19 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 3 سال پیش 79 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتاممم ^^❤️❤️❤️ پارت ۱۶ منتشر شد و سریع اومدم پارت ۱۷ رو براتون بزارم ^^❤️ این پارت بنظرم یه جورایی جالب شد D= خب بریم سراغ داستان ^-^❤️
« ..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. » ( قسمت ۱۷ : خطر ....)
*چند روز بعد*.......*داستان از زبان یوکی*........*خب امروز شنبس و ساعت 8:30 هست و هاروکی و رینا و ساکورا و یوکی خوابن که یهو یه نفر در خوابگاه رو میزنه و بچه هامون از خواب میپرن و سریع میرن دم در و هاروکی درو باز میکنه و یه دختر 16 ساله رو میبینن* دختره : « یووو ^^ واتاشیوا ناکایاما آیری دس ^^❤️ یوروشکو ^^❤️ ( سلام ^^ من آیری ناکایاما هستم ^^❤️ خوشبختم ^^❤️ ) » هاروکی : « آممم .... یووو ... یوروشکو .... » آیری : « آرا ( ای وای ) ، بد موقع اومدم ؟ 😶💔 گومننن 🥲🥲💔💔💔 نمی خواستم مزاحم شمم 💔💔💔 » هاروکی : « نه فقط .... می تونم یه سوال بپرسم ... ؟ » آیری : « اوهوم ^^ حتما ^^ » هاروکی : « امم .... آیری-سان ... برای چی اومدی اینجا ؟ ... اممم ... چیزی شده ؟ » آیری : « عاووو پس بهتون خبر ندادن ؟؟ 😶 که اینطوررر ... 😶😶 راستش منو به خوابگاه شما انتقال دادن 😅😅😅 من یکم مشکل تو درسام پیدا کردم و بهم گفتن کسی که رتبه 1 رو توی ازمون گرفته اینجاست مدیر بهم پیشنهاد کرد بیام به خوابگاه شما واسه همین اینجام ^^ ..... اممم ... نکنه مزاحمم .... 😶🥲🥺💔 »
هاروکی : « م-معلومه که نهه .... یهویی بود واسه همین پرسیدم .... خب بیا داخل ... » آیری : « ممنونن ^^❤️❤️ » *و آیری میاد داخل و با لبخند به هاروکی نگاه میکنه* آیری : « اومم فکر کنم کسی که گفتن تو هستی نه ؟ ^^ بهت می خوره باهوش باشی 😄 » هاروکی : « خیلی ممنون ولی نه من نیستم ... 😅 » آیری : « سوکا .... ( که اینطور ) *اشاره کردن به رینا* پس شما هستین ؟ ^^ » رینا : « آمممم نوچ ... =// » آیری : « *نگاه کردن به ساکورا* آمممم ؟ 😅 » ساکورا : « راستش منم نیستم ... 😅 » آیری : « پس کدومتون ... ؟ » ساتوکو زیر لب : « مگه یوکی رو اینجا نمی بینی ؟ 💢 » یوکی : « آممم من ..... 😅😅 » آیری برمی گرده و به من نگاه میکنه و یه جورایی انگار می خوره تو ذوقش .... آیری : « عاووو ... خب .... خوشبختم ^^ ...... » هاروکی : « هومم من هاروکی هستم » ساکورا : « منم ساکورام از اشنایی باهات خوشبختم ^^❤️ » رینا : « رینام =/ .... » من : « یوکی هستم ^^❤️ خوش اومدی امیدوارم دوستای خوبی بشیم 💞 » آیری : « منم از اشنایی باهاتون خوشبختم 😄❤️ »
ساتوکو نگاه سرد و بی روحی به آیری-چان میکنه و میره .... چش شده ؟ .... من : « امممم ببخشید بچه ها اشکال نداره من برم اتاقم ... ؟ سریع برمی گردم یادم رفت به داداشم پیام بدم 😅 » رینا : « اوکی » لبخندی میزنم و میرم اتاقم و ساتوکو رو می بینم که نشسته رو تخت و همچنان با نگاه سردی به زمین خیره شده ... من : « اوی چت شده ؟؟ .... » ساتوکو : « از اون دختره خوشم نمیاد ... حس خوبی بهش ندارم » من : « بیخیال ساتوکو مشخصه دختر خوبیه D= لازم نیست انقد سخت گیر باشی .... ادما اونقدرا هم بد نیستن ... ^^ » ساتوکو : « هوممم ... چیزی از این دنیا نمی دونی نه ... ؟ »
