
همه نظراتتونو میخونم و کلی انرژی میگیرم🥺💜 فقط بعضی جاها غلط املایی دارم ببخشید دیگه😂

ماریا: رفتم خونه و به سویون و جیم زنگ زدم که بیان نهارو باهم بخوریم. اومدم یکم رو کاناپه دراز بکشمو استراحت کنم بازم صدای اون مزاحما نزاشت بخابم اخه الان وقت چیدن خونس؟؟؟؟؟ رفتم تو اشپز خونه و نودل و رامیون درست کردم تعریف از خود نباشه ولی به لطف مامان عزیزم اشپزیم عالی بود. حالا که افتادم تو فکر مامانم گفتم بهتره بهش یه زنگ بزنم (علامت ماریا- علامت مادر ماریا&) -سلامممم مامان جووون &به به دختر قشنگمممم سلااام دلم برات تنگ شده -منم همینطور مادر &وای ماریا چرا اونجا انقد شلوغه و سر و صدا میاد؟ -مامان صدا از خونه من نیست همسایه جدید اومده برام خیلی سروصدا می.... مادرش نزاشت حرفش کامل شه &عا عا نبینم دیگه بلاخره حتمن مجبورن تا اینجوری وسایلشونو جابجا کنن اصن ببینم دخترم تو رفتی بهشون خوشامد بگی؟ _نه هنوز اخه تازه امروز صبح اومدن & زود باش دخترم برو ،رسم خانواده مارو که یادت نرفته؟ (تو خانواده ما اینطوریه که وقتی همسایه جدید میاد یا باید براش غذا ببری یادعوتش کنی خونت) -باشه مادر جان صدای زنگ در خونه اومد. &کسی اومده؟ -اره سویون و جیم اومدن &باشه دخترم من مزاحمت نمیشم -باشه مادر خدانگهدار مراقب خودتون باشین &چشم دخترم توهم همینطور همونطور که خداحافظی میکردم سمت در رفتم درو باز کردم که هر دوتاشون پریدن بغلم درسته ما هر روز همو میدیدیم ولی یجور رفتار میکردیم انگار قرار نیست دیگه همدیگه رو ببینیم! (علامت ماریا- سویون" جیم*) "دلم برات تنگ شده بوددد *منم همینطور ماری -منم دلم براتون تنگ شده بود ولی دیگه بهتر نیست از بغل هم جدا شیم؟😂 نهار خوردیم و نشستیم که حرف بزنیم حرفای مامانم یادم اومد -دخترااا من یه همسایه جدید دارم مامان گفته طبق عادت خانوادگیمون باید بریم خوشامد بگیم و دعوتشون کنیم باهام میاین؟ "او چه خوب *اره عالیه ،ولی ماری من میخواستم امشب پیشت بمون پس اشکالی نداره امشب میرم پیش سویون -چی!!!...نهههههه توهم باید باشی اگه تو نباشی اصن دعوتشون نمیکنم! "باشههه پس عالیه منم امشب اینجا میمونم فقط کافیه یه زنگ به مامانم بزنم. -یالا پاشید اماده شید میخایم بریم در خونه همسایه.

از دید کوک : بعد از اینجا بین اون همه وسایل جا پیدا کردیم و یکم خابیدیم بلند شدم و نهار درست کردم و هیونگارو صدا کردم البته من وقتی توی جمع خودمون بودیم از کلمه هیونگ استفاده نمی کردم . -چیمی .ته ته پاشید نهار درست کردم . =اوووو دونسنگ عزیزم کد بانو شده دیگه وقتشوهر کردنته😌 ^او تهیونگ اذیت نکن کوکیمو منم لبخندی از روی رضایت زدم! =باشه باشه نهارو خوردیم چیمی گفت ^این خونه قابل سکونت نیست حتی نمیتونیم توش راه بریم انقد شلوغه پاشید پاشید وسایلو بچینیم = چیمی محض رضای خدا بس کن خستمههه +اره منم با چیمی موافقم الان میام کمکت هیونگ همینطور داشتیم میچیدیم که یهو صدای در اومد از دید تهیونگ: رفتم درو باز کردم دیدم سه تا دختر که یکی از یکی جذاب تره ایستاده جلوی در =او سلام -سلام " و * سلامم -از اونجایی که شما تازه اومدین اینجا ما وظیفه خودمون دونستیم که بیایم و خوشامد بگیم و توی کارا کمکتون کنیم =او ممنونمم اماا... حرفش با اومدن جیمین نصفه موند ^تهیونگ کیه پشت در...او سلام خانما کاری از دستمون بر میاد؟ و من چیزایی که اون دختر گفت رو به چیمی گفتم ^خیلی دوست دارم دعوتتون کنم بیاید تو ولی واقعا جای نشستن وجود نداره "او نه مشکلی نیست طبیعیه *اگه کمکی از دستمون بر اومد حتمن بهمون بگید =ممنون واقعا لطف دارین -و یجیز دیگه امشب شام همتون مهمون من باشید من همین خونه بغلی شما زندگی میکنم =او نه نمیخوایم باعث زحمت بشه -اصلا زحمتی نیست این یجورایی عادت خانوادگیه ماعه خدافظی کردیمو و اومدیم خونه تو راه داشتم فکر میکردم چرا انقد اشنا بودن یاد صبح افتادم تو کافه یهوو استرسرفتم گفتم خدایا ینی اون پسره هم باهاشونه؟ صدای سویونو جیمی منو از افکارم خارج کرد "وایی چقد خوب بودن اون دوتا من رو اون ریزه میزه کراش زدم چقددد خوب بود(منظورش جیمینه) *وای نه اونیکی بهتر بود که موهاشو ریخته بود تو صورتش(منظورش تهیونگ بود) -اصنم اینطور نیست من صبح دیده بودمشون تو کافه یکی دیگشون که امیدوارم امشب بیاد از همه جذاب ترهههه ناخوداگاه لبخند زدم و رفتم تو فکر از دید جیم: "چرا اینطوری شده؟ *نمیدونم والا من خیلی ساله با اینم تاحالا اینطور ندیدمش "حالا بعدا سر از کارش درمیاریم ولی به فکر باش امشب چی بپوشیم جلو اونااااا *واییی اصن یادم به لباس نبوددد!!!! *ماریاااا لباس نداریم ما چی بپوشیم؟ -پاشید بریم اتاق من تا براتون لباس انتخاب کنم از بین لباسام. "٫* باشه بریم خلاصه لباس انتخاب کردیمو ماریا شامشو پخت ساعت 8قرار بود بیان ساعتو نگاه کردم ساعت7بود داد زدم *ایگوووووووو ساعت هفتههه پاشید اماده شید. از دید کوک: بعد از اینکه در زدن ته و چیمی رفتن جلوی در و اومدن گفتن سه تا دختر اومدن و مارو دعوت کردن منم پاشدم تا اماده شم سه ساعت دیگ باید میرفتیم پاشدم رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون و موهامو خشک کردم و لباس انتخاب کردم دیدم دوساعت گذشته زود تر رفتم که اماده شم. هیونگاه هم اماده بود هر دوشون تیپ زده بودنو و درباره اون دخترا حرف میزدن. دیگ وقت رفتن بود البته چیمی گفته بود که زشت دست خالی بریم برای همین ته ته رفت یه دسته گل خرید. رفتیم در خونشون و در زدیم یکی دروباز کرد او خدای من این همون دختره تو کافه بود دستپاچه شده بودم نمیدونستم چکار کنم ته ته متوجه رفتارم شده بود =کوک چیزی شده +نه فقط یکم حالم بده الان خوب میشم مال خستگیه

