
بالاخرههه بعد کلی امتحان و درس من برگشتم😂 ممنونم که تا اینجا صبوری کردین🫂 بریم برای شروع فصل جدید: علامتا: ته بوم+ (اکانت قبلیم پرید)

《۵ سال بعد》 " با کفشای پاشنه بلند زردش و لباس زردی که پوشیده بود توی فرودگاه خیلی به چشم میومد.(استایل ته بوم 👆) عینک آفتابیشو برداشت و موهای بلندشو از صورتش کنار زد. بیرون فرودگاه یه تاکسی گرفت." راننده: کجا میرین خانم؟ + کمپانی هایب. راننده: چشم. " ته بوم توی راه از راننده پرسید: کمپانی هایب الان چطوره؟ راننده: کمپانی خیلی معروفیه. + گروه بی تی اس چی؟ راننده: همون گروه معروف؟ اونا سال پیش دیسبند شدن. خبرش همه جا پخش شد، ندیدین؟! " حس کرد صدای راننده از جای دوری میاد... آروم زمزمه کرد: دیسبند شدن؟ راننده: بله. خیلی برام عجیبه که نمیدونین. " چرا انقد حالش بد بود؟ همیشه میدونست که بالاخره روزی این اتفاق میفته ولی... " راننده: رسیدیم خانم. + ممنون. 《کمپانی》 + دفتر مدیریت کجاست؟ منشی: بفرمایید. " ته بوم رفت داخل اتاق. از صحنه ای که میدید تعجب کرد. با لکنت گفت: م... مین یونگی؟!
" یونگی سرشو بلند کرد: بله؟ وقت ملاقات قبلی دارید؟ + تو رئیس کمپانی؟ " یونگی با خونسردی: نباید باشم؟ " ته بوم دستشو گذاشت روی سرش: نمیفهمم. پس.. پی دی نیم چی؟ یونگی: بازنشسته شده. شما از اقوامشون هستید؟ + اوپا منو نشناختی؟ " یونگی یه ذره فکر کرد: عام.. نه. + من ته بومم. لی ته بوم. " یونگی بلند میشه و با تعجب تکرار میکنه: لی ته بوم؟! " ته بوم سرشو تکون میده." یونگی: چقدرررر بزررررگ شدیییی!! نشناختمت. وای خداوندا.. بشین. " ته بوم و یونگی میشینن. " + راستش راننده تاکسی بهم گفت... من نمیدونستم. یونگی: چیو؟ + اینکه دیسبند شدین... یونگی: عاها اونو میگی؟ فکر میکردم که تموم شه راحت میتونم استراحت کنم ولی منو کردن رئیس کمپانی. از چاله در اومدم افتادم تو چاه. راستی.. الان دیگه تموم شد؟ یعنی مدرکتو گرفتی؟ " ته بوم یه کاغذ از کیفش در میاره و میزاره روی میز: لیسانس هنرهای نمایشی از بهترین دانشگاه هنر آمریکا. " یونگی کاغذو بررسی میکنه: بابا ایول. این خیلی خوبه. + بقیه کجان؟ بقیه ی اعضا؟ یونگی: هر کدومشون یه وَریَن. + یعنی چی؟ یونگی: خب.. نامجون که تو همین کمپانی آهنگ سازی میکنه. هوسوک مربی رقصه. + تو کمپانی؟ یونگی: آره. سوکجین آخرای فیلم برداریشه. + فیلم برداری چی؟ یونگی: اولین سریالش. + جین اوپا بازیگر شده؟! یونگی: بگی نگی.
+ خب مکنه ها چی؟ یونگی: اون سه تا کله پوکم دارن به صورت سولو ادامه میدن... فقط اون چیز... اسمش چی بود؟ + جونگ کوک؟ یونگی: نه اونیکی. + جیمین؟ یونگی: نه نه. + تهیونگ؟ یونگی: عاها همون. یه شرکت مدلینگ زده به این بزرگی. + واقعا؟ تهیونگ؟ شرکت مدلینگ؟ با من شوخی نکن.. یونگی: باور کن. جونگ کوک و جیمین و جینم توش مدلن. + باورم نمیشه.. آدرس بقیه رو میدی؟ میخوام برم دیدنشون. یونگی: آره بیا. جایی برای موندن داری؟ + آره. جونگکی زودتر از من برگشت کره. یه خونه گرفته. " یونگی یه برگه میده دست ته بوم." یونگی: اینام آدرس بقیه. + مرسی. یونگی: به ماعم سر بزن. + حتما. یونگی: عا راستی. ما همیشه آخر هفته ها میریم خونه ی یکی از بچه ها. این هفته نوبت جونگ کوکه. توعم بیا. + باشه.