من : « منظورت چیه ؟ ... » ساتوکو : « هیچی ... به هر حال بهش اعتماد ندارم » من : « هعییی ... واقعا که ساتوکو 😑 اون یه دوسته چرا با همه سردی ؟ 😑😒 همه بد نیستن کسی که هیچی نمی دونه تویی 😑😒 بعدا حرف میزنیم باید برگردم .... » ساتوکو اروم سرشو بلند میکنه و با همون نگاه سرد و بی روحش تو چشمام زل میزنه ساتوکو : « اوکی برو .... » من : « ....... » سکوت عمیقی میکنم و سریع میرم ... چیشش اون چشه 😑😒 آیری : « عا یوکی-چان برگشت ^^ » من : « اوهوم ^^ گومن داداشم یکم نگرانم بود دیر برگشتم 😅 » آیری : « نه مشکلی نیست ^^ ... اممم خب یه سوال دارم .... من باید تو کدوم اتاق بمونم .... ؟؟ » من : « فکر کنم اتاق من 😶 چون ساکورا و رینا تو یه اتاقن تو اتاق هاروکی هم نمی تونی بمونی پس اتاق من 😶😊 » آیری : « اوکییی ^-^ »
ساکورا : « هوممم آیری-چان ... چند سالته ؟ تو کلاسمون ندیدمت 😅 » آیری : « 16 ^^ » ساکورا : « اها ، ما 17 سالمونه پس می تونیم تو درسا کمکت کنیم ^-^ » رینا : « اوی اویییی یه لحظه وایسیننن :// » آیری : « چی شده ؟ 😶 » رینا : « این دبیرستان برا باهوشاست ... :/ تو درس یکم مشکل داشته باشی نمی تونی تو ازمون قبول شی =/ بعد تو که میگی درست خوب نیست چطوری تونستی بیای این دبیرستان ؟ :/ » آیری : « راستش من اون موقع که ازمون دادم درسم خیلی خوب بود .... ^^ ولی من بدنم خیلی ضعیفه و نتونستم خیلی سرکلاس ها حاضر بشم ... واسه همین یکم درسم بد شد ... 😞😕 اخیرا هم خیلی مشکلات ایجاد شد که بهشون اشاره نمی کنم واسه همین تصمیم گرفتم بیام به خوابگاه تا راحت تر درس بخونم ولی چون چند جلسه نبودم خیلی درسا رو متوجه نشدم میترسم امتحان ها رو بد بدم 😕🙁 واسه همین مدیر بهم پیشنهاد داد به خوابگاه شما انتقالی بگیرم ^^ » رینا : « اهاا » آیری : « اوهوم ^^ »
من : « .... آیری-چان نگران نباش حتما تو درسا کمکت میکنیم 😄 ما رو دوستای خودت بدون باشه ؟ ❤️ » آیری : « اریگاتووو ≥◡≤❤️❤️ شما ها خیلی مهربونیددددد ❤️❤️❤️ اخه میدونین ..... من .... تو زندگیم خیلی تنها بودم ... حتی پدر و مادرم منو از خودشون دور میکردن .... بحث درسام هم نبود بازم میذاشتنم خوابگاه .... 🥺💔 دوستامم همشون رفیق نیمه راه بودن ... ولم کردن .... بقیه خانوادم هم ازم متنفرن .... تو مدرسه هم خیلی اذیتم میکردن ... خیلی زیاد ... 🥺😞💔 » ساکورا : « اخییی 💔💔 نگران نباش ... ما اونطوری نمیشیم .... تا اخر باهاتیم ... ^^ » آیری : « واقعاا ؟؟؟ 🥺🥺 ممنونننن 🥺🥺🤧🤧 » ما : « خواهش .... D= » رینا : « هعی اقاااا یه لحظه وایسیننننن =/// » ما : « چی شده ؟؟ » رینا به منو هاروکی و ساکورا نگاه میکنه رینا : « بچه ها یه لحظه میاین ؟ مهمه »
ما : « اوکی .... » هاروکی : « امم گومن آیری-چان 😅 » آیری : « نه مشکلی نیست ^^ » میریم یه گوشه و رینا یه نگاه جدی بهمون میکنه . رینا : « هوممم یه سوال دارم .... ببینید بچه ها ما اومدیم خوابگاه تا راحت تر بتونیم بریم داخل اون اتاق و یا کتاب خونه ممنوعه . یا اینکه وقت بیشتری باهم باشیم تا درموردش حرف بزنیم ... بعد ... به اونم باید بگیم ؟ ... » ساتوکو : « معلومه که نههههه اینکارو نکنیددددد 💢💢 » هه .... من : « آر- » یهویی تا میام بگم اره سرگیجه ی عجیبی میگیرم و ساتوکو رو می بینم که با یه نگاه شیطانی تو چشمام زل زده و یهو چشمام سیاهی میره و بیهوش میشم ....
