
سلام خوشگلا . اومدم با پارت ۸
که یهو دست گربه سیاه رو گرفتن و بردنش . من لباسم رو پوشیدم و رفتم دنبالشون . نمیدونم چرا رفتن اداره پلیس . رفتم اونجا ازم پرسیدن که چه نسبتی باهاش داری و اینا . بالاخره گذاشتن برم . رفتم دنبال گربه سیاه . انگشترش داشت چشمک میزد . مانلی گفت . ممم.. ما... نننن من میترسم . گفتم نه عزیزم اصلا نترس . بهم گفت بابا میره زندان . گونه اش رو ناز کردم و گفتم نه قربونت برم من. گربه سیاه رو انداختن تو زندان . مانلی رو گذاشتم بیرون . رفتم سریع گربه سیاه رو بغل کردم و درحالی که داشتم گریه میکردم گفتم تو چیکار کردی . گفت مرینت من داشتم میجنگیدم که اون شرور یهو الکی خودشو زد به مردن . بخاطر همین من رو آوردن زندان . گفتم تا کی اینجایی . من جواب مانلی رو چی بدم . یهو گربه سیاه به حالت عادیش برگشت پلک حالش خوب نبود . آدرین بهم گفت پنیر داری یکم . گفتم آره بعد یه پنیر از جیبم برداشتم . گربه سیاه من رو بغل کرد و گفت برو مانلی تنها هست . بوسش کردم و رفتم . مانلی گفت مامان بابا کجاست . گفتم چرا ازت مخفی کنم . رفته زندان .. یهو مانلی حالش بد شد و افتاد . داد زدم مانلی مانلیییییی . از زبان آدرین . صدای مرینت رو شنیدم که داشت داد میزد مانلی . به نگهبان اونجا گفتم لطفا ازتون خواهش میکنم بزارید یه لحظه زنم رو ببینم . خلاصه با هزاران دردسر رفتم دیدم مرینت داره گریه میکنه و مانلی هم بغل کرده .
رفتم دیدم مانلی پخش زمین شده . سریع بغلش کردم و بردمش بیمارستان ولی نمیدونم چرا مرینت نیومد. از زبان مرینت من با آدرین نرفتم چون میخواستم برم بگم که شوهر من آدم کش نیست . یهو یه نفر بدو بدو داشت میومد و افتاد رو من ، پاشد و دست من رو گرفت تا پاشم . گفت من واقعا معذرت میخوام ، گفتم اشکالی نداره . گفت ببخشید شما خانم دوپن چنگ همسر آقای آگرست هستید . گفتم بله خودمم . گفت وای من رو ببخشید . من آکوما زده شده بودم و آقای آگرست رو فرستادم زندان . گفتم تو انداختیش . بعد با کیفم زدم تو صورتش . گفت خانم من اومدم که رضایت بدم . گفتم پس سریع برو و رضایت بده . گفت چشم چشم . منم وقتی دیدم که رضایت داده رفتم پیش آدرین . آدرین سر تخت مانلی داشت گریه میکرد و یه کاغذ هم دستش بود . گفتم عزیزم چی شده . کاغذ رو بهم نشون داد و هیچی نفهمیدم . از زبان آدرین مرینت تا کاغذ رو دید افتاد رو زمین . رفتم گفتم مرینت مرینت بیدار شو لطفا . مرینتتتتتت از زبان مرینت آروم آروم داشتم چشم هامو باز میکردم که داد زدم وای مانلی مانلی . آدرین گفت عزیزم نگران نباش زود از رو ویلچر بلندش میکنیم . گفتم وای خدا بچه من ویلچری شددددد. بعد مانلی دیدم داره آروم میگه . م...ا..ما....ن گفتم جونم جونم خوشگلم . گفت من ویلچر....ی شدم ؟ گفتم آره عزیزم ولی نگران نباش زود از رو ویلچر بلندت میکنیم . بعد مانلی رو بغل کردم .
