8 اسلاید صحیح/غلط توسط: پانته آ انتشار: 3 سال پیش 66 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های میخوام ی چی بگم . ک از این ب بعد نتیجه اگه پارت کم نیاورده بودم چالش میزارم جواب بدید بای
– چقدر درس خوندی ؟ ……. دانشجو هستی ؟
– نه تا سوم دبیرستان بیشتر نخوندم .
– چه رشته ای ؟
– ریاضی فیزیک بودم .
– تو خونه من ، سروناز مسئول تمام کارای خونه است ……. باید لحظه به لحظه کنارش بمونی و گوش به فرمانش باشی .
– خانومتون ……. درباره من می دونه ؟
امیر علی خیلی خونسرد و در آرامش سر تکون داد .
– نه …… نمی دونه ……. اصلا چه دلیلی داره که بدونه ؟
خورشید لبش را از داخل گزید و باز قطره اشک دیگری روی گونه اش لیز خورد ……. چقدر حقیر شده بود …….. چقدر ارزش وجودی اش پایین آمده بود …….. چقدر ارزان فروخته شده بود ………. شده بود یک زن صیغه ای مردی زن دار . از همان هایی که هر وقت تو سریال های تلوزیونی می دید ، چندشش می شد ……. دقیقا از همان ها .
امیر علی دیگر تا خانه حرفی نزد . همین که دیگر صدای هق هق خورشید را نمی شنید خودش جای شکر داشت . وارد کوچه پهنی شد . کوچه کوتاه اما پهن با پیاده روهایی سنگ فرش و درخت کاری شده ……… محله اعیان نشین شاید به چنین جاهایی می گفتند …… خانه هایی با درهای بزرگ و مجلل و سگ هایی که به عنوان پاسبان صدای پارسشان هرزگاهی از داخل حیاطشان شنیده می شد . چندتایی هم ماشین مدل بالای چندصد ملیونی و گاها میلیاردی گوشه به گوشه کوچه پارک بود .
امیرعلی فرمان را پیچاند و جلوی درب آهنی مشکی رنگی توقف کرد و با ریموت در های بزرگ را از هم گشود ………. قلب خورشید تند و پر صدا می کوبید . حتی اشک هایش هم از سر استرس خشک شده بودند ……… حیاط سر سبز خانه با باز شدن لحظه به لحظه درهای برقی ، اندک اندک مقابل چشمان خورشید نمایان شد ……… هرچند آن درختان بزرگ و بلند قامت از داخل کوچه هم پیدا بود اما خورشید اصلا انتظار مواجه شدن با چنین خانه ای را نداشت .
امیرعلی ماشین را داخل برد و در همان حال گفت :
– سروناز زن دقیق و حساب گریه . بهش گفتم دختر انبار دار کارخونه رو برای کار می یارم خونه که کمک دستش باشه …… حواست باشه .
خورشید تنها سر تکان داد …….. این خانه بزرگ با درختان زیبا و تنومند و بلند و زمین چمن کاری شده اش هیچ برایش خوشایند نبود …….. الان خانه کوچک و حقیرانه خودشان را بیشتر دوست داشت …….. امیر علی ماشین را زیر سایبان کنار ماشین دیگر پارک کرد و نفس عمیقی کشید .
– پیاده شو ……. صورتتم پاک کن .
خورشید دستگیره را گرفت و با دلشوره ای عجیب پیاده شد ……. انگار جان از پاهایش در رفته بود که زانوانش از داخل به لرزه افتاده بودند .
این عمارت شاهانه ویلایی زیادی ترسناک به نظر می رسید …….. این عمارت ، همان خانه بدبختی هایش بود .
امیر علی ساک خورشید را از صندلی عقب برداشت …….. کل زندگی خورشید همین ساک بود …….. دستش را کمی بالا و پایین کرد و با دستش وزن ساک را سنجید و ابروانش اندکی در هم رفت .
– تمام وسایلت و آوردی ؟ ………. چیزی جا نزاشتی ؟
خورشید به مرد قد بلند و چهارشانه مقابلش با ترس و نگرانی نگاه انداخت . نگرانی همراه با تنفری عجیب .
– بله ……. همه وسایلم و آوردم .