از دید ماریا: همش خیره به اون پسره بودم که یهو یکیشون شرو به صحبت کرد =خب بیاین همو بیشتر بشناسیم من تهیونگم 18سالمه میتونید ته ته صدام کنید. ^من جیمینم و19 سالمه و چیمی یا موچی صدام میزنن😅 +منم جونگ کوکم میتونید کوک صدام کنید و دوماه از تهیونگ کوچیک ترم _من ماریا 18سالمه و ماری صدام میکنن *من جیم هستم و 18سالمه "سویون هستم 18سالمه ^پس اسمش سویونه -چیزی گفتین جیمین شی؟ ^او نه داشتم میگفتم که دکوراسیون خوبی دارین تو خونتون کاش خونه ماهم اینطوری میبود -من اینجارو به سلیقه خودم چیدم اگه بخواین کمتون میکنم +او نه باعث زحمتتون میشه -نه بابا چه زحمتی بلاخره ما دوستای همیم باید بهم کمک کنیم پاشدیم رفتیم شام خوردیم و دیگ دیر وقت بود پسرا داشدن و تشکر کردنو رفتن منم خیلی خسته بودم با دخترا رفتیم تو رخت خابمون و اون دوتا خابیدن و من با فکر کردن به کوک وقتمو گذروندم و نفهمیدم چطور خابم برد از دید کوک: واقعن مثله فرشته ها میموند دلم میخواست ماه من بشه وات د هل !!!!. صبر کن ببینم من دارم چییی میگمممم؟؟؟ همینطور که با خودم درگیر بودم رفتم تو یخچال شیرموزمو برداشتم اومدم برم پیش چیمی و ته که دیدم خابیدن البته حقم داشتن امروز خیلی خسته شده بودیم منم با فکر کردن به ماریا خابم برد ****** فردا صبح "ماریاااااا بدو دیر شد -اومدم بابا بزار صبحونه بخورممممم *خب مدرسمون دیر میشه تو رو جدت زودددد باش ماریااا -اومدددددمممممممم😑 رسیدیم مدرسه نکته(جیمین مادرش مریض میشه و نمیتونه یسال به مدرسه بره واسه همین یکسال از ته وکوک بزرگتره ولی همکلاسن) ماریا رفت توی مدرسه و پسرا رو دید رفتن سمتشون و سلامو اینا کردن و تو یه کلاس بودیم کلی دبیرا رو مسخره کردیم باهم و خندیدیم کلن ما دوستای خوبی برا هم شده بودیم و وقتمونو تو مدرسه باهم میگذروندیم .

خب پارت دومم تموم شد ✨✨چون مدرسه دارم سعی میکنم پارت هارو طولانی بنویسم. و اون دوستمون که گفتن دید گاه هارو هی عوض نکن باید بگم که من تا پارت هشت اماده نوشتم اما از اون به بعد تلاش میکنم دیدگاه هارو کمتر عوض کنم💜✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💜
خوب من اومدم واقعا عالی بود چاگی من برم پارت 3
👌🏻🥺💞
چاگی عالی بود ولی من باید برم واسه کار🤣بعد میخونم ناراحت نشی
🥺🙏🏻👌🏻موفق باشی
تنکیو
عااالی بود عشقممممم💕💃💕💕🥺💃💃💃💃💃
فداتتت🥺🥺💜💜