مانلی داشتی آروم گریه میکرد . گونه اش رو گرفتم و گفتم چیزی نیست دختر خوشگلم ( عکس همین پارت ) آدرین گفت دختر گلم چیزی نیست که . من و مامانت همیشه باهات هستیم . بعد سه نفری هم رو بغل کردیم . از بیمارستان رفتیم و ماجرا رو برای آدرین توضیح دادم . آدرین و مانلی خیلی خوشحال شدن . داشتیم از یه اسباب بازی فروشی رد میشدیم که مانلی گفت مامان مامان این عروسک چه نازه . آدرین گفت دوستش داری؟ گفت آره خیلی بانمک و بزرگه . گفتم مثل باباته دیگه😂 آدرین گفت ااااا . بعد رفتیم و اون عروسک رو برای مانلی خریدیم . رفتیم خونه . من لباسام رو عوض کردم و لباسای مانلی هم عوض کردم .
مانلی روی عروسکی که براش خریده بودیم دراز کشید . آدرین هم رفت رو کاناپه دراز کشید و تلویزیون رو روشن کرد . منم رفتم آشپزی کنم . یهو یکی در خونه رو زد . آدرین گفت من میرم باز میکنم . منم رفتم و از پشت پنجره نگاه کردم . آدرین که در رو باز کرد یهو افتاد رو زمین . من سریع یه شال گذاشتم رو دوشم و داد زدم *آدرین* رفتم بیرون و دیدم کسی نبود . هرچقدر آدرین رو صدا کردم ولی جواب نداد . مانلی با ویلچرش اومد بیرون و گفت مامان چی شده یهو آدرین رو دیدم و هل شد با سرعت سریع اومد پیش من گفت مامان بابا چش شده . گفتم چیزی نیست عزیزم برو داخل هوا سرده . مانلی رفت داخل خونه . آدرین آروم آروم داشت چشم هاشو باز میکرد . گفتم عزیزم چی شده . گفت نمیدونم فقط میدونم یکی با شوکر زد به من . گفتم کی بود . گفت خیلی شبیه لوکا بود . گفتم لوکا؟ . مانلی دیدم با گوشی سریع داره میاد . گفتم چی شده . گفت گوشی داره زنگ میخوره مامان . رفتم خونه و تلفن رو جواب دادم . گفتم الو گفت فردا میای به آدرسی که برات میفرستم مگرنه خبری از خانوادت نیست . بعد تلفن رو قطع کرد . من که دست و پام میلرزید آدرین و مانلی اومدن داخل و گفتن کی بود منم از ترس گفتم اشتباه گرفته بود .
شب شد و داشتیم میخوابیدیم . گوشیم داشت زنگ میخورد . پلک اومد بیرون گفت مرینت برو بیرون جواب بده گفتم باید همین کاررو کنم . رفتم و جواب دادم . همون مرده بود . گفت فردا ساعت ۱۱ ظهر میای به کافی شاپ سر کوچه خونتون گفتم باشه تنها بیام ؟ گفت صد درصد . بعد تلفن رو قطع کرد . رفتم رو تخت و خوابیدم . صبح شد . ساعت ۱۱ به آدرین گفتم آدرین من بیرون برم خرید الان میام . گفت برو عزیزم . رفتم بیرون و رسیدم به کافی شاپ سر کوچه . اون مرده برای من دست تکون داد . ولی تعجب کردم که کسی نبود . گفتم ببخشید شما همونی هستید که... گفت بله خودمم . گفت بشین . اون مرده ماسک زده بود . بعد ماسکش رو کند . چیزی که دیدم باورم نمیشد . گفتم ت...و ....تو.... گفت بله خودمم . اون لوکا بود . گفت مرینت من از اولی که دیدمت عاشقت شدم و الان که داری با آدرین حال میکنی من میخوام آدرین رو از تو جدا کنم . گفتم یعنی چی . چی داری میگی لوکا . یهو یه مرده با دست و پا و دهن بسته شده اومد بیرون گفتم وای کی اینو بسته تا اومدم بازش کنم لوکا گفت تو هیچ کاری نمیکنی . یهو کرکره مغازه رو داد پایین و تا میتونست کتکم زد . وقتی رفتم خونه خیلی درد داشتم . آدرین اومد و گفت عزیزم چی شده چرا اینقدر دیر کردی . یهو تو بغلش غش کردم . وقتی بیدار شدم دیدم رو تختم و تاپ پوشیدم . تمام کبودی هام دیده میشد . آدرین گفت با خودت چیکار کردی مرینت . با بغض گفتم والا من کاری نکردم .