– پس چرا ساکت انقدر سبکه ؟
خورشید حرفی برای زدن نداشت . سر پایین انداخت ……… نه حرفی زد و نه حرکتی کرد . کل زندگیش دقیقا همین ساک قدیمی کوچکش بود ……. نه طلایی نداشت تا با خود بیاورد …….. نه لباس های آنچنانی تا آنها را درون ساک بریزد و وزن ساکش را زیاد کند …….. کل لباس هایش چند دست تیشرت ساده بود که چند سالی می شد با آن ها سر می کرد ….. و دو سه تا شلوار خانه و دو تا دامن مشکی رنگ ، و دو سه تا هم پیراهن آستین بلند و حوله و دو مانتو بدون طرح .
امیر علی نگاهش را از خورشید گرفت و جلوتر از او سمت ساختمان حرکت کرد …….. دلش برای دختر پشت سرش می سوخت ……… امروز مطمئنا روز بدی را گذرانده بود …….. حس فروخته شدن کم حسی نبود …….. حسی که یک آدم بزرگ و سن و سال دار را از پا در می انداخت چه رسد به خورشیدی که سیزده سال از او کوچک تر بود .
امیرعلی پله های سنگ مرمر سفیدِ صیقل داده شده و آینه ای ، نیم دایره ایوان را آرام بالا رفت ، صدای قدم های خورشید را پشت سرش می شنید و این خیالش را راحت می کرد . امروز را می توانست به او مرخصی دهد و آزاد بگذاردش . اصلا شاید فردا را هم به او فرجه می داد و او را به حال خودش می گذاشتش تا کمی آرام شود .
خورشید به دو ستون گچبری شده زیبای روی ایوان و فانوس آهنی آویزان از سقفش که روشن کننده ایوان در شب بود نگاه انداخت و بیشتر از قبل دست و دلش لرزید .
امیرعلی داخل خانه شد و ابروانش از سکوت مطلق نشسته در خانه در هم رفت . ساک خورشید را روی زمین کنار پایش رها کرد و سری به اطراف چرخاند ……. انگار خبر از هیچ کسی نبود . خورشید هم آرام با رنگ و رویی پریده و ترسان کنارش با سری به زیر افتاده ایستاده . هیچ دلش نمی خواست چشم به جایی بیندازد …… این عمارت اعیانی و درندشت به اندازه کافی ته دلش را خالی کرده بود .
– سروناز خانم ….. سروناز خانم .
زنی بلند قامت و نسبتا چاق با پیراهن و دامنی سراسر مشکی و روسری به همان رنگ آهسته از گوشه ای از خانه بیرون آمد .
– سلام آقا ……. خسته نباشید .
امیر علی باز هم نگاهش را چرخی در خانه داد .
– سلام …… لیلا کوش ؟ صداش نمی یاد .
– پیش پای شما رفتن خرید .
امیر علی بی آنکه به خورشید نگاهی بی اندازد با سر به او که کنارش ایستاده بود اشاره کرد .
– این دختر از امروز تو این خونه کار می کنه …… گفتم بیاد کمک دستت بشه …… وظایفش و براش مشخص کن .
سروناز نگاهش را به سمت خورشید کشاند ….. به خورشیدی که قد متوسطی داشت و اندامش لاغر و ریز به نظر می رسید .
– اتاق پایین و براش آماده کن ، همونجا ساکن می شه .
سروناز نگاه جدیش را سمت امیر علی کشاند .
– شبا هم اینجا هستن ؟
امیر علی به سمت پله ها ی خانه که به طبقه دوم راه داشت حرکت کرد و تنها با سر جواب سروناز را داد .
خورشید با دیدن مسیری که امیر علی درپیش گرفت نفس حبس شده اش را رها کرد .
– اسمت چیه ؟
خورشید مضطرب نگاهش را از پله ها گرفت و به زن قد بلند و هیکلی مقابلش نگاه کرد .
– خورشید .
– بهت نمی خوره سن و سال آنچنانی داشته باشی …….. چند سالته ؟
در دل آهی کشید و باز بغض میان حلقش نشست . باید در این خانه نوکری می کرد ، کلفتی می کرد و به هر خار و خفتی که بود تن می داد .
– بیست سال.
سروناز با همان اخم نشسته بر پیشانی که انگار جزو جدا نشدنی صورتش بود به خورشید نگاهی انداخت . مانتو شلوار رنگ و رو رفته و گل و گشاد در تنش ، زیادی زار می زد و طبقه اجتماعی که خورشید از آن آمده بود را مشخص می کرد .