*یک ساعت بعد* اروم چشمامو باز میکنم و گیج به سقف زل میزنم که ساتوکو رو می بینم و چند دقیقه بعد متوجه همه چی میشم و با تعجب تو چشمای ساتوکو نگاه میکنم .... چرا .... من : « سا-ساتوکوو .... چ-چرا بیهوشم کردییی 💔💔 » ساتوکو : « آیری رو هم بیهوش کردم ... یوکی ... تو داشتی دست به کار خطرناکی میزدی ! 💢🔪 مگه من همون موقع که اومدم بهت نگفتم به کسی اعتماد نکن ها ؟ 💢 بعد تو می خوای بری دقیقا همه چیو بهش بگی ؟ 💢 میدونی ممکنه چقد بد شه ؟ 💢 من وظیفمه مراقبت باشم نمی تونم بزارم دست به همچین کار خطرناکی بزنی حتی اگه به معنی این باشه که بزنم بیهوشت کنم 💢 حواستو بیشتر بده 💢💢 » یوکی : « اگه اینطوره من چطوری باید بهت اعتماد کنم ؟ 😒😑 » ساتوکو : « تا الان بهت ثابت نشده ؟ کسی که درمورد قدرتت بهت گفت من بودمم احتمالا تا الان یه چیزایی ازش میدونستی ولی من کمکت کردم فعالش کنی ، اوندفعه که سگه پرید جلوت من خشکش کردم تا بهت اسیب نزنه ، یا نکنه اون آیری اومد نجاتت داد ؟ 💢 نه ! 💢 الان دوستای تو بالای سر اونن !! 💢💢»
من : « .... هه باشه قبول قابل اعتمادی ...... رفت بالا سرش ؟خب که چی ؟ آیری-چان خیلی تنها بوده من انقد خودخواه نیستم که دوستامو برا خودم نگه دارم .... » ساتوکو : « ببین یوکی ... به هیچ وجه چیزی نباید بهش بگین 🔪.... احتمالا فهمیدی که همه اینا به تو ربط داره .... و از اونجایی که من روح محافظتم به منم ربط داره .... اگر به ادم نادرستی بگیم معلوم نیست چی میشه .... از کجا معلوم شاید دوباره حافظت رو از دست بدی .... من نگرانتم یوکی نمی خوام اتفاقی برات بیفته 💢💔🔪 » من : « هوفففف باشه ... ولی ... بالاخره که میفهمه ..... » ساتوکو : « خیلی مراقب باشین .... برا هممون خطرناک میشه .... » من : « باشه ... ببخشید .... ازت عصبانی شدم .... » ساتوکو لبخندی میزنه ... ساتوکو : « اشکال نداره .... •◡• » من : « ^^ خب ساعت چنده ؟ 😶😶 » ساتوکو : « ساعت 10 هست » من : « وات من دو ساعت بیهوش بودم ؟؟ » ساتوکو : « نه فقط یه ساعت . ساعت 8:30 آیری اومد نیم ساعت هم که داشتین حرف میزدین ساعت 9 بیهوش شدی » من : « عاووو ... خب من برم ببینم بقیه بچه ها کجان .... » ساتوکو : « تو اتاق رینا و ساکوران » من : « تنکس ^^ » ساتوکو : « خواهش =) »
