
سلام دوستان . مثل اینکه داستان هام خیلی طرفدار پیدا کرده . ممنونم که داستانم رو میخونید . امیدوارم از این داستانم خوشتون بیاد
خیلی ترسیده بودم و همش داد میزدم ولی چون دهنم بسته بود هیچ کس صدام رو نمیشنوید . گوشیم داشت زنگ میخورد . سام اومد و گفت این کیه . یهو دیدم آدرینه جواب داد . من هی میگفتم ( امممم اومممممممم ) سام گفت به به آقا آدرین . آدرین گفت خفه شو . با مرینت چیکار کردی . سام گفت کاری نکردم فقط این رو بگم که اگه پات رو بزاری اینجا مرینت میمیره . سام تلفن رو قطع کرد . من سرم پایین بود . دهنم رو باز کرد و چونه ام رو گرفت و سرم رو آورد بالا . اومد لبم رو بوس کنه گفت چطوره که فرار نمیکنی . گفتم آخرش که چی . فرار هم بکنم من رو میگیرید . گفتم اون کسی که اومد کی بود . ( بچه ها یادم رفت بگم . وقتی دهن مرینت رو باز کردن چشم هاش هم باز کردن .) گفت دوستم بود . بعد من رو بغل کرد و گفت مرینت عشقم من تحمل ندارم که تورو ناراحت ببینم . گفتم چرا باید خوشحال باشم . تو من رو گروگان گرفتی و حالا نمیتونم شوهرم و بچه ام رو ببینم .
سام گفت مرینت شنیدم تو غذا هات خوبه . میشه برای من و مهران غذا درست کنی؟ گفتم باشه . رفتم و غذا درست کردم . بعد آوردم سر میز . مهران گفت عجب کد بانویی هستین . من یه لبخند ریزی زدم . بعد نشستیم و غذا خوردیم . از زبان آدرین . من فقط دور خودم میچرخیدم . مانلی هم همش گریه میکرد . گفتم مانلی یه لحظه ساکت باش ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم . گفتم اگه برم مرینت رو میکشن . اگه نرم من دق میکنم . یهو تلفنم زنگ خورد . مرینت بود . گفتم مرینت عشقم حالت خوبه . اونا اذیتت نکردن . گفت سلام آدرین ممنون تو خوبی . نه عزیزم نگران نباش اذیتم نکردن . گفتم چطوری تونستی زنگ بزنی . گفت از سام اجازه گرفتم . بعد گفت آدرین عزیزم . گفتم جانم . گفت تو برو با یه زن دیگه شاد باش . گفتم نه نه نه من اینقدر میمونم اینجا تا تو بیای و ببینمت . گفت عزیزم سام میگه من باید باهاش ازدواج کنم مگر نه تورو میکشه . یهو گفتم مگه الکیه . بعد تلفن رو کوبیدم و مانلی هم بردم . از شانس خودم خداروشکر به کیف مرینت ردیاب وصل کرده بودم . رفتم و رسیدم به یه خونه ی ترسناک . یهو پیاده شدم و مانلی هم بغل کردم و در رو شکستم یهو دیدم دو تا مرد اونجا هستن .از زبان مرینت. دیدم صدای جنگ و دعوا میاد . رفتم بیرون از اتاقم دیدم که آدرین با مانلی اومده اونجا . دیدم مهران داره چاقو شو در میاره داد زدم نههههههه . به سام گفتم اگه دوسم داری چاقو رو از مهران بگیر . مهران چاقو رو انداخت پایین . رفتم و مانلی رو بغل کردم . آدرین گونه ام رو گرفت و گفت خوبی عزیزم . گفت ممنونم عشقم ولی نباید میومدی . یهو صدای آخ شنیدم . برگشتم دیدم سام و مهران توی دریایی از خون افتادن . گفتم واییی آدرین. آدرین گفت نگران نباش عشقم . پلیس اینا رو کشت . تشکر کردم و آدرین رو بغل کردم .
از چشمام داشت اشک میریخت . آدرین گفت چی شده عشقم . گفتم آدرین خیلی ترسیده بودم . آدرین گونه ام رو گرفت و گفت تا من اینجا هستم از هیچی نترس . بعد دیدم مانلی داره میخنده . گفتم ای شیطون . بعد رفتیم خونه . رفتم دوش بگیرم . آدرین اومد گفت عزیزم چیزی نمیخوای گفتم نه عشقم فقط یه لحظه در رو باز کن . آدرین در رو باز کرد و گفتم آدرین گفت جانم گفتم من رو اگه میکشتن تو یه زن دیگه میگیری ؟ گفت اااااااا مرینت من اگه میتونستم یه زن دیگه بگیرم نمیومدم دنبال تو که .
خنده ام گرفت . گفت خب راست میگم دیگه . بعد اومدم از حموم بیرون لباسم رو پوشیدم . رفتم غذا رو درست کنم که یکی در زد . آدرین گفت من در رو باز میکنم . آدرین در رو باز کرد دیدم صدای گریه بچه میاد . رفتم در رو باز کردم دیدم یه نوزاد خیلی کوچولو توی یه سبد داره گریه میکنه . بیرون هم بارون بود . به آدرین گفتم آدرین گناه داره . آدرین گفت خب بیارش تو خونه ، بچه رو آوردم تو خونه و یه لباس تنش کردم و کنار آتیش نشوندمش مانلی تا اون بچه رو دید شروع کرد به دست زدن . گفتم الهی قربونت برم مامان جون . تو کی دست زدن یاد گرفتی عشقم. بعد اون بچه هم شروع کرد به دست زدن . من و آدرین خنده مون گرفت . بعد از اینکه سفره غذا رو چیدم و غذا خوردیم به آدرین گفتم آدرین واسه این آقا پسر کوچولو اسم انتخاب کنیم؟ گفت امممم خب باید یه اسمی انتخاب کنیم که به مانلی بیاد . گفتم نیما چطوره . آدرین گفت مانلی و نیما. قشنگ میشه . گفتم پس فردا بریم این فسقلی رو به فرزندی قبول کنیم .
