

بارها اون جادرو زیر پا گذاشت هیچ ردو نشونی ازش نبود، تنها صدای گرگ ها و جغد های شب بیدار بهش نشون از وجود حیات تو اون مکان میداد، چشمای مشکیش تو تاریکی برق زد و با شنیدن صدای زوزه یاد یه خاطره افتاد♥ فلش بک: کای:دستاشو دور طرف صورت سرد بورا گرفتو با اخم کمرنگی نگاش کرد:مگه نگفتم این ساعت از شب بیرون نرو بیبی؟ بورا:کیوت لباشو جلو داد و مثل بچه ها لب زد:ببخشید خب💔 کای از این حرکتش تک خنده ای زدو اونو تو بغلش غرق کرد:دیگه این موقع تو جنگل نبینمتا فسقلی؟ بورا:چشم❤️ کای:نگاهی به صورتش انداخت و عصبانیت ساختگی ای رو به نمایش گذاش :به نظرت نباید تنبیه شی ؟ من بهت گفته بودم ممکنه گرگا بهت آسیب بزنن😠 بورا:اوو... خب من که.. معذرت خواهی کردم جونگین کای:باید مجازات شی بورا:یااا...
حرفش تموم نشده کای 💋💋 شروع کرد که هیچ وقت تو عمرش حس نکرده بود...پایان فلش بک♥ بورا:لبخند غمگینی زد، واقعا چی شده بود که همه چی اونطور بهم ریخت، الان حتی تو چشمای همم نگاه نمیکردن💔شاید دیگه واسه کای خسته کننده بود پوزخندی زد:وقت تعویضه کیم کای💔 بورا:از دور پشت یه درخت تکیه داد و به روشنایی چند فرسخیش نگاه کرد:قبیله ی کیم تهیونگ و افرادش در حال مست کردن بودن، شعله های مشعل اطراف محل استقرار زیر دستا سوسو میزد و صدای پخته شدن گوشت تازه روی آتیش خوب به گوش میرسید، عطرش همه جا پیچیده بود، هیچ چیز مشکوکی دیده نمیشد فضا کاملن دوستانه بود و صدای خنده های پسرا تو جنگل تاریک پخش میشد
نمیتونس تنهایی کاری کنه یا چیزیرو بررسی کنه پس رفت خونه تا با یه برنامه ی حساب شده برگرده از حصار آهنی گذشت میتونس از اونجا تنها پنجره ی روشنو که وسط تاریکی به چشم میخورد ببینه و سایه ی شوهر عصبیش که به آرومی پرده ی سفیدو کنار زدو با شمع توی دستش از پشت شیشه ی پنجره ی اتاقش که تو آخرین طبقه قرار داشت نمایان بود، در بزرگ آهنی و کار شده ی خونرو که بیشتر شبیه یه کاخ بود جلو هل دادو آروم وارد خونه شد
هه را:صدای بارون اینقدر بلند بود که ههرارو از خواب بلند کرد کش و قوسی به کمرش داد و چشماشو میمالوند و نفس عمیقی کشید که با بیرون دادن نفسش همه اتفاقات اخیرو مرور کرد و چهره سردی به خودش گرفت از جاش بلند شد سمت پنجره رفت بارون جلوی دیدو گرفته بود پنجره رو باز کرد که باد سردی همراه بارون صورت ههرارو شست و سریع پنجره رو بست و فحشی زیر لب فرستاد،آیششش😐😐💔
بورا: توی تاریکی وارد سالن شد پله هارو یکی یکی طی کرد تا به محوطه ی اتاقا برسه نور شمع های سفیدی که توی راهرو ها توی شمعدونی های بلندشون ردیف شده بودن کمی اونجارو روشن میکرد و گرمای دلنشینیرو با خودش به هم راه میاورد حتی صدای سوختن شمع وقتی چکه چکه آب میشد توی اون سکوت میومد قدم هاشو به انتهای راهرو هدایت کرد که با صدای قیژ باز شدن در یکی از اتاقا سر جاش میخکوب شد.. حس میکرد نفسش بند اومده قلبش به تپش افتاده بود میتونس حتی سایه ی روشن فردیرو که از جداره ی در با نگاه سنگینش بررسیش میکرد حس کنه همچنان بی حرکت موند و زیر لب لعنتی فرستاد، چرا باید این وقت شب بیدار میبود....
هه را:بورا؟تویی؟ بورا طوری نفسشو بیرون داد که متوجه شد تا الان تو سینش حبس بوده هوف لرزونی کشید و آروم به سمت دختر خوابالودی که لای جداره ی در وایستاده بود و چراغ اتاق نیمی از صورتشو تو تاریکی معلومو روشن میکرد برگشت، تو دلش خداروشکر کرد که کای نبوده البته اونو از پنجره وقتی با اون چشمای درندش نگاش میکرد دیده بود ولی بورا الانو برای اولین بار میتونس بخاطر شانسش متشکر باشه لبخندی زد:خوب خوابیدی؟ هه را:اوم بیا تو اتاق کای صدامونو میشنوه بورا:آروم سر تکون داد به داخل اتاق رفت سرکی توی راهرو کشیدی و بعد با صدای تق آرومی درشو بست
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی
عالی عالیییی عالیییییی خسته نباشی
😘😘😘
عالی بود داداشی 😎♥️♥️♥️
قربونت نفسم ❤❤
عللی خسته نباشی
تنکس 💖
سلامممم لایفم💜
چطوریییی¿♡
خوبم عشقولی تو چطوری پیشیم 😻💙💛
خوبم ب خوبیت چکارا میکنی🌙💖💞
من هیچی هستم دیگه، به زندگی ادامه میدم 😂💔کمی درس کمی این اون خلاصه میگذره
جررر اره منم درس البت تعطیل شد مدرسه هامون🤣اخ انقد خوب شد😂💔
فوقالعاده بینظیررررر خسته نباشییی عالی بود🥲❣🍃
قربونت برم 😘❤❤
خدانکنه🤍🍃
پارت پنجم منتشر شد آجی ❤
یوهووو