گفت پس کار کیه . گفتم لطفا عصبانی نباش بخاطر مانلی . گفت مرینت چرا عصبانی نباشم . بگو امروز کجا رفتی . ماجرا رو برای آدرین توضیح دادم و گفت یعنی این کار رو لوکا با تو کرد ؟ گفتم آره . یهو آدرین دستش رو مشت کرد و کوبید به در یهو مانلی با ویلچرش اومد گفت چی شده مامان حالتون خوبه . من پتو رو کشیدم رو خودم که کبودی هام دیده نشه . گفتم چیزی نیست عزیزم برو بیرون . به آدرین گفتم دیدی چیکار کردی ؟ گفت همین امروز با من میای و از لوکا شکایت میکنیم . گفتم اما... گفت اما و اینا رو بزار کنار و با من میای . گفتم آخه گفت اگه به پلیس بگم مانلی رو ازم میگیره . گفت ای بابا . یهو صدای جیغ از اتاق مانلی میومد . سریع رفتم دیدم مانلی افتاده زمین . بلندش کردم و گذاشتمش رو ویلچر . گفت مامان این کبودی هات چیه . گفتم هیچی عزیزم . بعد دوباره رفتم اتاقم . دیدم آدرین تو اتاق نیست . هرچقدر آدرین رو صدا کردم ولی صداش در نمیومد . یهو دیدم حلقه گربه سیاه پایین افتاده . برداشتمش و گفتم پلک چی شده آدرین کجاست . پلک گفت . مرینت آدرین رو یه مرده اومد تو خونه بهش یه آمپولی زد و بردش . بعد حلقه اش افتاد . گفتم یعنی باید تبدیل شم ؟ پلک گفت مرینت تو باید آدرین رو نجات بدی . گفتم حق باتوعه . بعد رفتم مانلی رو گذاشتم پیش پرستارش . و تغییر شکل دادم
یهو گوشیم زنگ خورد . لوکا بود . گفتم با آدرین چی کار کردی . گفت نگران نباش فقط دو دقیقه دیگه قراره پخش زمین بشه . بعد قطع کرد. من رفتم رو مجسمه آزادی که آدرین رو بسته بود . داشتم دست و پاش رو باز میکردم که یهو لوکا دست من رو گرفت و گفت داری چیکار میکنی . با چوبم زدم به بینیش . دستم رو گرفته بود محکم و نمیتونستم دستم رو تکون بدم . داشت به من نزدیک میشد که هی داشتم با دستم میزدم به سینه اش . لوکا عصبانی شد و دست من رو گرفت و نزدیک بود که من رو از اون ارتفاع بالا به پایین بندازه . که آدرین گفت پنجه برنده . گفتم پنجه برنده و به لوکا زدمش . آدرین هم باز کردم و رفتیم دنبال مانلی . آدرین گفت آفرین بانوی من . خوب بلدیا . گفتم ما اینیم دیگه 😄
بعد با هم خندیدیم . ما سه نفری رفتیم خونه . آدرین رفت دوش بگیره و منم لباس های مانلی رو تنش کردم مثل همیشه. رفتم شام رو رو میز چیدم . یهو صدای آخ اومد . از حموم . رفتم در رو آروم باز کردم و گفتم آدرین . یهو دیدم آدرین افتاده و همینطوری داره از پاش خون میاد . سریع داد زدم . مانلی گفت مامان چی شده . تا اومد اونجا یهو داد زد بابا . من سریع با گریه رفتم به اورژانس زنگ زدم . اومدن و آدرین رو بردن . منم به پرستار مانلی زنگ زدم و اومد تا از مانلی مراقبت کنه . منم سریع رفتم بیمارستان....
خیلی ممنون گلم که خوندی
خلاصه نظر فراموش نشه خوشگلم فعلا بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واییییییییی منبعش کجاس
پارت بعد پارت بعد
ممنون بابت این پارت😊
ای بابا کی پارت بعدی میادددددد 😭😭😭
فشنگ بود 👍🏻👍🏻👍🏻
منتظر پارت بعدی هستم
پارت بعدییییی
وایییییی جیغغغغغ اسم من مانلی هستتتتت از کجا گرفتی من به همه میگم اسمم ملودیه
خوبه خودت تو اسمت نوشتی من یه دیوونم
اسم من جنی نیست اسم بایستم تو بلک پینک هس
و من ب همه میگم ملودیم ولی
در اصل اصل مانلیم
آخ جون همینطوری بلا ملا سره آدرین بیاری خیلی خوب میشه