
سلام این داستان اول اسمش عشق پر از تصادف بود حالا عوضش کردم
رمان #قربانی.عشق از زبان مرینت بهش گفتم خل و چل گربه پیوند خرده به انسان بهش نگاه کردم که ترکیده بود از خنده بهش گفتم مرضضضضضض به چی میخندی خندش رو قورت داد و گفت باشه ببخشید خلاصه مدرسه تموم شد تیکی اومد بیرون و گفت مرینت مرینت چی شده تیکی همین الان استاد بهم یه پیغام داد چجوری با استفاده از رمز کوامی ها باشه حالا من سر در نمیارم چی گفت گفته که مرینت تو باید هر چه سریعتر یه معجزه گر به نام معجزه گر پارتنیا بسازی گفتم چی چی گفت نمیدونم مرینت باید بریم پیش استاد چجوری بریم من حتی نمیدونم جاش کجاس اومد حرف بزنه که کت عین دیونه ها پرید جلوم گفتم چت کت ترشیدم یعنی نزاشت حرفم رو بزنم مرد از خنده گفت به این که ترسیدی ایمان اوردم گفتم عه کت نخند به زور جلو خودش رو گرفت و گفت حالا کی میری ساعت ۶ تو نزدیک ترین جنگل به قصر پسره عه تا اومد فش بده گفتم عهههههههههههههههههههههههههههه۱ قراره تو هم باهام بیای. ۲ مگه من دارم میرم قرار عاشقانه که اینجوری میکنی از عصبانیت سرخ شده بودم که گفت باشه حالا جوش نزن دندون هات میوفته خندیدیم که اناهیتا اومد و گفت سلام از اناهیتا به کبوتر های عاشق ۱ و ۲ من که سرخ شدم کت گفت
در خواستت رو قبول میکنم حالا بنال چون کبوتر های عاشق ۱ و ۲ کار دارن اناهیتا پوفی کشید و گفت مرینت یه دقیقه بیا رفتم پیشش و از کت دور شدیم گفتم چی شده گفت مرینت من یعنی فیلیکس اممم یعنی امم بگو دیگه جون به لبم کردی کاری کرده نه مرینت بهم پیشنهاد دوستی داد و منم قبول کردم ناخوداگاه گفتم چییییییییییییییییییییییییییییییییییی گفت میدونم مرینت من خیلی احمقم ولی خب یه جورایی ازش خوشم میاد بهش یه نگاه کردم تو چهرش غم موج میزد شون هاش رو گرفتم و گفتم هی هی نبینم اخم کردی بعدش هم چیزی نشده برای این که لبخند بزنه گفتم در ضمن اولین دوست پسرت مبارک برای اولین بار اناهیتا سرخ شد خندیدم و گفتم میبینی چه حسیه خندید و گفت اره دست تو دست رفتیم پیش کت کت هم داشت با ناخن هاش ور میرفت گفت تموم شد گفتم با اجازه بزرگتر ها بععععلللللههههه از زبان کت برای این که دلم برای سرخ شدن هاش و اذیت کردنش تنگ شده بود گفتم افرین سر عروسی مون هم همین جوری بعله بگو عین لبو سرخ شد از زبان مرینت برای اذیت کردنش گفتم من که قصد ازدواج با تو رو ندارم من و اناهیتا خندیدیم کت هم همون طور شکه شده بود و چشاش رو گربه ای کرد و گفت واقعا رفتم جلو و گفتم گربه خنگ رفتیم قصر ساعت ۳ شده بود نمیخواستم برم پیش پسره یه جوری بود ادامه دارد...
در خواستت رو قبول میکنم حالا بنال چون کبوتر های عاشق ۱ و ۲ کار دارن اناهیتا پوفی کشید و گفت مرینت یه دقیقه بیا رفتم پیشش و از کت دور شدیم گفتم چی شده گفت مرینت من یعنی فیلیکس اممم یعنی امم بگو دیگه جون به لبم کردی کاری کرده نه مرینت بهم پیشنهاد دوستی داد و منم قبول کردم ناخوداگاه گفتم چییییییییییییییییییییییییییییییییییی گفت میدونم مرینت من خیلی احمقم ولی خب یه جورایی ازش خوشم میاد بهش یه نگاه کردم تو چهرش غم موج میزد شون هاش رو گرفتم و گفتم هی هی نبینم اخم کردی بعدش هم چیزی نشده برای این که لبخند بزنه گفتم در ضمن اولین دوست پسرت مبارک برای اولین بار اناهیتا سرخ شد خندیدم و گفتم میبینی چه حسیه خندید و گفت اره دست تو دست رفتیم پیش کت کت هم داشت با ناخن هاش ور میرفت گفت تموم شد گفتم با اجازه بزرگتر ها بععععلللللههههه از زبان کت برای این که دلم برای سرخ شدن هاش و اذیت کردنش تنگ شده بود گفتم افرین سر عروسی مون هم همین جوری بعله بگو عین لبو سرخ شد از زبان مرینت برای اذیت کردنش گفتم من که قصد ازدواج با تو رو ندارم من و اناهیتا خندیدیم کت هم همون طور شکه شده بود و چشاش رو گربه ای کرد و گفت واقعا رفتم جلو و گفتم گربه خنگ رفتیم قصر ساعت ۳ شده بود نمیخواستم برم پیش پسره یه جوری بود ادامه دارد...
