
منو بغل کرد و رفت توی دریچه و پدربزرگ دریچه رو بست علیرضا روی زمین افتاده بود فکر کردم خسته شده برای همین من رفتم بغل پدربزرگ بعد برگشتم سمت علیرضا دیدم هنوز افتاده گفتم علیرضا زیاد استراحت کردی بیا داخل تا حرکت کنیم.ولی جواب نداد رفتم بالا سرش و گفتم علیرضا؟؟؟یهو تبدیل به خودش شد از چیزی که دیدم حالم بد شد لباس هاش پاره شده بود همه جاش هم خونی بود و زخمی بازوش هم زخم عمیقی داشت از بغل سرش هم داشت خون میومد،زانوهام سست شدن و نشستم روی زمین پدربزرگ داد زد وای نه چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد.اونو برد داخل ون و روی تختش گذاشت سریع حرکت کردیم سمت بیمارستان بعد از دو ساعت دکتر اومد گفت خب اون حالش خوبه درمانش کردیم ولی نباید به خودش فشار بیاره اینطور که پیداست با اینکه زخمی بوده بازم به کارش ادامه داده.پدربزرگ گفت تا کی باید بستری باشه؟ دکتر گفت سرمش الان تموم شده میتونید ببریدش.پدربزرگ علیرضا رو بغل کرد و برد توی ون منم رفتم پیشش نشستم
گفتم پدربزرگ لباس هاش پاره شده چیکار کنم؟ گفت اگه میتونی عوض کن.گفتم چییییی آخه آخه.گفت مرینت شما همو دوست دارین همین مهمه مطمئنم علیرضا درک میکنه.با خجالت لباس های علیرضا رو عوض کردم،حدود یک ساعت بعد علیرضا توی خواب حرف میزد میگفت نه مرینت رو نبرید ساعت رو بهتون میدم فقط بزارید اون بره اگه بهش آسیبی بزنید به ساعت نمیرسید.موهاشو نوازش کردم و با خودم گفتم یعنی داره کابوس میبینه؟باز توی خواب حرف میزد میگفت لعنتی ها شما که گفتین به مرینت کاری ندارین ولی اون داشت بهش آسیب میزد اگه دیر رسیده بودم بلایی سرش می آورد پس دیگه ساعت رو بهتون نمیدم،چی نه مرینت،من چیکار کردم من چیکار کردم.توی خواب خیلی عصبی بود دست گذاشتم روی قلبش داشت تند تند میزد آروم در گوشش گفتم عزیزم نترس من اینجام پیشتم لطفا آروم باش تو هیچ کاری نکردی.خیلی آروم شد و هیچی نگفت منم گونه اش رو بوسیدم و باند زخمش رو عوض کردم تقریبا ۱۰ دقیقه گذشته بود که علیرضا گفت نه نه نه.یهو داد زد نههههههه و بلند شد تا بلند شد سرش درد گرفت و دوباره دراز کشید
رفتم پیشش تا منو دید گفت مرینت تو خوبی؟ چیزیت نشده؟ اونا بلایی سره تو نیاوردن؟گفتم علیرضا آروم باش من خوبم کی میخواد بلایی سرم بیاره؟نگاهشو اونطرف کرد و گفت هیچکس مهم اینه که تو خوبی.شب شد علیرضا همش دراز کشیده بود و هیچی نمیگفت حتی چیزی هم نمیخورد رفتم پیشش گفتم علیرضا خواهش میکنم یه چیزی بخور به خودت آسیب میزنی.گفت مرینت اصلا نمی تونم چیزی بخورم.خودمو ناراحت نشون دادم ولی اون اصلا توجهی نمیکرد چند دقیقه بعد پدربزرگ گفت نه دوباره اون ربات ها.علیرضا بلند شد و رفت بیرون پدربزرگ گفت نه علیرضا بمون تو حالت خوب نیست.ولی اون توجه نمیکرد تبدیل به چهاردست شد و داد زد آهای من اینجام...از دید علیرضا...ربات گفت گفته بودیم که اون ساعت برای ماست.گفتم منم گفته بودم که اونو به شما نمیدم.با تمام قدرتم پریدم و سر ربات رو جدا کردم به سرش نگاه کردم و گفتم به اون لعنتی بگو خودش بیاد اینو بگیره.بعد سرش رو خورد کردم و تبدیل به خودم شدم...از دید مرینت... علیرضا خیلی عصبانی بود وقتی اون ربات رو نابود کرد تبدیل به خودش شد داشت میومد سمتم که یهو به ون تکیه داد دیدم لباسش خونی شده زخم بازوش خونریزی کرده بود رفتم سمتش کمک کردم بیاد توی ون نشست روی صندلی و من زخمشو پانسمان کردم هیچی نمیگفت فقط عصبانی بود