اروم بلند میشم و میرم به اتاق ساکورا و رینا و آیری-چان رو می بینم که رو تخت دراز کشیده و بهوش اومده من : « یوو آیری-چان ^^ دایجوبو؟؟ ( سلام آیری-چان خوبی ؟ ) » آیری-چان اروم برمی گرده و به من نگاه میکنه و لبخند میزنه آیری : « ممنون ^^ .... تو هم بیهوش شدی درسته .... ؟ 😶💔 » ساتوکو دوباره پشت سرم ظاهر میشه 😐💔 من : « آ-آره 😅 » آیری :« راستش .... من نمی دونم چرا بیهوش شدی ... ولی خودم ... مطمئنم بخاطر ضعف بدنیم بود .... 💔 همیشه یهویی اینطوری میشم ... 💔💔 » من : « عاو ..... » الان که ساتوکو بیهوشت کرد ... =/💔 خب حتما اون فکر کرده بخاطر ضعف بدنیش بیهوش شده چون معمولا این اتفاق براش افتاده ^^ من : « خب حالا نگران نباش ... صبحونه می خوری ؟ فکر کنم چیزی نخوردی ... ^^ » آیری : « اوهوم اریگاتو .... یکم دیگه میام شما برین ^^ » من : « اوکی •◡• » و منو رینا و ساکورا و هاروکی میریم تو آشپزخونه ساکورا : « یوکی خوبی ؟ 🥲🥲🥲🥲 من و هاروکی بالا سرت بودیم یهو رینا صدامون کرد گفت آیری-چان بهوش اومده دیگه رفتیم ببخشیدددد 🥲🥲🥲🥲 » من : « نه بابا مشکلی نیست خوبم 😄 و درمورد اون موضوع ... بچه ها بنظرم بهتره به آیری-چان نگیم ... ما خودمون همین الان درگیر این جریانات هستیم ... از درس و زندگی هم یه جورایی عقب افتادیم ... آیری-چان خودش الان از درس عقبه ..... اینطوری بیشتر از درس دور میشه .... و از کجا معلوم خودمون در امنیت کاملیم .... اوضاع اصلا قابل پیش بینی نیست .... ممکنه خطرناک باشه .... »
رینا : « هومممم نظر منم همینه .... » ساکورا : « راستش من نمی دونم نظر منو نپرسید ... 🥲💔 » هاروکی : « خب ... منم موافقم شاید گفتن بهش خوب نباشه ذهن اونم مشغول میشه ... باید خودمون این قضیه رو حل کنیم ....» ساکورا : « ولی یه سوال بچه ها ... کارمون یکم سخت نمیشه ... ؟ چون آیری-چان اینجاست ممکنه بفهمه یا راحت نتونیم فرار کنیم » هاروکی : « اره ... 🥲💔 » رینا : « نگران نباشید .... خودم برا این موضوع نقشه میکشمممم 😎😎😎 » ما : « اوکی D= » بعد از حرفامون صبحونه رو اماده میکنیم و در همون لحظه ها آیری-چان میاد . آیری : « اممم بچه ها می تونیم بعد صبحونه درس رو شروع کنیم ؟ 😅 » هاروکی : « اره :) تو چه درسایی مشکل داری ... ؟ ^^ » آیری : « .... اومم ... تو همشون ... =◡=💔 ؟ » رینا : « ع-عااا ... ×◡×💔 » آیری : « د-دموو سریع یاد میگیرممم قول میدمم 😅😅😅 » رینا : « خب باشه ... =) » آیری : « گومن ... میدونم خیلی اذیت میشین و وقتتون گرفته میشه .... اگه نمی تونین اشکالی نداره .... » ساکورا : « نه مشکلی نیست ، خوشحال میشیم کمکت کنم ^-^ » آیری : « اریگاتووو ≥◡≤❤️❤️ »