از زبا مرینت ساعت ۳ بود با این که تا ساعت ۶ هنوز ۳ ساعت دیگه مونده بود اما نمیخواستم برم پیشش یه جوری بود احساس میکنم داره بهم دروغ میگه اخه اگه در مورد پدرم بود بهم همون جا میگفت تیکی اومد بیرون و گفت مرینت بدو همین الان باید بری پیش استاد الان ؟!؟!؟!؟!؟؟!! اره مرینت بدو باشه با تمام توانم دویدم و از قصر خارج شدم گفتم تیکی حالا کجا برم مرینت برو دقیقا وسط جنگل ........... باشه دوباره شروع کردم به دویدن از زبان کت از اتاقم اومدم بیرون میخواستم با مرینتم حرف بزنم که دیدم تو قصر نیست به دیگو گفتم مرینتم کجا رفت گفت نمیدونم کت نوار هر جا که رفت عجله داشت نگرانش شدم گفتم از کی رفته یه ۴۵ دقیقه ای میشه اهان باشه کی برمیگرده من چه میدونم علم غیب ندارم که ای وای ببخشید من فکر کردم داری همین جوری داشتیم با هم کل کل میکردیم که ماردلیا اومد و گفت دیگو قصد نداری بشینی ریاضی کار کنی اخه دیدم که ۱۶ شدی همین الان معلمت بهم گفت
دیگو اینقدر عصبانی بود که از گوشاش دود میومد بیرون گفت باشه مادر و رفت من موندم تنها و در و دیوار قصر از زبان مرینت بالاخره بعد از ۴۵ دقیقه دوندگی رسیدم به وسط جنگل نفس نفس میزدم که تیکی گفت مرینت تو چقدر دونده ماهری بودی و ما نمیدونستیم از لحنش خندم گرفت و گفتم اگه مامانم بفهمه برای این هم میفرستتم کلاس گفتم خب حالا چی استاد کو یهو استاد از پشت درخت اومد بیرون و گفت سلام مرینت سلام کردم و گفتم بله استاد چه کاری از دست من بر میاد گفت تو باید یه معجزه چر به نام پارتنیا بسازی چجوری همون جوری که لونا رو ساختی امم اما اون موقع ناراحت بودم مرینت تو دختر باهوشی هستی مطمئنم میتونی چشم استاد سعی خودم رو میکنم با زانو نشستم رو زمین و ناخوداگاه دو تا دستام رو تو خاک فرو بردم تیکی و استاد با حیرت و هیجان بهم نگاه میکردن گفتم پارتنیا بیا حمله ور شیم (دقت کنین این همون معجزه گر الیا هست ولی با اسم جدید و یه نفر دیگه ) یه نور نارنجی قرمزی از وسط دستام بیرون اومد و گفت من در خدمتم بانوی من بهش نگاه کردم یه افتاب پرست کوچولو بامزه خیلی بانمک بود رو به تیکی کردم و گفتم تیکی کی تو رو ساخت تیکی با ناراحتی گفت معشوقه استاد گفتم چییییییییییییییییییییییییییییییییییی استاد گفت مرینت من سال ها پیش با یه خانمی بودم اسمش ............ بود تعجب کردم این این که مادر ادامه دارد..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییی
میترسم نتونی داستانت رو ادامه بدی قوانین جدید برای انتشار تست خیلی..... چیزی نگم
میدونم برای همین سعی میکنم با سانسور بزارم
میدونم ولی قوانین سختگیرانه تر شده به هر حال موفق باشی
ممنون
فالوویی بفالوو:))
باشه💙
دنبالی دنبال کن 😘 🥺 🍓
باشه