از دید مرینت...وقتی رسیدم بیمارستان پدربزرگ گفت مرینت؟تو اینجا چیکار میکنی؟گفتم وقتی شما زنگ زدین گفتین علیرضا بهوش اومده خودمو رسوندم.گفت من زنگ زدم تا نگران نشی نه اینکه با خانواده ات بحث کنی و بیای اینجا.گفتم اتفاقا پدر و مادرم اجازه دادن بیام و تا هر وقت لازمه بمونم.گفت یعنی چی چطور ممکنه؟گفتم راستش من بهشون گفتم که علیرضا همون موجودات فضایی هستن.گفت آخه چرا بهشون گفتی؟گفتم آخه اونا به این دلیل نمیذاشتن من با علیرضا باشم که اون یتیمه و هیچ ضمانتی نیست که منو بخاطر خودش قربانی نکنه منم عصبانی شدم و همه چیزو گفتم،پدربزرگ حالا میشه علیرضا رو ببینم؟گفت باشه برو.رفتم داخل اتاق علیرضا روش اونور بود خیلی آروم رفتم جلو روی میز یه کاغذ دیدم نقاشی رنگی از من بود ولی رنگ هاش قاطی شده بود کاملا پیداست روش گریه کرده گفتم علیرضا میدونم میخوای منو فراموش کنی تا ناراحت نباشی میدونم از دست پدر و مادرم عصبانی و ناراحتی ولی اونا دلیل داشتن،دلیلشم اینه میترسیدن تو منو بخاطر خودت قربانی کنی.رفتم اونور که ببینمش دیدم خوابه گفتم هه منو نگاه واسه کی حرف میزدم.کلی کاغذ رو دیدم بغل کرده آروم از بغلش بیرون آوردم اون کاغذ ها طرح های علیرضا از من بود خدای من یکی از اون یکی بهتر با خودم گفتم مگه میشه عاشق همچین آدمی نبود؟غیر ممکنه اونو ببینی و عاشقش نشی.روی صندلی نشستم و آروم موهاشو نوازش میکردم،
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)