
چه خبر؟ خوبی؟
لیدی باگ شوک شده به دوتا کت نوار نگاه میکرد.. هر دو درمقابل اون ایستاده بودن.. دیگه منتظر نتیجهی مبارزهشون نشدم.. آروم بهشون نزدیک تر شدم... هیچ چیز نمیتونست مانع پیروزی من بشه😈... البته.. این چیزی بود که من فکر میکردم.. ** از زبون سوهان** احساس غیر عادیای من رو از خواب بیدار کرد.. آروم بلند شدم.. کمی نشستم... بعد از خونه بیرون رفتم.. توی خیابونها قدم میزدم.. اصلا نمی دونستم چرا دارم اینکار رو میکنم... احساس میکردم انرژیای توی سطح شهر پخش شده... هر چی بیشتر میرفتم انرژی هم بیشتر میشد.. میخواستم به منبعش برسم... انرژی شبیه انرژیای که توی معبد وجود داشت بود.. حدس میزدم چیزی مرتبط با میراکلسها باشه.. که البته احساسم اشتباه نبود... خیابون کاملا خالی بود..
اما در حین اینکه مردم خواب بودن، نبردی حماسی روی سقف خونههاشون در حال شکل گیری بود... منبع رو پیدا کردم... لیدی باگ!! احتمالا امروز همون روز بود! بارها گفته شده بود که روزی میرسه که میراکل باکس بالاخره شایسته ترین وارث خودش رو پیدا میکنه.. و بعد.. اتفاقی عجیب میافته که البته.. هیچ کس نمیدونست چه اتفاقی... هر چند وقت یک بار میراکل باکس فرد لایقی رو انتخاب میکنه... ولی اینکه اون فرد برگزیدهی اصلی باشه یا نه مشخص نیست... اما به نظر میرسید که لیدی باگ، اون فرد برگزیده است... اما.. شایدم اشتباه میکردم.. نمیدونستم دخالت کنم یا نه.. مطمئنا نمیتونست به تنهایی پیروز بشه.. اما اگه حدسم درست بود، نباید دخالت میکردم... از دور شاهد ماجرا شدم... حس کردم دیگه نمیشه بی تفاوت اونجا بایستم..
شدوماث هم رسیده بود... اگه کاری نمیکردم.. اگه اشتباه فکر میکردم... معجزه گر ها رو از دست میدادیم... با پرش بلندی به بالای سقف رسیدم... با ورودم اجسام سیاه به سمتم برگشتن... لیدی باگ بی حال بینشون افتاده بود... به سمتشون حمله کردم... از توی اجسام سیاه رد شدم.. بدون هیچ برخوردی... نمیفهمیدم موضوع چیه... اونا تحت کنترل کسی بودن.. و انگار اون شخص دستور حمله به من رو به اون ها نداده بود... اونا فقط لیدی باگ رو میخواستن... شدوماث عصبی عصاش رو فشار داد... یکی از کت نوار ها به سمتم برگشت... اون یکی هم در حال نزدیک شدن به لیدی باگ بود... نمیدونستم چیکار کنم... به ناچار با کت نواری که رو به روم بود مبارزه کردم.. اما اون تنها نبود... مبارزه با لشکرش به خودی خودش سخت بود... **از زبون لیدی باگ** بدنم بدجوری درد میکرد...
سوهان رو دیدم که اومده بود اینجا... از کجا فهمیده بود من به کمک احتیاج دارم؟ نیروی عجیبی رو احساس میکردم... احساس میکردم توسطش احاطه شدم... نیرویی که علاوه بر دردم مانع دیگهای برای جلوگیری از حرکتم بود... به هیچ عنوان نمیتونستم تکون بخورم... یکی از کت نوار ها به سمت سوهان رفت... اون یکی هم اومد به سمت من... شدوماث درست بالای سرم ایستاده بود... حال و هوای پاریس از این بالا مثل همیشه نبود.. یا من همچین حسی داشتم... حرکت دادن دست و پام برام بیش از حد دردناک بود.. نمی دونستم باید چیکار کنم... کت نوار درست بالای سرم ایستاده بود.. خم شد و دستش رو به سمت گوشوارهم برد.. تنها کاری که برای مقابله باهاش میتونستم انجام بدم این بود که با دست بی حالم دستش رو بگیرم... که هیچ تاثیری روش نداشت...
