
شوصون تا سلام به شوما😄بنده یعنی هاتسو اومدم با پارت دوم داستانم🙌🏻تاکید میکنم کسانی که پارت اول را مطالعه نکرده اند بروند و ان را مطالعه کنند وگرنه هیچ که هیچ...هیییییچچچچچچییییی را نمیفهمید😐هر چی نیاز بود و شایدم نبود گفتم بریم سراغ داستان🤛🏻🤜🏻
با عجله اماده شدم یه شلوار جین(تقریباً گشاد)پاره پاره پوشیدم و روش یه لباس استین بلند گشاد کرمی رنگ پوشیدم با این حالی ک امروز به موقع از خواب بیدار شدم ولی بازم نگرانم ک دیر کنم حتی موهامو هم نبستم!از راه پله پایین رفتم و به سمت تهیونگ ک به لامبورگینی خوشگلش تکیه داده بود رفتم تا منو دید اومد سمتم و موهایی ک جلوی صورتم افتاده بودن و کنار زد تهیونگ-چرا موهاتو نبستی؟،-بیخیال بابا،رفتم و روی صندلی شاگرد نشستم اونم بعد از چند ثانیه اومد و پشت ماشین نشست و بالاخره راه افتادیم...هنوز ۵ دیقه از راه افتادنمون نگذشته بود ک تهیونگ گفت_چه حسی داری؟،-میترسم،تهیونگ-خب این طبیعیه چون جانگ کوک آدم سخت پسندیه اما مطمعنم ازت خوشش میاد...تو از اون دختراشی ک کم گیر میان،با تعجب بهش نگا کردم ولی خیلی زود خودمو جمع کردم... دستام از استرس یخ بسته بودن و هی داشتم به هم فشارشون میدادم حتی کاری کردم کف دستام قرمز شه برای اینکه هواس خودمو پرت کنم به دور و بر نگاه کردم امروزم هوای لندن افتابیه ولی هوای برفی و بارونیشو بیشتر ترجیح میدم...بالاخره رسیدیم...جلو در بودیم و من بی صبرانه منتظر دیدن جانگ کوک بودم بالاخره اون درای بزرگ و سفید و باز
کردن و من تونستم بفهمم منظور تهیونگ از پولدار چیه!همه جای حیاط یا بهتر بگم باغ پر بود از گلای رز آبی گل مورد علاقه ی من،یه خونه ی خیلی خیلی بزرگ ک بهش میخورد راحت ۶۰۰ متر باشه با دیوار سفید اکلیلی ک توی نور افتاب برق میزد توجه منو به خودش جلب کرد خونه اش منو یاد کاخ سفید یا کاخ باکینگهام مینداخت...تهیونگ با خنده-چرا این ریختی شدی میکو،-من قراره اینجا کار کنم؟،تهیونگ-چرا ک نه...ولی اگه نظر منو بخوای لیاقت تو بیشتر از این حرفاس،-شاید...اما فعلا ک خدمتکاری بیش نیستم،از ماشین پیاده شدیم و کلید ماشینو داد دست سرایدار و با راهنمایی تهیونگ وارد خونه شدیم...روی سقف بلند امارت فرشته ها نقاشی شده بودن با محوطه ای به چه بزرگی...که دیدیم یه آقا ی تقریبا مسن داره میاد سمتمون با خوش رویی گفت-خیلی خیلی خوش اومدین قدم رنجه فرمودین...بفرمایید از این طرف اقای جئون منتظرتونن،با ترس به تهیونگ نگاه کردم اونم با یه لبخند مهربون بهم دلگرمی داد اما این به این معنی نبود ک فاز خوش خیالی بردارم!.بالاخره وارد اتاق با شکوه جانگ کوک شدیم مرده به قول خودش از دیدارمون مرخص شد جانگ کوک که داشت از پشت بنجره های سر تا سریش امارتشو دید میزد برگشت سمتمون وگفت-سلام
