
خب امیدوارم که این داستان را دوست داشته باشید چالش:توی نظر ها بگید موافق هستید که یک داستان دیگه بنویسم؟

مرینت:داشتم میرفتم که رسیدم ناخودآگاه به در قبلی اتاق خودم و آدرین آمدم برگردم که خوردم به کسی سرم واوردم بالا و دیدن آدرین بالای سرمه مرینت :آم چیزه ببخشید اصلا چرا ببخشید قصر خودمه حواست و جمع کن و آمدم برم که گفت آدرین:هنوزم م خیلی پررویی مرینت:زیر لب میدونمی گفت و رفتم توی اتاقم تا آماده بشم که عصری برم پیش پدر و مادر و سری به دوستان قدیم بزنم خیلی وقته ندیدمشون پس رفتم حاضر بشم ولی قبلش یه مانیا گفتم لباس چی بپوشم خودم هم بد اروند ساعت خوشگل شده بودم آمدم بیرون و رفتم توی اتاق مانیا که دیدم بله پرنسس کوچولوی منم حاضر شده (لباس مانیا)

من مانیا ست کردن بودیم دست هم گرفتیم و رفتیم پایین که دیدم آدرین جولومون وایساده ه آدرین:کجا دارید میرید مرینت:باید توضیح بدیم ؟ آدرین:البته که بله مرینت:تا این و گفت دهنم مثل یک خط صاف شد و گفتم قصر پدرو مادرم آدرین :منم میام مرینت:خوب باشه (لباس مرینت) مانیا:راستی مکان عالی شدی مرینت:جدی مرسی (لباس مرینت)
مرینت:الان دیگه رسیده بودم در قصری که سالها بود حتی از یک قدیمیش هم رد نشده بودم و راستی آدرین هم دنبالمون آمده اینم لازمه بگم که میخواستم با هزار تا محافظ بیاد و من زودتلپورت کردم ۳ تامون را اینجا و هنوز داره غررمیزنه مرینت:وای بسه دیگه بیایید بریم داخل مرینت:اینجا چرا آنقدر ساکته آدرین:خوب اینجا دیگر تو رو نداشت که با صداهای زلزله به راه بندازی رفتم داخل که پدرو مادرم شتابیند توی بغلم منم با تماما قدرت بغلشون کردمکه یک دفعه پدرم گفت این کیه منم گفت این مانیا هست دخترم پدرم گفت:پی مانیا تو هستی عزیزم مانیا:بله پدرم او را بغلش کرد و باهم حسابی دوست شده بودند و پس از خوردن ناهار و پس گرفتم حکومت به قصر برگشتم که آدرین گفت
فردا قرار هست یک جشن توی کل شهر بگیریم همه هستن میتونی دوستات هم بگی بیان ب مرینت باشه مرینت پس از تماس با دوستان گرامی از جمله لونا ، کلارا، سارینا رفتم توی باغ که دیدم منایا تنها داره روی تاپ نشسته و داره تاب میخوره دلم براش سوخت با قدرت آب تصمیمی گرفتم ازیتش کنم پس یک ابر کوچک روی سرش ساختم بوبارون درست کردم که شروع کرد به داد زدن داشت ماز خنده اش میکردم که دیدم آدرین فورا با نیروی خروسد ابر را از بین برد منم که ناراحت داشتم نگاش میکردم که گفت دلت میاد اصلا مرینت:اره چرا نیاد باحاله آدرین: واقعا که مرینت مرینت : امروز واقعا عالی بود خیلی خوش گذشت

روز جشن مرینت:امروز به چند تا آرایش گرفتم بیان تا برام موها و میکاپ صورتم دوست کنند وطرخ لباسه ای ۳ تامون هم که داده بودم بدوزند آورده بودند واقعا خوشگل شده بود که دیدم صدای در آمد که فرمایید گفتم که دیدم ژاکلین آمده مرینت:بغلش کردم سلام ژاکلین ادیر آمدی خوب دیگه دیر شد بشین تا شروع کنیم باشه مرینت بعد از هربار باز کشیدن موهام ورنگ کردن و درست کردن موهام تموم شد واقعا خوشگل شده بودم اما به خواست خودم ساده و شیک
مرینت:از ژاکلین تشکر کردم و رفتم لباسم وبپوشم (لباس مرینت) خیلی خوشگل شده بودم رفتم بیرون و دیدم که آدرین و مانیا هم حاضر وایسا دن