دستم رو پس زد و انگشتش رو روی گوشوارهم گذاشت... با حالت درمونده نگاش کردم... نگاش رو ازم گرفت... چشمهاش رو بست و اشکی گوشهی چشمش قرار گرفت... آروم گوشوارهم رو در آورد...😓 دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاومد... سوهان رو دیدم که به سمتش حمله ور شد و بعد... از شدت درد چشمهام رو بستم... نمیدونم چه مدت.. نمیدونم چی شد... ولی وقتی چشمم رو باز کردم دیگه اونجا نبودم... (((بریم از زبون خودم؟😅))) **از زبون خودم🙃** وقتی سوهان به اونجا رسید کمی صبر کرد... نبرد کت نوارها و لیدی باگ رو تماشا کرد... مشخص بود که نبرد کاملا ناعادلانهاست... سن شدوماث بیشتر بود که همین قابلیت هایی از معجزه گر رو براش باز میکرد... به علاوه.. اون دوتا معجزه گر داشت که علاوه بر ساخت یه سنتی مانسر و شرور کردنش یه سرباز دیگه هم در اختیار داشت... و این نهایت ناعدالتی بود... نمیتونست دخالت کنه... اگه میکرد ممکن بود همه چیز خراب بشه... انرژیای که احساس کرده بود خیلی غیر عادی بود... فقط باید صبر میکرد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود گلم خیلی
عالی بود
میسی🤗
پارت بعد در چه حاله؟؟
درحال بررسی
😂❤
منتشر شد
بعدی
همین الان گذاشتمش
😀
بعدی رو بذار هنوز غش نکردم
فالویی بفالو
باش 😁
الان میزارم
مگه قرار بود غش کنی؟
ارههههه دارم سکته میکننممممم
ولی یک دلخوری خیلی بزرگ هم ازت دارم
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا خب؟😓
چراااااااا؟؟
ببین من نمیتونم تحمل کنم کسی ازم ناراحت باشه..... بگو جبران کنم خب😓
چرا ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟
راستش داره نظرم رو درباره میراکلس تغییر میده. با توجه به اون مساله ای که درباره ادرین گفتی دارم کم کم از میراکلس متنفر میشم. حسم رو نسبت به میراکلس دارم از دست میدم. چون میراکلس هم ماجراش یه ناامیدی زیباست و اون ناامیدی ای که در داستانت از ادرین الان دارم باعث میشه که اون ناامیدی زیبای میراکلس رو فراموش کنم و تو ذهنم به یه کابوس تبدیلش کنم. (گرفتی منظورم رو؟!)
ولی داستانت خیلی قشنگه حتما یک جوری تمومش کن که سنتی ادرینی وجود نداشته باشه
بخاطر داستان من؟😢
نه خیلی داستانت قشنگه ولی یه حسی بهم میگه اخر میراکلس هم میفهمیم آدرین درواقع سنتی آدرینه! برای همین اگرنه الان دارم برای پارت بعدی دق میکنم
الانم باید بگم که: اخ جوووووووووووووون پارت بعدیش رسیییییییییییید
😅 عه!
ببخشید امروز نمیتونم پارت بزارم🤕
برای فردا یه سورپرایز دارم که باید روش کار کنم پس... وقت نمیکنم😁
سورپرایزم رو از دست ندید😉
البته اگه بتونم تا فردا تمومش کنم😑
سوپرایش خیلی باید خوشگل باشهههه💕💕💕💞💞💞
مثل تک شاخ ها خیلی زیباااا (خواستم یکم مثل رز حرف بزنم!)
چشم😆
ممنونم
خبر خبر:گزارش گر هستم و به اطلاع شما میرسانم که داستان گمشده عالی هست حتما بخوانید با تشکر شبکه یک سیما ☺️😅
😂❤
ممنون
❤️
سلام عالی بود:-)
میسی مهربونم😚
سلام خواهش میکنم:-)
من منتشرش کردم عالی بود ❤
❤❤
چوب شورکم پارت بعد رو خوندی؟
عه امد؟ 💜
کم بود😢😭بعدی رو زود بزار
راستی میتونی اسم مستعارتو بگی بفهمیم چی صدات کنیم؟
ببخشید ☹
زیاد وقت نمیکنم بنویسم😖
نمیدونم خودتون به اسم برام انتخاب کنید
عالی بودبعدی رو کی میزاری؟؟
هنوز بعدی رو ننوشتم وقتی نوشتم میزارم