تهیونگ،انگار من مورچه بودم و به چشمش نمیومدم ولی جدا از همه ی اینا لامصب چه چیزی بود قیافه ی فوق العاده جذاب و خوش تیپ...ولی قشنگ معلوم بود از اون مغروراشه😐تهیونگ-چطوری پسر، و با مشت زدن قد هم دیگه...تهیونگ-ایشون هم همون کسی که مد نظرت بود خانم انتونیو میکو...من تو کارتون دخالتی نمیکنم پس فعلا،جانگ کوک-تا بعد،-خ خداحافظ،راستش از اینکه رفت استرسم چند برابر شد!...جانگ کوک بهم نگاه کرد و بعد شروع کرد دورم چرخیدن! داشت سر تا پامو انالیز میکرد منم هیچی نمیگفتم و فقط نگاش میکردم بعد که نگا هاش تموم شد روبه روم وایساد جانگ کوک-مجبورم کارای سبک و دم دستی رو بهت بدم تو واسه ی کارای سنگین خیلی ضعیفی...از این به بعدم تو اتاقکی که بالای پشت بومه میخوابی،-اما فک کردم کارم نیمه وقته نه تمام وقت،جانگ کوک-ناراحتی میتونی بری،دهنم و گل گرفت منم هیچی نگفتم و سرمو انداختم پایین...جانگ کوک-نترس اونقدرام جای افتضاحی نیست تو یه اتاق فقط واس خوابیدن میخوای،با خنده ادامه داد-مگه اینکه تو اتاقت کارای دیگه ای هم بکنی!،چیزی نگفتم اما میدونم اینجام دست کمی از رستوران نداره از بچگی همه بهم زور میگفتن و از بَدو تولد تو سری خور بودم!...جانگ کوک-
آهای وقتی دارم باهات صحبت میکنم نگام کن اینجوری احساس میکنم به حرفام گوش نمیدی،بهش نگاه کردم جانگ کوک-از این به بعدم بهم بگو قربان،-بله قربان،جانگ کوک-خب حالا میتونی بری،-ببخشید از امروز شروع به کار میکنم؟،جانگ کوک-اوهوم...به ارتور ادرس خونه قبلیتو میدم تا بره وسایل هاتو بیاره،-ممنون، ...بعد از مدتی وسایلام رسیدن زیاد نبودن فقط یه چمدون لباس یه جعبه با وسایل کهنه نقاشی و یه گردنبند که یادگار مادرم بوده...اتاق بدی هم نیست حداقل از تو خیابون خوابیدن بهتره یه اتاق نقلی با یه تخت به شدت سفت و دیوارای پوسیده و رنگ رو رفته و یه حموم دستشویی...گردنبند و انداختم گردنم و لباسای خدمتکاری مو پوشیدم و راهی باغ امارات شدم...قیچی باغبونی رو از تو سبد دستم برداشتم و شروع کردم به چیدن خار های گلای رز آبی-هی سلام،برگشتم سمت صدا و با یه دختر مواجه شدم-سلام،اومد سمتم و گفت-تو همون تازه واردی نه...من سوزی هستم،-از اشناییت خوشبختم سوزی منم میکوام،سوزی-خوشبختم،از توی سبد یه قیچی باغبونی برداشت و باهام همراه شد یه عالمه حرف زدیم و من فهمیدم که جانگ کوک یه طراح مدِ خیلی معروف با سبک اسپورته پدر و مادرش هم توی واشنگتن
امریکا زندگی میکنن...اما زندگی اون به من مربوط نیست چون من فقط یه خدمتکارم،وقت ناهار شد داشتم همراه سوزی به سمت اشپز خونه واس خوردن غذا میرفتم که یکی از خدمتکارا گفت که اقای جئون کارت داره...وارد اتاق جانگ کوک شدم-با من کاری داشتید قربان؟،جانگ کوک-لباسای خدمتکاری چقد بهت میاد،سرمو انداختم پایین این چرا انقد بهم تیکه میندازه؟جانگ کوک-بیا اینجا و این قراردادا رو امضا کن،رفتم جلوش قراردادایی که روی میز بودن و نگاه کردم و خوندم -من باید سه سال اینجا کار کنم؟،جانگ کوک-اوهوم،نمیدونستم چیکار کنم-نمیشه کمتر باشه؟،جانگ کوک که روی صندلیش لم داده بود راست شد و با تعجب مسخره امیزی گفت-اینجا رو دوس نداری؟؟؟،-چرا چرا اما شاید اتفاقی افتاد یا یه مشکلی پیش اومد که نتونم اینجا بمونم،جانگ کوک-هیچ اتفاقی نمیوفته اگرم بیوفته تو هیچ جا نمیری فهمیدی؟،-بله،جانگ کوک-حالا امضاش کن،کاری که گفت و انجام دادم جانگ کوک از سر جاش بلند شد و اومد کنارم و پشت به میزش تکیه داد در حال امضا کردن بودم اما میدونستم داره نگام میکنه جانگ کوک-اهایی،بهش نگاه کردم جانگ کوک-گردنبندتو در بیار!،-چرا؟،جانگ کوک-خدمتکارای من همه با هم مساوی هستن هیچ کدومشون