مرینت:از ژاکلین تشکر کردم و رفتم لباسم وبپوشم (لباس مرینت) خیلی خوشگل شده بودم رفتم بیرون و دیدم که آدرین و مانیا هم حاضر وایسا دن

(لباس مانیا ) رفتم جلوتر که کلارا و اینا رو دیدم پریدم بغلشون کردم باهم کلی حرف زدیم که تازه فهمیدم آدرین و مانیا هنوز اینجان گفتم بریم اونا هم یاسر تایید کردن رفتیم توی باغ که دیدم آهنگی پخش شد و آدرین دست من و گرفت و رفتیم وسط سالن و پس یک رقص. نهچندان طولانی آدرین ژانو زد و دوباره از من درخواست ازدواج کرد مرینت: واقعا شمع شده ه بودم جلوی دهنم و گرفته بودم که یک دفعه گفتم بله وبقلش کردم و همو لقب کردیم وما دوباره شدیم زن و شوهر هم و ملکه و پاداش این سرزمین
۸ سال بعد مانیا ۱۳ ساله و مریلا ۴ سال مرینت خوب بچه ها این داستان زندگی ما بود مریلا:درست مثل قصه های یک پایان خوش مرینت:اشتباه نکن عزیزم یک شروع خوش
مرینت:دفتر خاطرات طلایی که باز کرده بودم و داستانش را از اول مرور کرده بود را بستم و در قفسه کتاب خانه گذاشتم شاید یک روزی کسی رفت خواند و از این داستان استفاده کرد
مرینت:دفتر خاطرات طلایی که باز کرده بودم و داستانش را از اول مرور کرده بود را بستم و در قفسه کتاب خانه گذاشتم شاید یک روزی کسی رفت خواند و از این داستان استفاده کرد
داشتم با خودم فکر میکردم که در خورد و آدرین حاضر آمد جلوم که تازه یادم افتادن قرار بود حاضر بشم که دیدم آدرین دست به سینه گفت ۳ نفرت م را معتبر کردی هنوز حاضر نیستید مرینت چرا داشتم حاضر میشدم ولی خوب داشتم اینو میخوندم دستم میگرن جلوی کتاب آدرین:باشه پس زود باش همه منتظرند باشه آدرین که رفت یک کت و دامن شیک مجلسی پوشیدم. ورفتیم بیرون و تولد من را جشن گرفتیم تولد ۳۹ سالگی م را و بعد هم به خانه برگشتیم و زندگی ما به خوبی و خوشی تماما شد پایان داستان
خب بچه ها به نظرتون داستان بازم بنویسم یا نه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام توی اون یکی اکانتم یکی دارم مینویسم (همین که دارم پیام میدم)قشنگه پس از یکسال دوباره😂 اگر خواستید دنبال کنید
بنویس
دارم مینویسم
عالللللللللللللیییییییییییییییییییییییی
عالییییییی بود💓
مرسی
آبجی حالت خوبه؟
اره عزیزم مرسی خودت خوبی
خوبم مرسی عزیزم 😍😘
عالی بود ❤️❤️❤️ آبجی جون اول خوب شو بعد بنویس😊
باشه عزیزم مرسی
خواهش میکنم
عالی بود😍
مرسی
من ناظرش بودم
مرسی که منتشر کردی 😍😍😍💝
خواهش میکنم میتونی دستم رو منتشر کنی عشق ساده نیست
عالی لطفا به داستان منم سر بزن
ممنون عزیزم حتما
سر نزدی که
زور نیست البته موفق باشییی
نمیخواد بخونی لایک کن برو😂😂که برسه به پونزده تا پارت بعدی رو بذارم حوصلم سر میره خخ😂