14 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 3 سال پیش 58 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتام❤️ بالاخره براتون زود پارت نوشتم فقط کوتاه شد ولی پارت ۱۷ طولانیه و نوشتمش وقتی این پارت منتشر شد میزارم 😁 و اینکه بچه ها نتونستم فیلمش کنم چون حافظه تبلتم پوکیده 🥲 بیخی بریم سراغ داستان ^^
« ..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. » ( قسمت ۱۶ : سرنوشت .....)
*داستان از زبان یوکی* آروم چشمام رو باز میکنم .... همه جا تاریکه .... میشینم رو زمین و اخم میکنم .... من : « من کجام ... ؟ » به دور و بر نگاه میکنم و اروم بلند میشم که یهو چشمام به شدت می سوزه و احساس میکنم دارم یخ میزنم که یهویی ساتوکو جلوم ظاهر میشه و سکته رو میزنمممم ساتوکو : « یووو .... یوکی ... =) » من : « ....... ترسوندیممممممممم 😑😑😑😑😑😑 » و روم و برمی گردونم و به یه جای دیگه نگاه میکنم ایش 😒😑😑😑
ساتوکو تعجب میکنه و هول میکنه ساتوکو : « ببخشید ... D:💔 » اروم برمی گردم نگاش میکنم و لبخندی میزنم ^^ من : « اشکالی نداره ^^ .... اوممم ساتوکو ... » ساتوکو : « هوم ؟ » من : « یه سوال دارم .... » ساتوکو پوکر بهم زل میزنه 🥲 ساتوکو : « بزار بیام بعد شروع کن به بپرسیدن لعنتی .... 😐💔💔💔 بله ؟ =-= » من : « ما کجاییم ؟ 😅😕 » ساتوکو : « خدایا اینو شفا بده .... =/💔 خب باکا معلوم نیست ؟ =/💔 تو دبیرستانیم ک*ور که نیستی =/ » من : « خو اینجا تاریکههه =-=💔💔 »
من : « هوففف خب سوال بعدی ... =-=💔💔 من که تو اتاقم بودم چطور سر از دبیرستان دراووردم ؟ =-=💔💔 » ساتوکو : « چون ما داخل دنیای واقعی نیستیم داخل خواب تو هستیم =/» من : « ....صبر کنی چی ؟ » ساتوکو : « آره چون داخل واقعیت نمی تونستم راحت باهات حرف بزنم » من : « یه لحظه وایساااا یعنی تو واقعی نیستی ؟ .... » و اروم میرم عقب
ساتوکو نگاه به شدتتتتت پوکری بهم میکنه .... 😐😂💔 نه فکر کنم خودشه 😐💔 ساتوکو : « باکا-سان ... =/ روحا می تونن وارد خواب بقیه بشن =// » من : « عاووووو .... » ساتوکو : « اوهوم =) خب ... انگار اون یکی قدرتت رو فعال کردی ... » اروم دستمو میبرم سمت چشمام ... فکر کنم رنگشون قرمز شده من : « آره .... قدرت دیگه ی من .... می خوام بفهمم چیه ! » ساتوکو : « .... تو نمی تونی ! » من : « چرا ؟ » ساتوکو : « الان نه ....هنوز اماده نیستی ! » من : « منظورت چیه ؟ » ساتوکو : « نمی تونم بگم ... » من : « چرا ؟ مگه نگفتی وارد خوابم شدی تا راحت تر باهام حرف بزنی ؟ چرا هیچوقت هیچی نمی گی ؟ 💔 » ساتوکو : « میدونم ولی .... نمی تونم بگم لطفا درک کن .... » من : « ....... »
برق تو چشمام کامل از بین میره .... من : « هوممم ... حالا چی می خواستی بهم بگی ... ؟» ساتوکو : « می خواستم درمورد داداشت حرف بزنیم » من : « اها .... » ساتوکو : « ..... خوبی ... ؟ » من : « ول کن حرفتو بزن ... » ساتوکو : « .... اوکی ... همونطور که گفتم من نائو رو زیر نظر داشتم و اون یه چیزایی میدونه ... البته نه فقط یه چیزایی درواقع همه چی ! جواب همه سوالایی که تو و دوستات دنبالشین رو اون میدونه ... ! » من : « نا-نانی ... ؟ » ساتوکو : « اوهوم ... »