《بیرون دفتر یونگی 》 " ته بوم از منشی میپرسه: دفتر کیم نامجون کجاست؟ " منشی راهنماییش میکنه و ته بوم راه میفته. توی دلش شور و شوق عجیبی داره ولی به همون اندازه هم میترسه. نمیدونه اعضا در چه حالین. ناراحتن؟ معلومه که ناراحتن. دیسبند شدن بی تی اس... کی فکرشو میکرد؟ بالاخره میرسه به دفتر. در میزنه و میره تو." هوسوک: بعد بهش گفتم.. نامجون: سلام. کاری داشتید؟ " هوسوک و نامجون با تعجب بهش نگاه میکنن." + ام.. بله.. میتونم بشینم؟ نامجون: حتما. بفرمایید. " ته بوم میشینه." + راستش من همین الان از دفتر رئیس اومدم. بهم گفتن که بیام اینجا. نامجون: چیزی شده؟ + من تا چند وقت دیگه قراره آیدل شم و میخواستم از شما و آقای جانگ هوسوک درخواست کنم که اگه میشه بهم کمک کنین. نامجون: کمک؟ + اوپااااا آی کیوت واقعا ۱۴۸ عه؟! چطور منو نشناختی؟ هوسوک: وایسا... تو... این اوپا گفتنات آشناست.. " ته بوم خسته میشه: هوف بیخیال.. من ته بومم. هوسوک و نامجون: چی؟! + مگه چقدر تغییر کردم که نشناختیم؟ خوبه حداقل بایسم یه ذره... " ته بوم میفهمه چی گفته و ساکت میشه. قیافه های نامجون و هوسوک ناراحته." نامجون: ته بوم ما.. + میدونم.. دیسبند شدین ولی دلیل نمیشه که هنوز بایسم نباشین. " هوسوک میخنده: راست میگه. + خب دیگه من باید برم. میخوام به بقیم سر بزنم. آخر هفته تو خونه ی جونگ کوک می بینمتون. هوسوک: خیلی از دیدنت خوشحال شدیم. + منم🌌
《شرکت مدلینگ تهیونگ》 + وااو چه بزرگه. " ته بوم از یکی از کارمندا میپرسه: رئیس کیم تهیونگ کجاست؟ " کارمند نگاهی به ته بوم میندازه: شما دوست دخترشونین؟ + چی؟ نه بابا. خواهرشم. کارمند: عاها بفرمایید. از این طرف. + میگم اینجا خیلی بزرگه. همش مال کیم تهیونگه؟ کارمند: شما خواهرشونین ولی این چیزا رو نمیدونین؟ + من خواهر واقعیش نیستم. مثل خواهرشم. تازه از خارج برگشتم. کارمند: دفترشون اینجاست. + اوکی ممنون . " ته بوم میزاره کارمند کامل از اونجا دورشه بعد درو محکم باز میکنه و میره تو." + سلاااام اوپاااا. " تهیونگ سرشو بلند میکنه. یه عینکبه چشمش زده و قیافه ی جدی داره." تهیونگ: شما؟ + لی... بقیشو تو بگو. تهیونگ: اگه کاری نداری برو بیرون. من وقت این چیزا رو ندارم. + یعنی چی؟ اوپا ته بومم. " تهیونگ عینکشو برمیداره: تویی؟ " و بعد آروم چهرش باز میشه و میخنده: برگشتی؟ + وای خیالم راحت شد. فکر کردم بعد سربازی مرد شدی. تهیونگ: مگه الان مرد نیستم؟ خیلی سعیمو کردم جدی باشم. + میشه ازت خواهش کنم هیچوقت جدی نباشی؟ کیم تهیونگی که من میشناسم همیشه باید بخنده.