چند ماه بعد
از زبان آدرین.....
شب بود . داشتم میخوابیدم . هوا بارونی بود . پلک اومد بیرون و گفت آقا آدرین . میدونی من از کی پنیر نخوردم ؟ گفتم وایییی ببخشید پلک . بعد یه پنیر انداختم تو دهنش . دیدم مرینت داری با تیکی حرف میزنه . گفتم مرینت تیکی هم داره غر میزنه ؟ گفت نه فقط دلمون برای هم تنگ شده بود . چشمام داشت بسته میشد . دیدم مرینت خوابش نمیبره گفتم عزیزم حالت خوبه ؟ گفت آره فقط خوابم نمیاد . من گفتم میخوای بریم قدم بزنیم ؟ گفت اخه تو خسته ای عشقم . گفتم نه عشقم من برای تو هر کاری میکنم . از زبان مرینت...... من گفتم تیکی خال ها روشن و آدرین هم گفت پلک پنجه ها بیرون . ما باهم رفتیم . آدرین گفت لیدی یادته میرفتیم. رو برج ایفل گفتم آره . بعد دیدم آدرین داره گریه میکنه . گفتم عشقم چی شده . گفت ای کاش نیما پدر و مادر نداشت و ما خانواده اون میشدیم . گفتم عزیزم ما که مانلی رو داریم . گفت حالا بگذریم . گفتم آدرین نظرت چیه بریم پاریس؟ گفت اگه دوست سریع بگو که من کار هارو بکنم . یهو یکی از پشت من رو هل داد و هیچی نفهمیدم . وقتی پاشدم دیدم توی خیابون خوابیدم . گفتم آدرین . جواب نداد . برگشتم دیدم هیچ کس اونجا نیست . داد زدم *آدرین* . یهو دیدم رد پا هست . رفتم دنبال رد پا . رسیدم به یه خونه ترسناک . یهو یه نفر از پشت گلوی من رو گرفت و داشتم خفه میشدم . یهو گوشواره ام رو ازم گرفت و پرتم کرد . یه دختر و یه پسر بودن . گفتم شماها کی هستین . دختره گفت من ماریا و این پسر هم آرین .
گفتم شما خواهر و برادر هم هستین؟ یهو آدرین از پشت افتاد روی آرین. من و اون دختره داد زدیم من گفتم آدرین اون گفت آرین . یهو همه وایستادیم و هم رو نگاه کردیم و خندیدیم . گفتم ببخشید شما مارو گروگان گرفتی و ما داریم میخندیم ؟ ماریا گفت ببخشید خواهر . گفتم خواهر؟ گفت یعنی تو خواهرت رو نمیشناسی؟ گفتم من مگه خواهر داشتم ؟ گفت بعله خواهر بزرگتر . گفتم پس آرین کیه . گفت اون شوهرمه . ما شمارو گرفتیم که باهم آشتی کنیم . گفتم با من ؟ مگه من و تو قهر بودیم؟ گفت وای مرینت یادت نیست؟ گفتم نه به خدا آرین گوشواره هامو بهم داد و معذرت خواهی کرد . آدرین فقط داشت مارو نگاه میکرد . یهو گفت شبیه هم هم که هستین . بعد خندیدیم و رفتیم خونه . تو راه بودم به خواهرم گفتم یه بچه دارم اسمش مانلیه . دیدم ماریا بغضش گرفته گفتم چی شده . گفت منم یه بچه داشتم اسمش ملیکا بود. گفتم خب چی شد مگه . گفت اون رو از من گرفتن و کشتنش😔گفتم وای واقعا متاسفم ماریا جونم . آدرین و آرین هم داشتن باهم حرف میزدن . ما رسیدیم و لباس هامون رو عوض کردیم . ماریا گفت الهی این فسقلی اسمش مانلیه؟ گفتم آره عزیزم . بعد آرین اومد و مانلی رو بغل کرد و باهاش بازی کرد . ماریا هم رفت باهاش بازی کنه .
امیدوارم از این پارت لیدی باگ هم خوشتون اومده باشه
تا تست بعد . بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای من دیگه خوابم نمیبره دلم میخواد تا فردا صبح بشینم پاتای دیگشو ببینم ممون که گذاشتی من تازه اشنا شدم با همه چیز چون گوشیمم جدیده میدونی من خیلی به میراکاس علاقه دارم
و دوستای دیگم میگم میراکلس از مد افتاده
منم راحت گفتم من میراکلس رو ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ بار دیگه هم ببینم بازم برام تکراری نمیشه
سلام دوستان من هستی هستم
گوشیم رو عوض کردم
الان با این اسم ادامه داستان های من رو دنبال کنید.
جالب بود 👍🏻
خوب نبود اما بدهم نبود
منتظر پارت بعدی هستم