نباید چیزی داشته باشه که دیگری نداشته باشه،-قول میدم دیگه نندازم گردنم قربان...من نمی دونستم،جانگ کوک-حالا که دونستی بده،-این یادگار مادرمه نمی تونم بدمش بهتون،جانگ کوک-دختر خوبی باش و حرف قربانتو گوش کن...زود بهت میدمش،بهش اعتماد کردم و گردنبندمو بهش دادم-فقط اینکه چقد دیگه بهم میدینش؟،جانگ کوک-واست مهمه؟،-خیلی،گردنبند و گذاشت تو جیب شلوارش و نگام کرد-فوقش ۳ سال دیگه،-چیییییییییییی...نه پسش بده،جانگ کوک با خنده-دیگه دیر شده،سعی کردم از جیبش درش بیارم اما نمیذاشت،جانگ کوک-خودتو خسته نکن،ازش فاصله گرفتم و بعد با نهایت سرعت از اتاقش خارج شدم...وارد اتاقم شدم سرمو کردم تو بالش و خودمو با گریه هام خالی کردم ولی نه...خالی نمیشدم...خالی شدنم یه روز کامل طول میکشه تا بتونم زور گفتنای دیگران مسخره کردناشونو و تیکه انداختناشونو و پوشش بدم...زندگیم شده مثل اونایی که مردن!!!...دیگه بریدم چقد باید تو خودم بریزم و هیچی نگم چقد باید تو سری خور دیگران باشم؟شاید تا ابد!...-میکو میکو پاشو چقد میخوای بخوابی دختر؟،از خواب بیدار شدم و با قیافه ی نگران سوزی مواجه شدم سوزی-چرا واس نهار نیومدی؟کل
امارتو زیر پا گذاشتم!اخرم اینجا پیدات کردم...گذاشتم بخوابی اما اخه ۵ ساعت؟؟!،با ترس گفتم-وای نه...کارام...،سوزی با لبخند-نترس بابا همشونو به جات انجام دادم،بغلش کردم...بعد ازش جدا شدم گفت-گریه کردی؟،-نه گریه کجا بود،-چاخان بالشتت خیسه،سرمو انداختم پایین-اره خب،سوزی-اتفاقی افتاده؟،ماجرای گردنبند و براش تعریف کردم سوزی-واقعا متاسفم،-دیگه مهم نیست...،سوزی-اما اون مال مادرت بوده،داد زدم-اون مادر من نیست اگه مادرم بود منو ترک نمیکرد اون منو ترک کرد که به این روز افتادم میتونست خودش بزرگم کنه!،تازه به خودم اومدم که چقد عصبانی باهاش حرف زدم-متاسفم سوزی...دست خودم نبود،سوزی-مشکلی نیست...بهت حق میدم دختر انقد خودتو سرزنش نکن با این کارا فقط خودتو نابود میکنی،-حق با توعه،سوزی از روی تخت بلند شد و گفت-وقت شامه بهتر بریم میز و واسه ی اقای جئون بچینیم،...رفتیم طبقه ی پایین...در حال چیدن میز بودم میز خیلی درازی بود اما جانگ کوک فقط بالاش مینشست و حتی نصفشم پر نمیکرد!بالاخره جانگ کوک وارد پذیرایی شد با دیدنش مثل جت از پذیرایی رفتم بیرون برای بردن غذا یهو سوزی رو دیدم با چرخی غذا ها-اگه مشکلی نیست تو
ببرشون،سوزی-نمی تونم...،که داد یکی از خدمتکارا از تو آشپز خونه اومد-سوزی کجایی کیکت سوخت،سوزی-ببخشید،و چرخی رو واسم جا گذاشت...خیلی هم لطف کردی خواهر انگار اسمونو زمین دست به دست هم دادن تا امشب و واسم جهنم کنن!...چرخی رو بردم تو اتاق پذیرایی...با قیافه جانگ کوک مواجه شدم که با اعتراض داشت نگام میکرد سرعتم و سریع تر کردم و غذا ها رو گذاشتم رو میز...من موندم این خرچنگ سوخاری و این پاستا و این ترافل بلدرچین و اون کیک الاسکا رو میخواد خودش بخوره؟؟؟من که ناهار نخوردم...خدا بهم صبر بده!!!،جانگ کوک با داد-قبل اینکه بیام سر میز باید همه چیز اماده باشه فهمیدی؟،بدون اینکه نگاش کنم-بله قربان،جانگ کوک با دادی بلند تر از قبل-به من نگا کن،بهش نگا کردم جانگ کوک-فهمیدی؟،-ب بله قربان،جانگ کوک که یکم اروم تر شد گفت-خوبه،و شروع کرد به خوردن غذا...منم یه گوشه وایسادم چون سوزی گفت اگه تو غذا ها رو بردی باید یه گوشه وایسی تا اگه کاری داشت بهت بگه...سرمو انداختم پایین ولی با صدای اهنگی که داشت سراسری تو اتاق پذیرایی پخش میشد سرمو بالا بردم حالا یادم اومد سوزی میگفت همیشه موقعی خوردن شام اهنگ بی کلام گوش میده چه اهنگ
