
بعد از چند ماه برگشتم😎 عشقتون اومد😎

نمیتونستیم طاقت بیاریم وقتی از قصر خارج شدیم هردومون زدیم زیر گریه. من دیگه واقعا از همچی بریده بودم اتفاقاتی که توی این پنج سال افتاده بود تمام رمق و غرور من رو برای نگفتن «دوستت دارم» گرفته بود. بلافاصله توی بغلم گرفتمش و اولین چیزی که به ذهنم میومدم رو گفتم«دوستت دارم». اما هیچ جوابی نشنیدم... به جای بند اومدن اشکهاش اونا بیشتر شدن ولی هنوز منو بغل کرده بود ای کاش زمان وایمیستاد... میکا: من از نفرین خبر داشتم هردوی ما نفرین شده بودیم. فلش بک به بچگی یوکی یه شب تاریک توی یه کلبه تو جنگل یوکی به تنها سر پنهاش توی بچگی یعنی خواهر لین لین پناه برده بود.. نهایتاً پنج با شش سالش بود خواهر لین لین مهربون ترین ادم دنیا بود ارزوش بود که یه دنیا بدون نژادپرستی بدون دزدی بدون زجر بسازه خواهر هر روز ساعت ها برای یوکی کتاب های مختلفی میخوند و باهاش بازی میکرد.

لین لین یه جادوگر آینده بین بود که برای هزب موافقه پادشاهی سورا کار میکرد اون میدونست که در اینده یوکی راهنمای میکا میشه و این دو عاشق هم میشن و عشق اونها قراره دنیایی فراتر از درک بسازه لین لین اینو نپذیرفت نفرینی روی یوکی گذاشت. نفرینی که باعث میشد وقتی که یوکی عشق خودشو اعتراف کرد دیگه نتونه زندگی کنه...

الان* یوکی:میکا گریه نکن،من لیاقت این اشک هارو ندارم. میکا فقط گریه میکرد.. اون مرد توی اون لحظه تنها چیزی که میکا حس میکرد غم و خشم بود و این احساسات قطعا نتیجه ی خوبی نداشتند ولی اون تسلیم اون احساسات شد اونم تغییر کرده بود و همون دختره با اراده ی شکست ناپذیر پنج سال پیش نبود. چشماش رو بست و وقتی باز کرد چیزی جز خرابی ها باقی نمونده بود. ولی میکا از خودش ترسید چون دیگه هیچ احساسی نسبت به این همه خرابی نداشت... توی اون سکوت دلهره اور صدایی اومد. اون صدا متعلق به میسا بود. میسا: تو چیکار کردی میکا. میکا برگشت و به میسا نگاه کرد و با لبخندی ترسناک:و این بود پایان عشقی بین خیر و شر...
ده سال بعد روزه عروسی میسا و میرای میسا:همه چیز مرتب بود همه چیز زیبا بود اینقدر زیبا که حس زشتی دربرابرشون میکردم. میرای دستهام رو گرفته و سرش رو روی شونم گذاشته بود مهمونا یکی یکی میومدن... نیکی و لوکا اشک شوق میریختن... میرای :باورم نمیشه که الان با تو ام،دوستت دارم:). میسا:منم دوستت دارم بیشتر از هرچیزی توی دنیا:).

ولی احساس غمگینی هم میکردم در واقعه همه ی ما ناراحت هم بودیم برای اون دونفر بذای کسایی که باعث جم شدن ما شده بودن و الان هیچکودومشون اینجا نبودن... الان ده ساله که هیچ خبری از میکا نیست همون موقعه که بهش گفتم تو چیکار کردی یه پرتال باز کرد به ناکجا و رفت... همه چیز خوب پیش رفت و عروسی هم دیگه تموم شد و میخواستیم عکس بگیریم... که یه چیزی از اسمون افتاد پایین:هایییییی من اینجام سرورتون برگشته... اون میکا بود بلافاصله هممون پریدیم بغلش رفتارش عادی بود و ماهم ترجیح میدادیم چیزی درباره ی یوکی نگیم... نیم ساعت بعد میکا گفت میخواد یه چیزی تو بلند گو بگه. میکا:میدونم که اتفاقاتی که توی این پونزده سالی که از هم دور بودیم افتاده خیلی دردناک بوده و خب من توی پنج سال اول به دنبال خاندانم و پادشاهی به سرزمین هام بودم،ولی خب واقعا اینها چه اهمیتی داره،ده سال بعدی عمرم رو توی دنیا گشتم و به یه نتیجه رسیدم من چیزی جز یه مسافر نیستم
میکا فریاد کشید: من رو بیدار کنید ... میکا توی کلاس نشسته بود و سرش رو روی میز گذاشته بود و هم میزیش که دوست قدیمیش میرای بود کنارش نشسته بود... یوکی و لوکا جلوشون نشسته بودن. و نیکی و میسا میز اخر بودن. میکا فقط به یوکی نگاه میگرد و گریه میکرد و حتی خودشم نمیدونست چرا. اون انتخاب کرد که هیچوقت به یاد نیاره درست مثل دنیای قبلی و هزاران دنیا های قبلش
یه چند کلمه هم خودم حرف بزنم😗 داستان یه جورایی باز تموم شد ولی واقعا برای خودم سخته که تشخیص بدم تهش غمگین بود یا شاد
از خط داستانی خیلی خارج شدم😂 قبلش میگفتم داستان یه دختری که میره تو دنیا های مختلف انیمه ای ولی سر جم فقط یه بار رفت بانگو😂 امیدوارم خوشتون بیاد

حدود یه ساله که دارم این داستان رو مینویسم من تنبل ترین نویسنده ی جهانم🤧. اکثر شخصیتا هم از روی دوستا و اطرافیان خودم ساخته شدن ولی واقعا در حق لوکا و نیکی از لحاظ تعریف شخصیتشون کم کاری کردم👀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام اگه میشه مسابقه جدیدم شرکت کنید ممنون مخصوص اوتاکو های با حاله😁🥰😍💙
چجوری از یازده رفتی هفده؟😑
قاطی شد😂
عالیییی
ممنون(◕ᴗ◕✿)