ساتوکو : « ....... » من : « ساتوکو ... من و تو قابل اعتماد هستیم ؟ ^^ آدمای خوبی هستیم ؟ ^^ » ساتوکو : « من که روحم ولی اره =/ » من : « پس در نظر بگیر که اونا دارن به ما اعتماد میکنن ..... نمی دونن قابل اعتماد هستیم یا نه ولی اعتماد کردن همه بد نیستن .... درست مثل ما ..... ^^ » ساتوکو چند لحظه به حرفم فکر میکنه و یهو پوکر بهم نگاه میکنه 😐💔 ساتوکو : « باکا-سان ... =/ وقتی می خوای یه حرف تاثیر گذار بزنی اول یکم بهش فکر کن ... =//// اونا که اصن نمی دونن من وجود دارم چطور داری میگی اونا به منم اعتماد کردن ؟ =/// حالت خوب نیست ؟ =//// نمی خوای بریم بیمارستان ببینن سالمی یا نه البته صد در صد نیستی =//// » من : « .... میشه انقد ضدحال نباشی ؟ =◡=💧💔» ساتوکو : « نه =) بیخیال باو اتاقو جمع کن =/ » من : « احیانا نموخوای یه کمکی کنی ؟ =◡=💧💔 » ساتوکو : « خیر خسته میشم =) » من : « ..... =◡=💧💔 زحمت میکشی ..... =◡=💧💔 » ساتوکو : « میدونم =))) »
من : « د بیا کمک دیگه ... =◡=💧💔 » ساتوکو : « اتاق توعه من چی کارم =/ اصن قدرتو غیرفعال کن هروقت می خواستی باهام حرف بزنی فعالش کن =/ » من : « وات ؟ =◡=💧💔🔪 » ساتوکو : « باکا این روزا زیاد فعالش کردی انرژیت کامل رفت دیگه =/// » من : « هعی اوکی =◡=💧💔..... اخر کمک نمی کنی ؟ =◡=💧💔..... » ساتوکو : « نه =) » من : « ممنان ... =◡=💧💔 » ساتوکو : « خواهش =) » من : « ......=◡=💧💔 » سکوتی میکنم و قدرتم رو غیر فعال میکنم =◡=💧💔 هققق ساتوکو رفت ... =◡=💧💔 خب بیخی اتاق رو جمع کنم ^^ سریع همه چیو جمع میکنم و مداد و کاغذ و خودکار اماده میکنم و بقیه رو صدا میکنم که بیان و آیری-چام هم کتاباش رو میاره و شروع میکنیم 😄 هاروکی : « خب بیشتر از همه تو چه درسی مشکل داری و کمک می خوای ؟ » آیری : « فیزیک ... =◡=💔 کدومتون فیزیکش از بقیه بهتره ؟ =◡=💔 » همه به من نگاه میکنن 😀🥲 رینا و ساکورا و هاروکی : « احتمالا رتبه 1 دبیرستان ... 🙂 » چرا منننن 😀🥲🥲 من : « هعی خدا اوکی ..... 🥲 آیری-چان کتابت رو بده یه دوره ای کنم .... » آیری : « اوکی ^^ » و کتاب رو بهم میده هوممم اوکیه 😄 من : « خب ببین .... فیزیک بیشتر حفظ کردنیه ... یه سری نکته ها هم تو حل مسئله هست که بهت میگم و تو حفظ فرمول ها کمکت میکنم ... ^^ » آیری : « آریگاتو یوکی-چان 😄 » من : « خواهش ^^ » و درس رو شروع میکنیم
*یه هفته بعد* هوفففف .... خیلی خستمممم ...... ساعت 2 شبههههه ..... 🥲🥲🥲 راستش این چند روز تا ساعت 3 شب بیداریمممممم چون آیری-چان نمیزاره بخوابیم و همش از ما می خواد بهش درس بدیممم ..... رینا حتی وقت نمیکنه نقشه بکشه که شبو بریم دبیرستان چون بلافاصله بعد از تموم شدن درس از خستگی بیهوش میشیم ... 🥲🥲🥲 من : « آ-آیری-چان .... میگم بد نیست بعد یه هفته یه استراحتی بکنیم ..... ساعت 2 نصفه شبه ... 😅 » آیری : « و-ولی من تازه دارم این درسو متوجه میشم 💔💔 اگه بیخیال شیم از ذهنم میپره و مجبور میشین دوباره بهم توضیح بدین 💔💔💔 اینطوری از بقیه درسا هم عقب میفتیم .... 