قشنگی هم بود شنیده بودمش اسمشNever Let you go بود...اهنگش داشت به گریه کردن تحریکم میکرد چون خیلی واسم غمگین بود...نمی دونم چطور داشت با چنین اهنگی غذا میخورد!...دماغمو کشیدم بالا و همین صدای خیلی کوچیکی رو ایجاد کرد و جانگ کوک متوجه من شد با تعجب داشت نگام میکرد منم داشتم با ترس نگاش میکردم جانگ کوک-چت شد؟؟؟،-هیچی دستم خورد تو چشم!،جانگ کوک-منم باور کردم،دید همینجوری داره از چشمام اشک میریزه داد زد-بیا اینجا،سریع اشکامو پاک کردم و رفتم سمتش جانگ کوک-بشین،نشستم از تنگ یه لیوان اب ریخت و گذاشت جلوم جانگ کوک-بخورش،لیوان و برداشتم اما دستم خیلی میلرزید به زور دو قُلُپ خوردم و لیوانو گذاشتم روی میز جانگ کوک-چت شد؟؟؟،-گفتم که دس...،جانگ کوک-داری دورغ میگی،تسلیم شدم-اهنگ تون باعث گریم شد همین،اول تعجب کرد ولی بعد نیشش باز شد و بعد تبدیل به قه قهه!!!حدودا ۵ ثانیه خنده هاش طول کشید!چیزی نگفتم جانگ کوک-که اینطور،چند تا کف زد و اهنگ عوض شد!اما به رو خودم نیاوردم که واسم جالبه...و به خوردن غذاش ادامه داد چشم منم فقط رو غذا خوردنش قفل کرده بود...ندید بدید که نیستم فقط گشنمه تا دید دارم نگاش میکنم...
خب اومیداورم تا اینجا خوشتون اومده باشه😄ای کسانی که کامنت نمیگزارید...میایم و کابوس شبتان میشوم...گفته باشم😂 پس کامنت و بزار تا نیومدم برات😂🤛🏻🤜🏻 تا پارت بعد فعلا👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عررررررررررررررررررررررررررررررررر مامانم میگهتو اخر سر این داستانا می میری
داستان خیلی خوبیه🧡
گذاشتم حالا چی بنویسم بنظرت هان؟؟؟؟؟
ولی خداییش عالی بیدددد
داستانت خیلی عالیه
ژوژوی خودومی ಠ﹏ಠ ಥ﹏ಥ
هاتسووووووو تستات کجان هااااا😭😭😭😭😭😭😭می خوام خودمو از تخت پرت کنم پایین😐☹کدوم خ*ریییییییی گزارش میکنههههههههه ☹☹☹☹😞😞😞😞😞نکنه خودت پاک کردی 😞😞😞☹☹
نه اخه چرا خودمممممم😐😐😐😐😐
کدوم بچی همه پارت هارو گزارش داد😠😠😠
هاتسووو درست اون ساعتی که میخوای بزاری بهم بگو انلاین باشم زود تایید بزنم تا چهارشنبه بزار چون بعد چهارشنبه دوباره شلوغ میشه
فک کنم خودش حذفیده:/🔪
نه بابا چرا باس خودم بحذفم😐🏌🏻♀️🥄
هاتسووووو😐تستات کدوم گورین؟[درست نوشتم؟😐]عیب نداره هاتسو سر دو دقیقه منتشر میشه😐
الانا رمانایی که دوست دارم گزارش میشن ناراحت نمیشم مثل قبلا😐دلیلشم اینه اگه یه نفر داستانشو بزاره سر چن دقیقه منتشر میشهههه این خیلی عالیههههههه هاتسووو به کتف سمت چپتم نباشه از اون پارتا اگه کپی داری بزار من خودم حمایتتت میکنمممم بیاید شاد باشیم هاتسو بیا مست کنیم این اصغر لعنتییی هم از ماه عسله شیرینش نمیاد بیرون کهههههه
اقااااااا من این همه موندم تا پارت ۶ بیاد حالا هیچ کدوم نیستننننننننن عررررررررررر 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😢😢😢🥺🥺🥺😢🥺😞🥺😞🥺☹🥺😞🥺☹🥺😞🥺☹☹🥺😞🥺☹🥺☹🥺😞😞🥺☹🥺☹☹🥺😞🥺😞🥺☹☹😢😞😢☹🥺☹☹😞😢😞🥺☹🥺☹🥺☹😞🥺😞🥺☹🥺
😐😂😂😂🤛🏻🤜🏻
خیلی دوست داشتم
فدای روح و روانت🙂🤚🏻
وایییی جرررررر عالییی بود😂😂😂💔
وای جررر ممنون😂
عالیی بود❤❤
تشکر مینمایم😂💖