– چه کارایی بلدی انجام بدی ؟
خورشید سر پایین انداخت بود و دلشوره امانش را بریده بود ……. بغض میان حلقش هم انگار لحظه ای خیال پایین رفتن نداشت .
– همه …کار .
– خونه تکونی ، آشپزی ، گردگیری ، خیاطی .
خورشید سرش را بالا آورد و آب دهانش را پایین فرستاد .
– آشپزی تقریبا بلدم ولی خیاطی …..
سروناز نفس صداداری کشید و موازات پله ها به سمت انتهای سالن پزیرایی رفت و همان حال گفت :
– دنبالم بیا . ساکتم با خودت بیار .
خورشید خم شد و با انگشتان یخ زده اش دسته ساکش را گرفت و بلندش کرد و دنبال سروناز راه افتاد . از استرس اصلا نمی فهمید اطرافش چه می گذرد و حتی ذره ای زیبایی خانه ای که درونش قدم بر می داشت را نمی دید . سروناز انتهای سالن در سفید رنگی را باز کرد و کنار ایستاد تا خورشید وارد شود . نگاهش خیره به خورشید بود .
– برو داخل .
خورشید نگاهی به سروناز انداخت و دسته ساک را میون انگشتانش فشرد . نگاه اهالی این خانه مو بر بدن او سیخ می کرد .
– اینجا اتاقته …….. وسایلت و مرتب می چینی تو کمد ……. لباسات و هم عوض کن بیا آشپزخونه . همین راهی و که آمدی برمی گردی به پله ها که رسیدی دست چپ سالن ، از کنار مبل آبیا رد می شی ، چهار تا پله است اونا رو می یای پایین …… اونجا آشپزخونه است .
و همین را گفت و با مکثی رفت . خورشید نفس عمیق کشید …… اشک نم نمک درون نگاهش جمع شد . با همان نگاه تار شده اش چشمانش را چرخی در اطاق داد ……. هرگز فکرش را نمی کرد که روزی چنین آینده سیاهی پیدا کند . هقی زد و ساکش را رو زمین رها کرد ……… چقدر الان به مادرش و آغوش امنش احتیاج داشت تا لااقل ذره ای قلبش آرام بگیرد .
اگر هر زمان دیگری بود ، آرزو می کرد اتاقی اینچنینی داشته باشد ، اتاقی با پنجره های بزرگ و پرده ساده توری سفید و یک تخت خواب آهنی و یک میز توالت ست تخته خواب و یک کمد دیواری بزرگ . اما حالا او یک زن صیغه ای بدبخت بود که با مبلغ ناچیزی به اندازه هفتاد ملیون به مردی زن دار فروخته شده بود .
اشک ریزان سمت تخت رفت و لبه تخت پشت به در نشست و از پنجره به بیرون خیره شد . ساکش همانجا جلوی در افتاده بود و خورشید بی توجه به آن تنها چانه می لرزاند و اشک می ریخت ……… الان دلش اطاق حقیرانه خودش را می خواست . به ملافه روی تخت چنگ زد و لب گزید و هق هقش را آزاد کرد . دلش می خواست جرأتش را داشت تا فرار کند …….. اما به کجا ؟ اصلا دیگر کجا را داشت تا برود ؟ پا بالا کشید و لبه تخت گذاشت و سرش را بجای اینکه روی پای مادرش بگذارد و آرام بگیرد ، ناچاراً روی زانوان خودش گذاشت و گریه کرد .
امیر علی با همان قدم های محکم و استوار همیشگی اش از پله ها پایین آمد …….. ساعت شش بود و او عجیب احساس گشنگی می کرد . امروز برای او هم روز سختی بود ……. سمت آشپزخانه قدم بر میداشت که صدای هق هق خورشید را از اطاق انتهای سالن که دیدی به پذیرایی نداشت ، شنید و اخم های کلافه اش را در هم کشید و پوفی کرد …….. امروز دقیقاً از زمانی که او را در خانه پدرش دیده بود تا همین الان ، یکسره و بدون وقفه تنها گریه کرده بود ……. انگار این دختر خیال دست برداشتن از سر این گریه های آزار دهنده و مواجه شدن با واقعیت را نداشت . در اطاق چهار طاق باز بود و خورشید را نشسته لبه تخت و پشت به در دید ……. و ساکی که همان وسط اتاق نزدیک به در رها شده بود .
