی میکنم...خودت میدونی از هر کاری منظورم چیه هر کاری توی همین قلعه... آتنا آه کشید و گفت: الک، می خوام برم توی اتاق خودم(اونجا یه اتاق داشته خیلی وقت پیش.ببینید اینا ینی همو دوست داشتن؟). الکساندر: فکر میکردم بخوای بری اونجا. بنظرم بهتره یه مدت هر کی تو اتاق خودش باشه. بزار کمکت کنم بلند شی. آتنا: نه! خودم میتونممممم. الک: واقعا؟ آتنا: به هر حال می خوام خودم برم. راه رو هم بلدم!!!!!!!!.الکساندر با تعجب: باشه!!
خب، این قسمت تموم شد. احتمالا از این به بعد همه ی قسمت ها رو صحیح و غلط میزارم. لطفا به دوستاتون معرفی کنید داستان رو. و لطفا نظر بدید و مشکلات داستان رو بگید. ممنونم که داستانمو میخونید❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این قسمت خیلی خوب بود ببخشید دیر خوندمو نظر دادم به خاطر درسام چند روز بود که وارد تستچی نشده بودم واردش که شدم ولی فقط ادامه داستانمو مینوشتم.
به هر حال خیلی قشنگ بود به نظرم داستانت هیچ مشکلی نداشت
ممنونننننن عزیزمممم
من تا قسمت چهار رو گذاشتم قسمت پنج رو هم امروز یا فردا میزارم دیگه ببینیم کی منتشر میشن.
عالی عالی عالی
ممنون