💔💔 » هعییی خدااا ....حتی دیگه نتونستم قدرتم رو فعال کنم و با ساتوکو حرف بزنممم چون انرژی زیادی ندارم و میترسم از کنترلم خارج شههه .... اتاقم هم که با اتاق آیری-چان یکیه حتی اگه شب یکم انرژی داشتم بازم نمی تونم قدرتم رو فعال کنم چون آیری-چان می شنوه دارم با ساتوکو حرف میزنم 🥲🥲 دلم برا ساتوکو تنگ شد خووو 🥲🥲🥲
خدایی خستممم .... نمی دونم باید چی کار کنم .... وایسا ..... فهمیدممم 😄😆😆 باید تلاش کنم ساتوکو رو احضار کنم یا اینکه قدرت دومم رو فعال کنم و آیری-چان رو بیهوش کنم ... ریسک داره و نمی دونم چه اتفاقی میفته ولی .... باید انجامش بدم ..... اروم بلند میشم و میرم تو اتاقم و بیخیال حرفای بقیه میشم که میگن اوی یوکی کجا میری ..... سریع درو قفل میکنه و محکم چشمامو می بندم و تلاش میکنم قدرتم رو فعال کنم و بعد از چند دقیقه موفق میشم ... چشمام می سوزن و احساس میکنم بدنم یخ میزنه .... چشمام رنگشون قرمز میشه ، پایین موهام هم همینطور ! قبلا پایین موهام رنگشون عوض نمیشد ... فقط وقتی که قدرت یخم رو فعال میکردم ... جالبه .... اروم از اتاقم میام بیرون و میرم سمت پذیرایی و لبخندی میزنم و رینا و ساکورا و هاروکی تا رنگ چشمام رو می بینن اروم میرن عقب .... خوبه .... اینطوری صدمه ای هم نمی بینن .... . آیری-چان با تعجب بهم خیره میشه ... آیری : « یو-یوکی چان .... چشما- » حرفشو قطع میکنم من : « گومن .... آیری-چان .... 🙂💔 اویاسومی ( شب بخیر ) » و یهو آیری-چان بیهوش میشه و من بخاطر اینکه انرژی زیادی ازم رفته میفتم رو زمین و هاروکی و رینا و ساکورا سریع میدون سمتم و ساتوکو رو می بینم که بالا سرم ایستاده و با دیدنش لبخندی میزنم ^^ اون .... واقعا همیشه حواسش به من هست ..... ^^ هاروکی : « اوییی یوکی دایوجوبووو ؟؟؟ 💔💔 » ساکورا : « چرا دوباره چشمات قرمز شده بودننن 💔💔💔 » رینا : « بیهوش شدن آیری-چان کار تو بوددد ؟؟ 😶😶😶 » من : « ی-یکی بپرسین ^^💔 اره خوبم ^^💔 عاااا .... خودم یه کار کردم چشمام قرمز شن ... ^^💔 اوهوم کار من بود .... ^^💔 » همه : « چطورررررررر ؟؟ » من : « فعلا بیخیالش .... بچه ها .... فکر کنم بهتره یه آیری-چان بگیم .... » ساتوکو با وحشت بهم نگاه میکنه ساتوکو : « ن-نه یوکی ... خواهش میکنم ....اینکارو نکنید .... » گومن ساتوکو ..... رینا : « موافقم .... چون اصلا نتونستیم بریم سراغ این چیزا .... کل برنامه هامون بهم ریخت .... » من : « آره .... دیگه وقتشه .... » و هممون به آیری-چان که رو زمین بیهوش افتاده نگاه میکنیم ....