لبانش را از حرص روی هم فشرد و پلک هایش رابست تا بر اعصابش مسلط شود و لااقل کمی آرام گیرد …….. دو دستش را به کمر زد و کلافه وارد اطاقش شد …….. واقعا مانده بود با این دختر گریان چه کند ……. وای که هوا هم آنقدر گرم شده بود که بی حوصلگی اش را دو برابر می کرد …… کلافه دکمه بالایی تیشرتش را باز کرد تا گردنش اندکی آزاد شود و کمی هوایی بخورد .
باز به خورشید نگاه کرد …….. خورشیدی که ساعاتی پیش محرمش شده بود ….. . هدفش از این محرمیت چیز دیگری بود و واقعا نیاورده بودش تا خورشید برایش نقش یک زن را ایفا کند …….. او را نیاورده بود تا عقده گشایی کند . نیاورده بود تا بخواهد به وسیله خورشید مشکل شرکت و کارخانه اش را حل کند .
– فکر کنم یه مقدار دیگه به این گریه زاریت ادامه بدی ، دکتر لازم شی .
خورشید با شنیدن صدای مردانه او آن هم از پشت سرش ، وحشت زده از جا پرید و به سرعت سمت صدا چرخید و ضربان قلبش به ثانیه ای آنچنان بالا رفت که لحظه ای حس کرد ، سرش گیج رفت .
امیر علی با دیدن چشمان به خون افتاده و متورم شده خورشید اخم هایش عمیق تر شد .
– واقعا فکر کردی من آوردم اینجا که شکنجت بدم ؟
خورشید تنها با چشمان کمی گشاد شده از سر ترس ، در حالی که حس می کرد نفسش به سختی بالا می آید به امیر علی خیره شد و هیچ نگفت …… امیر علی نگاهش را دقیقا درون چشمان او میخ کرد تا تاثیر حرفش بیشتر به نظر برسد :
– تو اتاقت سرویس بهداشتی هست . می ری داخلش و دست و صورتت و کامل و تمیز می شوری می یای بیرون …….. نمی خوام دیگه با این قیافه زار ببینمت …….. متوجه شدی ؟
خورشید توان پلک زدن یا حتی پایین فرستادن آب دهانش را هم نداشت و مغزش تنها به صورت تدافعی و بی وقفه به تحلیل نگاه و صدای مرد مقابلش پرداخته بود ……. صدایش که حالت خاصی نداشت تا بشود به وسیله آن تحولات درونی مردانه اش که نشان از بیدار شدن غریزه مردانه اش باشد را نشان دهد …….. در صدایش نه نشان از لرزشی از سر هوس بود و نه کشیده همچون افراد مست ……. تنها چیزی که در صدایش به وضوح شنیده می شد ، جدیتی بود که نشان می داد امیرعلی ذره ای در حرف هایش شوخی ندارد ……….. حتی نوع نگاهش هم دقیقا شبیه لحن صدایش بود ……. نگاهش نه هوسبازانه بود و نه حریصانه . تنها چیزی که در نگاهش موج می زد ، همان جدیتی بود که از لحظه اول رو در رویی اش با این مرد در نگاهش دیده بود .
خورشید با نگاهش بیرون رفتن امیر علی از اطاقش را دنبال کرد …….. اینکه آدم نداند باید انتظار چه چیز را داشته باشد ، ترسناک است و اگر خورشید می دانست باید انتظار چه چیز را بکشد شاید وضعیتش بهتر می شد ……. اما همین ندانستن دیوانه اش می کرد .
سمت ساکش رفت و بازش کرد …… نمی شد جلوی اشکش را بگیرد . با دیدن کوچک ترین وسیله یاد مادرش می افتاد و باز چانه اش می لرزید و بغض گلویش را می گرفت و نگاهش تار می کرد . اشکش را پاک کرد و بینی بالا کشید . به تک درِ درون اطاق نگاه انداخت و بلند شد و درش را با شک باز کرد و اولین چیزی که به چشمش خورد روشویی کوچک با سنگی سفید بود و آینه با قاب آهنی که به دیوار بالای روشویی متصل شده بود و دو در آلمینیومی دیگر که احتمالا یکی حمام بود و دیگری دستشویی .
شیر را آهسته باز کرد و آب به صورتش پاشید . دلش می لرزید …… قلبش می ارزید …….. چانه اش می ارزید …….. ابروانش می لرزید ……… حتی اشک نشسته درون چشمانش هم می لرزید .
