یه روز زنگ تفریح بودیم زنگ آخر میخورد الانا دیگه بعد معلممون شورای معلمان داشت دیر تر میومد بعدش تو کلاسمون قوقا به پا شده بود که یکی از بچه های کلاس روی کاغذ نوشته بود من میخوام با آقای حسینی ازدواج کنم(آبدارچیه مدرسمون)نامه همینجور دست به دست میچرخید که رسید به دوستم آزی اون رفت انداختش تو نمازخونه چون میدونست آقای حسینی میاد نماز بخونه بعد منه بیچاره هم نمیدونستم جریان چیه هعی از همه میپرسیدم که زهراگل جوابمو داد
بعدش آقای حسینی با عصبانیت اومد تو گفت کی اینو نوشتهههههه؟ گفت بیاد کاریش ندارم 😐🤦🏻♀️ یه جارو هم تو دستش بعد مدیرمون اومد کلی جیغ زد رفت دوستم نیلوفر هم راضی شد بره حقیقتو بگه😐👌
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
پارسال تو مدرسمون یک دختر بود من ازش خیلی بدم میومد اونم میخواست با من دوست بشه.بعد یروز رفته بود رو مخم منم عصبانی شدم قمقمه فلزی کوبیدم تو سرش😂بعد ناراحت شد رفته بود به مدیر بگه بزور از دلش در آوردم🤣
یه بار برام گفتی
خاطرم از مدرسه همینه حالا خوبه خیلی آسیب ندیدم 🤕
خداروشکر😂✊
جالب بود😂
اممم حقیقتا کلاس ما هوشمند بود منم میز اول کنار کیس میشستم
کیس در رفت شیشه اش ام افتاد باهم دیگه افتادن رو سرم منم یه مدت مریض بودم🤕
یبار این بلا سر یه کلاس نمیدونم چندمی اومده بود نمد چرا تا دو روز حرف نمیزد باهام😐
فقط اولی😂😂😂
ج چ:یادم نمیاد😐(خیلیم خوب یادم میاد😐😂)
😂😂🖐️