《از زبون ته بوم》 " بعد کلی گپ و خنده با تهیونگ ازش خداحافظی کردم. تقریبا وقت ناهار بود. منم حسابی گشنه. نزدیک شرکت تهیونگ یه دکه ی کوچیک بود. رفتم اونجا یچیزی بخرم تا برم خونه. جونگکی از صبح صدبار بهم زنگ زده بود . بهش زنگزدم و مطمئنش کردم که سریع برمیگردم خونه. دم دکه وایسادم: یه قهوه ی سرد لطفا. " مردی که کنارم بود سفارششو گرفت و رفت ولی توی راه یچیزی از جیبش افتاد." + آقا صبر کنین. اینو انداختین؟ " به شیء توی دستم نگاه کردم و تازه متوجه شدم که یه یو اس بیه (USB) . خیلی برام آشنا بود. مرد یو اس بیو ازم گرفت: ممنونم خانم. این خیلی برام با ارزشه. " با شنیدن صداش مو به تنم سیخ شد." + ببخشید میشه ماسکتونو بدین پایین؟
" مرد ماسکشو داد پایین. اون خنده ی همیشگیش... نه همیشگی نبود. خیلی عوض شده بود. تهِ چهره ی خندون و قشنگش غمیو میدیدم. غمی که امروز صبح تو چهره ی همشون دیده بودم. یونگی که میخواست تظاهر کنه هیچ اتفاقی نیفتاده بدتر بود یا تهیونگی که خودشو جدی نشون میداد؟ یا اصلا این مردی که روبهروم وایساده بود و یو اس بی براش با ارزش بود که من بهش داده بودم؟ چی براش با ارزش بود؟ خاطرات من یا خاطرات گذشته ی خودش؟ با صدای ظریف و نازکش که روی استیج دل خیلیا رو میبرد منو از افکارم بیرون کشید: حالتون خوبه؟ " مِن مِن کنان گفتم: خیلی عوض شدی. " تعجب کرد: منو میشناسین؟ از طرفدارام هستین؟ + همیشه طرفدارت بودم. " نگاهمو به چشاش انداختم که تعجب توش موج میزد اما بعد از چند ثانیه تعجبش از بین رفت. دستشو توی جیبش کرد و چیزیو گذاشت کف دستم. نگاهی به دستم انداختم. همون یو اس بی بود: بهت گفتم که خوب ازش مراقبت میکنم تا برگردی. " و لبخند دلنشینی بهم زد: خوش اومدی لی ته بوم..

پایان این پارت🤝💗 خب همونطور گفتم اکانت قبلیم پرید.. ازین به بعد بقیه داستانو با این اکانت دنبال کنین ممنون🫂 تستچی لطفا تستو شخصیش نکن.. نتیجه چالش و آنچه خواهید خواند داریم🔮
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه نمیدی؟
شاید نه
چرااا؟
ترو خدا ترو جان اعضای بی تی اس ادامه بده
نوشتمش.. کامله
فقط حال تایپش نیست🌚
نوشته ام ب در نگاه میکنم
دریچه اه میکشم....
خب تایپ جوانننن
خودت بیا تایپش کن
چجوری؟
اگه بگی واقعا میکنم این کارو
ببخشید من تازه داستانت رو پیدا کردم از کجا اول داستان رو بخونم منظورم فصل 1 هست
من اکانت قبلیم پریده و متاسفانه فصل یک موجود نیست🙂💔
عالیییییییییی
خسته نباشی
حیف بقیه ش پاک شده دلم میخواد دوباره پارتای قبلو بخونم 😂
هیع🌚
هعی واقعا هعی
راسی اجی میتونی یه دو سه تا صحنه بزاری توش ؟ نمیگم خیلی بد باشه ها ولی خب😐😐
تیتچی تستای کیپاپمو منتشر نمیکنه🙂
چرا انقدر خوبه 😭😭😭😭😭الان تو میای قلب شکسته منو جمع کنی ؟! 😭💜💜💜
سلاااام آجیییی دلم برات یه ذره شده بود
منم 🥺❤️
🫂🥲♥️🥺
بدون خوندن این داستان نمیتونم ادامه بدم😐💔
جمن شیییییییییییییییییییی یونگیااااااا نامجونااااااا همهتوننننننن🤧😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭خواهر به فداتون که ناراحتین😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
خواهر.. چه زیبا🥲♥️