من : « چطوری ... ؟ » ساتوکو : « نمی دونم .... خب بزار یه چیزایی رو بهت توضیح بدم بعد میریم سراغ نکته اصلی .... » من : « اوکی 😶💔 » ساتوکو : « همونطور که گفتم نائو می تونه حضور منو حس کنه و قبلا یه سری چیزا رو فهمیده و این امکان رو میدم که نگران تو شده باشه ! » من : « چرا ؟ ... » ساتوکو : « این مربوط میشه به گذشته و همینطور آیندت ! خب حالا بیخیال ، اگه نگرانت شده عجیب نیست تلاش کنه تا روحی که ازت محافظت میکنه رو ببینه یا حداقل حضورش رو حس کنه اگر اون از همه چی خبر داشته باشه درمورد منم میدونه ..... » من : « او-اوههه ... » ساتوکو : « آره .... » من : « یه سوال دارم .... » ساتوکو : « بپرس =) » من : « نائو چطوری همه چیو فهمیده ... ؟ »
ساتوکو پوزخندی میزنه ساتوکو : « تو هنوز خیلی چیزا درمورد داداشت نمی دونی .... 😏🙂 نمی گم ادم بدیه .... ولی اره ... اون شخصیتش یکم متفاوته ....باهوشه و سعی داره همه معما ها رو حل کنه و از طرفی کمکت کنه ... 🙂🙂 » سکوت عمیقی میکنم .... ساتوکو : « ولی .... » من : « ولی ؟؟ » ساتوکو : « اون یه اشتباهی کرد و باعث شد گذشتت رو فراموش کنی 🙂 .... » من : « نا-نانی .... ؟ » ساتوکو : « اوهوم 🙂 وارد جزییات نمیشم 🙂 به هرحال از داداشت ناراحت نشو .... اون نمیدونست این اتفاق برات میفته .... نمی خواست بهت اسیب بزنه ... » من : « مشکلی ... نیست .... ^^ »
ساتوکو : « نترس ... بالاخره که به یاد میاری گذشتت چیه .... » من : « از کجا انقد مطمئنی ... ؟ 💔 » ساتوکو : « پیش بینی کردم =))) » من : « واووو چه زیبا 😑😂 » ساتوکو : « میدونم .... هومم خب بیا از دبیرستان بریم بیرون ....فضای اینجا یکم اذیتم میکنه =) » من : « نانده ... ؟ » ساتوکو : « خودت حس نمی کنی جو اینجا یه جوریه ؟ =) » من : « ...... آره ... احساس میکنم الان یه نفر میاد تو صورتم میزنه منو میکشه T^T💔 » ساتوکو : « دقیقا 🙂😂 بیا سریع تر بریم ... =) »
و ساتوکو سریع دستمو میگیره و از دبیرستان میزنیم بیرون .... هعی حتی جو بیرون هم یکمی ترسناکه ولی به اندازه دبیرستان نه ... T^T💔 هومم ... اینجا خیلی تاریک و ساکته .... هیچکسی هم اینجا نیست .... ساتوکو : « ازم دور نشو ممکنه اینجا خطرناک باشه ... » یوکی : « ولی .... این فقط یه خوابه واقعا که بهم اسیبی نمیرسه میرسه ؟؟ » ساتوکو : « درسته ولی .... =) دنیای خواب از دنیای واقعیت خطرناک تره اینطور فکر نمی کنی ؟ =) » من : « اوممم .... اره ... » ساتوکو : « خب دیگه =) »
من : « ساتوکو ... کجا داریم میریم ؟؟ » ساتوکو : « همینطوری داریم قدم میزنیم =) » من : « خب پس ... چی می خواستی بهم بگی ... ؟ » ساتوکو : « خوابت داره آینده رو نشون میده ! » من : « چ-چی ؟ 😨 » ساتوکو : « درسته و این آینده ایه که من ازش میترسیدم .... یکی داره همه چیو خراب میکنه ... ولی من نمی دونم اون کیه .... 🙂 ولی ... یوکی ... به کسی و هیچی اعتماد نکن ... مخصوصا به احساساتت .... از روی منطق باید تصمیم بگیری و این اینده رو تغییر بدی ... چون همونطور که می بینی ... هیچکس اینجا نیست .... و انگار انسان ها نابود شدن و تو این اینده ... حتی منم نیستم ....فقط تو هستی ... » من : « ت-تنها ؟ 💔 »