خببب بچه ها این پارت هم تموم شدد ^^ اهم لازمه یه فکت از داستان بگم ^^ من قبلا وقتی می خواستم داستان رو بنویسم قرار بود یه شخصیت دیگه هم باشه ولی نیووردمش چرا ؟ چون عکسش تو پوستر جا نمیشد .... 😐😂💔 هنوزم جا نمیشه 😐😂💔🔪 خب حالا بیخیال بعد مدت ها به دخترخالم زنگ زدم باهم داشتیم درمورد داستان حرف میزدیم که اینو بهش گفتم و بهم پیشنهاد کرد که حالا بیارمش و .... خلاصه که بله آیری همون شخصیت حذف شدس که حالا اضافه شده D= اسلاید بعد بیوگرافی و عکسشو گذاشتم ❤️
اسم : آیری 💙 فامیل : ناکایاما 💛 علایق : حیوانات مخصوصا گربه ها ، کتاب خوندن ، روح ها ، اهنگ گوش کردن ، اتفاقات عجیب و غریب ، تنهایی ، سکوت 💙 تنفرات : نادیده گرفته شدن 💛 رنگ مو : آبی 💙 رنگ چشم : زرد 💛 سن : ۱۶ 💙 قدرت : ندارد 💛 اخلاق : مهربون ، زودرنج ، جدی ، گاهی وقتا سرد ، دارای شخصیت های مختلف ، شجاع ، منطقی ، باهوش 💙 شخصیت : بقیه رو به خودش جذب میکنه ، در طراحی استعداد داره ، بدبین ، سریع ناراحت میشه یا زود عصبانی میشه ، عاشق اهنگ گوش کردن ، مظلوم ، آروم 💛
خب همین دیگه بای بای صوییتی هاممم ≥◡≤❤️❤️❤️
19 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
یاااایوریشیییلازمنییستستستستوسوساس
واسه تشکرهه T^T پس... لطفا قبولش کن ^^✨💔
هعب..
میدونی به نظر منم ایری ادم خوبی نیس چون یوکی تو خوابش دید که برادرش بهش گفت فقط به دوستات اعتماد کن🤫
بعدی رو بزار دیگه 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺😢😭😢
سل اجیی..
یه خبر خوبببببب 😁
آجی داشتم تو پینترست میگشتم... بعد عکسه هاروکی رو دیدم... یکم رفتم زیرشو گشتممم.... کلییی عکس از هاروکی پیدا کردم ولی فقط سه تاشو عکس گرفتم... بدم بهت؟ حیف نمیشه تو کامنتا عکس هم بزاریم 🥲... یه تست درست کنم برات عکسارو بزارم؟
یووو اجییی ❤️❤️❤️ عرررر واقعاااا ؟؟؟ 😃😃😃😃 اوکی اگه می تونی درست کن 😁😁😁
آره قابلیت خوبیه🤌😔
سلام آجی^^ منو شناختی...
مثل همیشه خوب نوشتی*-*🍭
چرا احساس میکنم آیری با اکیپ مشکلی داره@_@⛓🥞
یاححح آیشا جونمممم ❤️❤️❤️❤️ صد در صد اجیم رو می شناسمممم 🥺🥺❤️❤️
تنکس اجی ^^❤️
نمد والا 😶😀 همانطور که گفتم در پارت های اینده توضیحاتی درموردش میدهم 😀
راستی اجیی ببین به یه مشکلی برخوردم ( این یکی ربطی به داستانم نداره 😅 ) بهت کامنت دادم تستچی منتشر نکرد ، می خوام یه نظرسنجی درست کنم توش مشکلم رو بهت میگم وقتی دیدیش کامنت بده که بعد پاکش کنم باشه ؟ 😅🥲💔
باشه آجو منتظرم^^🍭
هعی هرکاری کردم نتونستم نظرسنجی رو درست کنم ببخشید 🥲💔
ایرادی نداره گلم^^🍭
❤️❤️❤️
عالی آجییییییی 💙✊🏻
ولی فقط ساتوکو نیست منم حس خوبی نسبت به تازه واردمون آیری ندارم 😐✊🏻😂
البته حس ششم منم یکم قاتیه 😅 ممکنه آدم بدی نباشه 😅 ولی حالا چه عرض کنم 😅💔
تنکسس 😁😁😁❤️❤️
نمد ولی حالا بعدا درموردش میگم 😂😁 ..... بعدااا ..... بعدااااااااااااا ...... سه سال دیگه 😂😂😂💔💔💔
💙
نهههههه من تا سه سال دیگه نمیتونم صبر کنمممممم 😭😂💔
منظورم اینه که طول میکشه ... 😅😅😅
😅😅