
پدرم گفت خب حالا این پسر کیه که دل دختر منو برده؟گفتم اون علیرضاست. مادرم گفت علیرضا خودمون؟گفتم آره.اونا سکوت کردن و به هم نگاه میکردن گفتم چیزی شده؟گفتن نه، اگه اشکال نداره میخواییم با علیرضا حرف بزنیم.گفتم الان بهش زنگ میزنم.زنگ زدم پدربزرگ برداشت گفت علیرضا به من توی مرتب کردن وسایل کمک کرده الان هم خسته شده و خوابیده.به پدر و مادرم گفتم پدرم گفت خب پس برای شب دعوتش کن اینجا.گفتم پدر مطمئنید اتفاقی نیفتاده؟گفت نه چیزی نیست...از دید علیرضا...وقتی بیدار شدم اول موبایلم رو چک کردم دیدم مرینت گفته شب بیا خونه ما پدر و مادرم میخوان ببیننت اونم درباره قضیه خودمون.با خودم گفتم یعنی عمو و زن عمو با من چیکار دارن؟لباس عوض کردم و رفتم مرینت در رو باز کرد تا منو دید پرید بغلم گفت دلم برات تنگ شده بود.گفتم منم همینطور.بعد سرشو بوسیدم رفتیم توی پذیرایی مرینت میخواست پیش من بشینه که مادرش بهش گفت مرینت بیا کنار من بایست.عمو گفت علیرضا تو مرینت رو دوست داری؟خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین آروم به مرینت نگاه کردم دیدم داره لبخند میزنه گفتم آره من دوسش دارم.تونستم برق شادی رو توی چشم مرینت ببینم
عمو گفت علیرضا تو پسر خوبی هستی ولی...یه مکثی کرد و گفت ولی تو نمیتونی با مرینت باشی.انگار به قلبم چاقو زده باشن گفتم مگه من چیکار کردم من مرینت رو دوست دارم اونم منو دوست داره.یهو عمو بلند شد و با عصبانیت به طرفم اومد منو بلند کرد و آورد وسط گفت همین که گفتم. خودش رفت نشست ولی من همونجوری اون وسط مونده بودم به مرینت نگاه کردم دیدم دستشو گذاشته جلوی دهنش و چیزی نمیگه گفتم عمو میتونید بگید چرا من نمیتونم با مرینت باشم؟این جمله رو با درد گفتم جواب داد خیلی ساده است چون تو یتیمی.وقتی کلمه یتیم رو شنیدم قلبم درد گرفت و روی دو زانو افتادم زمین مرینت خواست بیاد پیشم که دستم رو به نشونه ایست آوردم بالا بلند شدم اشکامو پاک کردم و گفتم عمو،زن عمو،از دعوتتون ممنونم. و رفتم بیرون قلبم خیلی درد میکرد وقتی رسیدم خونه بدتر شد پدربزرگ در رو باز کرد گفت علیرضا چه اتفاقی افتاده؟به سختی گفتم پدربزرگ.....قلبم.....قلبم.بعد بیهوش شدم...از دید مرینت...وقتی علیرضا رفت بیرون گفتم پدر این چه کاری بود؟گفت این کار به نفع خودته من خوشبختی تورو میخوام.گفتم خوشبختی من با علیرضاست.گفت دیگه اسم اونو نمیاری.گفتم ولی من دوسش دارم پدر.اومد دست منو گرفت و منو برد توی اتاقم گفت امشب رو توی اتاقت میمونی و از شام هم خبری نیست.اون شب رو تا صبح گریه کردم.چند روز گذشت رفتم مدرسه وقتی تموم شد با خودم گفتم بهتره برم حال علیرضا رو بپرسم اونشب خیلی حالش بد بود.رفتم در خونه پدربزرگ در زدم اما کسی در رو باز نمیکرد
از پنجره داخل رو نگاه کردم وای خدای من کلی قرص روی زمین ریخته اون قرص های علیرضاست که اون شب توی جنگل هم پدربزرگ بهش داد سریع به تمام بیمارستان های نزدیک رفتم و گفتم علیرضا دانزالسکی اینجا بستری شده؟همه گفتن نه.این آخرین بیمارستان بود گفتم علیرضا دانزالسکی اینجا بستری شده؟گفت صبر کنید نگاه کنم.داشتم اطراف رو نگاه میکردم که پدربزرگ رو دیدم گفتم پدربزرگ.اون منو دید و اشاره کرد بیا اینجا رفتم پیشش دیدم گریه کرده و خیلی ناراحته گفتم چی شده؟یهو بغضش ترکید و گفت علیرضا.منم خیلی نگران شدم گفتم چه اتفاقی برای علیرضا افتاده؟گفت اون رفته توی کما.انگار دنیا روی سرم خراب شده بود گفتم الان.....کجاس؟گفت پشت سرته.به شیشه نگاه کردم وای خدای من چقدر دستگاه روی علیرضا وصل کرده بودن گفتم پدربزرگ اون از کی تا حالا اینجاست؟گفت از وقتی که شب از خونه شما برگشت. گفتم وای تقصیر منه.گفت مگه چیشده؟همه چیزو براش تعریف کردم خیلی عصبانی شد گفت مرینت تو پیشش بمون من با پدر و مادرت کار دارم.اون رفت و من پیش علیرضا موندم دکترش اومد گفتم دکتر حال علیرضا خوب میشه؟گفت وضعش خیلی خرابه از چند روز پیش که اومده اینجا حتی یه تکون هم نخورده اگه تکون میخورد میشد امید داشت.گفتم دکتر خواهش میکنم بزارید برم پیشش شاید بتونم کمکی کنم.گفت باشه برو پیشش.رفتم داخل کنارش نشستم و گفتم علیرضا نمیدونم صدامو می شنوی یا نه ولی خواهش می کنم بیدار شو داری منو نگران میکنی.