خیلی ناراحت بودم که چیزی بهم نمیگفت علیرضا وقتی دید ناراحتم گفت چرا ناراحتی؟گفتم برای اینکه چیزی بهم نمیگی.گفت چیزی نیست که بهت بگم.گفتم پس اونایی که توی خواب میگفتی چی بود؟یهو شروع به سرفه کرد و گفت آمممم هیچی حتما اشتباه شنیدی.گفتم علیرضا من میتونم از چشم هات بفهمم که داری دروغ میگی.سرشو انداخت پایین و زخمشو گرفت گفت این زخم رو که میبینی کار اوناست،اونا گفتن اگه ساعت رو بهشون ندم این بلا رو سر تو میارن ولی بدتر وقتی نزدیک بود به تو آسیب بزنن بهت گفتم میرم ببینم راه خروج کجاست ولی دروغ گفتم رفتم پیش اونا و گفتم ساعت رو بهشون نمیدم مجبور شدم حساب چندتاشونو برسم که سرم شکست.گفتم اونا دیگه کی هستن؟گفت زیر دست های رئیس ربات ها که یه موجود فضایی به اسم ویلگِکس.علیرضا پدربزرگ رو صدا زد اون اومد و علیرضا گفت زمانی که دریچه بسته شد با ارتش موجودات فضایی جنگیدم که آسیب های شدیدی هم دیدم،یه جا پنهان شده بودم و با استفاده از لباسم زخم هام رو بستم که اون ربات ها اومدن تعدادشون زیاد بود برای همین نتونستم زیاد دووم بیارم و شکست خوردم منو بردن پیش رئیسشون ویلگکس.پدربزرگ گفت یعنی تو اونو دیدی؟تا حالا هیچکس اونو ندیده که زنده مونده باشه.گفت اون خیلی قوی بود منو زندانی کردن و هر لحظه شکنجه میشدم،وقتی منو آوردن بیرون
گفت یه دختر اومده توی خلع چند بعدی به احتمال زیاد دنبال توئه.با خودم گفتم حتما مرینته که اومده دنبال من برای همین گفتم صبر کن اگه بهش آسیبی نزنی ساعت رو بدون مقاومت بهت میدم فقط بزار اونو برگردونم.اون قبول کرد منم اومدم دنبال تو مرینت که وقتی دیدم اون موجود میخواد بهت آسیب بزنه تورو بردم توی یه غار و خودم رفتم پیششون گفتم نزدیک بود به تو آسیب بزنه اگه دیرتر میرسیدم بلایی سرت میآورد برای همین ساعت رو بهتون نمیدم اون ربات ها اومدن و من باهاشون جنگیدم که باعث شد سرم آسیب ببینه وقتی اومدم پیش مرینت گفتم دنبال راه خروج بودم بعد که از دریچه رد شدیم دیگه چیزی یادم نمیاد.گفتم علیرضا تو گفتی شکنجه شدی منظورت دقیقا چطور شکنجهای بود؟لباسشو زد بالا و کمرشو نشون داد دستمو جلوی صورتم گرفتم خدای من چه زخم های بدی داشت،گریه ام گرفت بغلش کردم و گفتم علیرضا من نمیخوام تورو از دست بدم.پدربزرگ هم گفت مثل اینکه باید برم به بقیه محافظین خبر بدم و بهتره شمارو تنها بزارم.وقتی رفت گریه ام گرفت توی بغل علیرضا گریه میکردم آروم موهامو نوازش میکرد گفت مرینت من با رئیسشون جنگیدم با ارتششون جنگیدم و زنده موندم قرار نیست تورو ترک کنم.گفتم واقعا راست میگی؟گفت آره.یه سیلی زدم توی صورتش دلم بحالش سوخت خودش داره درد میکشه منم یه درد دیگه بهش اضافه کردم گفتم چرا وقتی منو از دریچه رد کردی خودت نیومدی؟گفت عزیزم اگه میومدم که بلایی سرم میومد چون مجبور میشدم با صد ها موجود فضایی بجنگم گفتم ببخشید که بهت سیلی زدم اینم برای جبران کارم.گفت چی؟یهو لبشو بوسیدم تعجب کرده بود چند ثانیه بعد منو به طرف خودش کشوند و همراهیم کرد بعد که از هم جدا شدیم گفت ببخشید که منم نسبت بهت بی توجه بودم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عالی بود یعنی کیف کردم