پدربزرگ گفت بچه ها برای اینکه سریعتر برسیم باید شب رو رانندگی کنم...از دید علیرضا... خواستم برم روی تخت بخوابم که مرینت دستمو گرفت گفت علیرضا یعنی میخوای منو تنها بزاری؟ فهمیدم منظورش چیه گفتم نه عزیزم من دیگه تنهات نمیذارم.بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت و خودم پیشش خوابیدم منو محکم گرفته بود و سرشو روی سینم گذاشته بود آروم گفت بهترین صدای دنیا. دیدم داره به صدای قلبم گوش میده منم گفتم بهترین دنیا.بعد محکم گرفتمش و خوابیدیم...از دید مرینت...بدون هیچ دلیلی بیدار شدم ساعت ۳ بود علیرضا خواب و پدربزرگ در حال رانندگی بود رفتم پیش پدربزرگ گفت مرینت چرا بیداری؟گفتم خوابیدم ولی بیدار شدم.گفت مرینت یه تغییر بزرگ رو توی علیرضا حس نمیکنی؟گفتم نمیدونم.گفت الان چند وقته که دیگه ناراحت نیست و این باعث شده تا ناراحتی قلبیش درمان بشه.گفتم درسته.گفت به این فکر کردی که وقتی برگشتی خونه به پدر و مادرت چی بگی؟گفتم نه ولی مطمئن هستم مخالفتی نمیکنن چون علیرضا رو دوست دارن.ادامه دادم راستی پدربزرگ داریم کجا میریم؟گفت راستش میخواستم نظر شمارو درباره عرو.سی بپرسم بچه های دوتا از همکار های قدیمیم قراره با هم ازد.واج کنن به منم گفتن علیرضا رو برای ساق.دوش دام.اد و تورو برای مسئول گل نیاز دارن من گفتم باهاشون صحبت میکنم.گفتم من که قبول میکنم ولی علیرضا رو نمیدونم.صبح شد پدربزرگ صبحونه گرفت منم سهم علیرضا و خودمو برداشتم و رفتم توی ون
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)