از روشویی بیرون آمد و صورتش را با دسته های روسری اش خشک کرد . از اتاق خارج شد و سمت جایی که سروناز گفته بود رفت . راه رفتن روی زمین سنگ پوش سردِ این خانه ، با پاهای جوراب پوشش هم حس ناخوشایندی به او می داد .
چهار پله جلوی آشپزخانه را پایین رفت . از داخل آشپزخانه صدایی جز صدای بهم خوردن ظروف شنیده نمی شد . جلو تر رفت و با دیدن امیر علی نشسته پشت میز ، سر جایش سیخ ایستاد ……… هیچ وقت ذهنیتش از شوهر مردی همچون او نبود .
انگشتان دستانش را در هم پیچاند و فشرد ……….. سروناز بالا سر امیر علی ایستاده بود و وسایل عصرانه را مرتب و آرام مقابل او روی میز می چید که با حس ایستادن کسی در درگاه آشپزخانه سرش را کامل بالا آورد و با دیدن خورشید با همان لباس های دقایق پیشش ابروانش را در هم کشید .
– چرا اونجا خشکت زده ……… بیا داخل .
امیر علی ظرف گوجه و خیار را جلو تر کشید ……… خورشید دقیقا پشت سرش بود و او نمی خواست با برگشتن و نگاه کردنش معذبش کند …….. همان طور بی تفاوت گوجه و خیارش را لای نان سنگک چید و در دهان فرستاد .
خورشید زیر چشمی به امیر علیِ بی تفاوت نگاه انداخت . هنوز هم کل این خانه برایش ناامن به نظر می رسید …….. سمت سروناز رفت و با فاصله کنارش ایستاد و باز زیر چشمی و نامحسوس و مضطرب امیرعلی را پایید .
سروناز با ابروهای بالا رفته از تعجب به این دختر عجیب و قریب با آن چشمان خون افتاده و متورم نگاه کرد .
– چرا اینجا چسبیدی به من ، برو بشین برای تو هم بیارم .
خورشید آنقدر آشفته و هراسان بود که به زور لب باز کرد و چند کلمه حرف زد …….. به هیچ عنوان دلش نمی خواست پشت میزی بنشیند که این مردِ به اصطلاح شوهر موقت هم پشتش نشسته باشد .
– سی…….. سیرم .
امیر علی نگاهش نمی کرد ، حتی گوشه چشمی هم به او نمی انداخت ، فقط با هوشیاری فاصله اش را با او معین می کرد .
صدای خشک سروناز سکوت آشپزخانه را شکاند .
– آقا چیز دیگه ای می خواین براتون بیارم ؟
– یه لیوان چایی .
– الان .
– لیلا نگفت کی می یاد ؟
سروناز فنجان سفید با آن دسته بزرگش را داخل نلبکی ست فنجان گذاشت و مقابل امیر علی قرار داد .
– بفرمایید آقا ……… خانمم گفتن تا شام خودشون و حتما می رسونن ……. مثل اینکه مادرتون برای هفته آینده مهمونی ترتیب دادن ، خانم هم رفتن برای خرید لباس .
امیر علی فنجان چایش را بلند کرد و نگاهی به درونش انداخت .
– خبر نداشتم مامان برای هفته آینده مهمونی داده …….. حالا چند شنبه هست ؟
– نمی دونم آقا ، فقط لیلا خانم به من گفتن برای مهمونی هفته آینده می رن خرید و به شما اطلاع بدم که تا شب خودشون و می رسونن .
امیر علی بی توجه به حضور خورشید سری تکان داد و قند کوچکی برداشت و در دهانش فرستاد ………. وقتی لیلا به خرید می رفت ، یعنی مهمانی بزرگی در راه بود .
امیر علی از بالای طاق چشمانش به خورشید که گاهی زیر چشمی او را می پایید و گاهی نگاهش را به سرامیکای آشپزخانه می داد ، نگاه کرد …… . عصرانه اش تمام شده بود .
– سروناز خانم قوانین خونه رو دونه به دونه برای این دختر توضیح بده ……… می خوام کاملا آموزش ببینه …….. به نظر نمی رسه چیز زیادی بدونه .
خورشید سرش بالا آمد و با دیدن نگاه خیره امیر علی به روی خودش به سرعت نگاهش را پایین انداخت . به راستی که نگاه این مرد هم نفسش را می برید و هم مو بر تنش سیخ می کرد .
– بله آقا .
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)