دستشو گرفتم و سرشو بوسیدم خواستم دستشو ول کنم که احساس کردم داره دستمو میگیره به دستش نگاه کردم دیدم داره خیلی ضعیف دستشو تکون میده سریع دکترا رو خبر کردم.پدربزرگ اومد و گفت مرینت پدرت میگه باید برگردی. رفتم خونه پدرم منو دید خواست چیزی بگه که من گفتم پدر اینکه علیرضا یتیمه چه ربطی به من داره؟گفت اون یتیمه و هیچ تظمینی وجود نداره که اون تورو بخاطر خودش قرب.انی کنه.از این حرفشون خیلی عصبانی شدم و گفتم این درست نیست اون توی سفری که داشتیم بار ها جون منو نجات داده و خودشو قربا.نی کرده.مادرم گفت منظورت چیه؟فهمیدم که همه چیزو لو دادم پس مجبور شدم همه چیو بگم گفتم شما احتمالا درباره موجودات فضایی که مردم رو نجات میدادن شنیدین درسته؟گفتن درسته ولی این چه ربطی به علیرضا داره؟گفتم اون موجودات فضایی علیرضا هستن اون با استفاده از ساعتی که داخل این سفر پیدا کرد تبدیل به موجودات فضایی میشد اون بار اول منو از دست یه ربات که داشت به من شلیک میکرد نجات داد بار بعد از تصادف،خلع چند بعدی جایه که موجودات فضایی زیادی اونجا هستن من و علیرضا اتفاقی یبار به اونجا رفتیم که در آخر اون منو نجات داد و به زمین برمگردوند ولی خودش برنگشت گفت تا دریچه بسته بشه صد ها موجود فضایی میان بیرون،بعد از چند روز من رفتم داخل خلع که اونو نجات بدم ولی اون منو نجات داد وقتی برگشتیم به زمین اون حسابی زخ.می شده بود بخاطر من حتی بخاطر اینکه من خوشحال بشم قبول کرد بریم عرو.سی با اینکه دوست نداشت و زخ.می بود توی اون عرو.سی موجودات فضایی حمله کردن و علیرضا باز هم منو نجات داد بعدش خودش زخ.می شد و مجبور شد استراحت کنه ولی بخاطر من بعد از مراسم به سختی اومد پیشم تا ناراحت و نگران نباشم،چند هفته پیش هم رئیس موجودات فضایی با ارتشش اومدن زمین و علیرضا با اون جنگید و خودشو قرب.انی کرد تا بتونه اونو نابود کنه اونم بخاطر من آخرین حرفش هم این بود مرینت دوست دارم
اون به ساعتش دستور نابودی داد که باعث میشد هم اون هم رئیسشون منفجر بشن ولی بعد سازنده ساعت نمیدونم چطوری اونو زنده کرد و وقتی بردیمش بیمارستان گفتن باید چند هفته آخر تعطیلات رو بستری باشه خواستم پیشش بمونم ولی اون حاضر شد تنها بشه تا من خوشحال باشم خب این بود کسی که یتیمه و ضمانتی نیست که منو بخاطر خودش قربانی کنه؟پدر و مادرم سرشونو پایین انداختن پدرم گفت الان کجاست؟گفتم بیمارستان.گفت چرا؟گفتم اون توی کماست بخاطر حرف هایی که شما بهش زدین اون ناراحتی قلبی داره ولی توی این سفر تقریبا درمان شده بود ولی شما درمانش رو متوقف کردین اونم با صدمه به قلبش.حرفمو که تموم کردم رفتم توی اتاقم و درو بستم چند ساعت توی اتاق بودم پدر و مادرم هر دفعه میخواستن باهام حرف بزنن ولی اجازه نمیدادم چند دقیقه بعد یکی در زد مادرم بود گفت مرینت منم.گفتم گفته بودم نمیخوام باهاتون حرف بزنم.گفت میدونم اومدم بهت بگم پدربزرگ زنگ زد گفت که علیرضا دو ساعت پیش بهوش اومده و از اون موقع تا حالا داره نقاشی تورو میکشه من و پدرت هم تصمیم گرفتیم بهت اجازه بدیم بری و تا هر وقت لازمه اونجا بمونی.وقتی شنیدم علیرضا از من نقاشی میکشیده با خودم گفتم خدای من با اینکه پدر و مادرم بهش جواب منفی دادن بازم عاشقمه.سریع لباس عوض کردم و رفتم پیش علیرضا...از دید علیرضا...از وقتی بهوش اومدم فقط چهره مرینت توی سرم بود اصلا نمیتونستم از سرم بیرونش کنم تصمیم گرفتم نقاشیش کنم ده ها طرح از مرینت کشیدم سیاه و سفید،رنگی،چهره،قدی همه نوع کشیدم دیگه نتونستم تحمل کنم یکی از طرح های رنگی رو گرفتم و گریه کردم آخه چرا ما نمیتونیم به هم برسیم اشک هام روی طرح ریخت و رنگ هاش قاطی شدن چشم هام خسته شده بود همه طرح هارو بغل کردم بجز اونی که روش گریه کردم اونو گذاشتم روی میز و خوابیدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)