ساتوکو : « درسته ... =) می خواستم اینو بهت نشون بدم =) » و به روبه رومون اشاره میکنه .... وای نه .... چیزی که میبینم رو باور نمیکنم ...... نائو ... اون .... 💔💔💔 بدنش ت*ی*ک*ه ت*ی*ک*ه شده .... 💔💔💔 من زیر لب : « ن-نه این واقعی نیست .... 🥺💔 واقعی نیستتت .... 💔💔💔 اونی-ساننن 💔💔💔💔 ناندههه 💔💔💔 » ساتوکو : « هوممم .... انگار می خواسته نجاتت بده .... یوکی ... ما الان خیلی از شهر دوریم زمان اینجا سریع میگذره نه ؟ می تونی خیلی راحت تو یه ثانیه به جاهای دور بری .... ولی ... این مکان یادت نمی مونه .... » من : « منظورت چیه ؟ » میام به دور و بر نگاه کنم که یهو ساتوکو دستشو میزاره رو چشمام 🥲💔 من : « چی کار میکنی ؟ 💔💔 »
ساتوکو : « بهتره نبینی برا من دردسر میشه منم یه سری مشکلات دارم =/💔 » من : « هعی اوکی .... » ساتوکو : « هوممم .... نائو ... به سختی خودشو رسونده اینجا .... ولی یکم دیر کرده .... زودتر میومد هم نمی تونست نجاتت بده .... همه چی نابود شد .... » من : « نمیفهمم ... 💔💔 از چی می خواسته منو نجات بده ؟ چی جونمو تهدید میکرده ؟ 💔💔💔 » ساتوکو : « سروقتش میفهمی ..... خدا میدونه اگه زودتر بفهمی چه اتفاقی میفته ، خب بیخیال .... یه صدایی میاد .... هوممم یکم دیگه بیدار میشی .... » یهویی احساس میکنم بدنم یخ میزنه و بعد یهو پوستم اروم می سوزه .... دقیقا داره چی میشهههههه من : « ساتوکووووو چی شدههه 💔💔💔 بدنم داره می سوزه انگار که رفته باشی تو اتیششش 💔💔💔💔 » ساتوکو : « اروم باش اروم باششش نترسسسسس فقط پشت سرتو نگاه نکن اگه می خوای با صحنه بدی رو به رو نشیییی =)💔💔 » من : « چ-چی ؟ 💔💔 »
قبل از اینکه بخوام یه کلمه دیگه حرف بزنم یا پشت سرمو نگاه کنم بدنم کاملللل می سوزه و بخاطر درد جیغ میکشم و بعد یهو از خواب میپرم و از ترس به نفس نفس میفتم که یهو ساتوکو رو می بینم ساتوکو : « گفتم الان بیدار میشی =)) » من : « این .... این دیگه چه وضعش بودددددد 💔💔💔💔 » ساتوکو : « من از کجا بدونم خوابای تو خیلی عجیب غریبه =///💔💔 خودم برگام ریخت =//💔💔💔 » یوکی : « هوففف ..... به هر حال ... ممنون بخاطر حرفایی که زدی .... و ... هرطور شده اینده رو درست میکنم ..... » نمیزارم وضع اینطوری بمونه .... نمیزارم ....
14 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالی بود اجیییی 😍❤️
ببشخید که دیر دیدمش🥺💔
تنکس اجی ^^❤️
نه مشکلی نیستتت 😁😁
وری باحااااااااااال 😍😘 دمت گرم 💙✊🏻
یه حس ششم خفیفی بهم میگه یوکی قدرت نابودی داره 😅 ولی لازم نیست به سوالم جواب بدی چون میدونم با جواب دادن به این سوال کل داستانت لو میره 😅✊🏻 به هر حال عالی بوووووووووود 💙
تنکس 😁😁❤️❤️
نو قدرتش نابودی نیست 😅😀
تنکسسس 😄😄😆😆😆❤️❤️❤️❤️❤️
💙
خب پس خودارو شکر 😂✊🏻
بلی 😂😁
😁